تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 10 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):از ما نیست آن که دنیاى خود را براى دینش و دین خود را براى دنیایش ترک گوید.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1802999454




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خاطرات کوتاه و خواندنی از شهید خرازی – 2


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خاطرات کوتاه و خواندنی از شهید خرازی – 2
خاطرات کوتاه و خواندنی از شهید خرازی – 2 تهیه کننده : حجت الله مومنیمنبع : اختصاصی راسخون خنديد و گفت «دستم قطع شده، سرم كه قطع نشده. داييش تلفن كرد گفت «حسين تيكه پاره رو تخت بيمارستان افتاده، شما همينطور نشستين»؟گفتم «نه. خودش تلفن كرد. گفت دستش يه خراش كوچك برداشته، پانسمان ميكنه، مى آد. گفت شما نمى خواد بياين. خيلى هم سرحال بود.»گفت «چى رو پانسمان مى كنه؟ دستش قطع شده.»همان شب رفتيم يزد. بيمارستان.به دستش نگاه كردم. گفتم «خراش كوچيك!»خنديد و گفت «دستم قطع شده، سرم كه قطع نشده.»رفتيم بيمارستان، دو روز پيشش مانديم. ديديم محسن رضايى آمد و فرمانده هاى ارتش و سپاه آمدند و كى و كى. امام جمعه اصفهان هم هر چند روز يكبار سر مى زد بهش. بعد هم با هليكوپتر از يزد آوردندش اصفهان.هر كس مى فهميد من پدرش هستم، دست مى انداخت گردنم، ماچ و بوسه و التماس دعا.من هم مى گفتم «چه مى دونم والاّ! تا دو سال پيش كه بسيجى بود. انگار حالاها فرمانده لشكر شده.»خرازى! پاشو برو ببين چى شد اين بچّه؟ زنده است؟ مرده است؟ ده ماه بود ازش خبرى نداشتيم. مادرش مى گفت «خرازى! پاشو برو ببين چى شد اين بچّه؟ زنده است؟ مرده است؟»مى گفتم «كجا برم دنبالش آخه؟ كار و زندگى دارم خانوم. جبهه كه يه وجب دو وجب نيست. از كجا پيداش كنم؟»رفته بوديم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسين خرازى را دعا كنيد.آمدم خانه. به مادرش گفتم. گفت «حسين ما رو مى گفت؟»گفتم «چى شده كه امام جمعه هم مى شناسدش؟»نمى دانستيم فرمانده لشكر اصفهان است.گفتم «چه خبره اينجا؟» از كنار آشپزخانه رد مى شدم. ديدم همه اين طرف و آن طرف مى دوند. ظرف ها را مى شوند. گونى هاى برنج را بالا و پائين مى كنند.گفتم «چه خبره اينجا؟»يكى كف آشپزخانه را مى شست. گفت «برو. الان وقتش نيست».گفتم «وقت چى نيست؟»توى دژبانى، همه چيز برق مى زد. از در و ديوار تا پوتين ها و لباس ها. شلوارها گتر كرده، لباس ها تميز، مرتب.از صبح راه افتاده بود براى بازديد واحدها، همه اين طرف و آن طرف مى دويدند.آقا جون! اين رئيس ستاد كجاست؟ از صبح آفتاب خورده بود توى سرم; گيج بودم. سرم درد مى كرد. با بدخلقى گفتم «آقا جون! اين رئيس ستاد كجاست؟»حواسش نبود. برگشت. گفت «جانم؟ چى مى گى؟»گفتم «رئيس ستاد»گفت «رئيس ستاد رو ميخواهى چه كنى؟»گفتم «آقاجون! ما از صبح تا حالا علاف يه متر سيم كابل شده ايم. ميخواهيم برق بكشيم پاسگاه. يه سرى دستگاه داريم اون جا. يه متر سيم كابل پيدا نميشه.»گفت «آهان! برا جاسوسى ميخواهى».گفتم «جاسوسى كدومه برادر؟ حالت خوشه ها. براى شنود ميخواهيم».رفتيم تو. ديدم رئيس ستاد جلوى پاش بلند شد.خنديد گفت « نه! كى گفته؟ شما همين كه اينجايين از سرمون هم زياده بيست سى نفر راننده بوديم. همين طور مى چرخيديم براى خودمان. مانده بود هنوز تا عمليات بشود; همه بى كار، ما از همه بى كارتر.- آخه حسين آقا! ما اومديم اينجا چكار؟ اگر به درد نمى خوريم بگيد بريم پى كارمون.دورش جمع شده بوديم. يك دستش دور گردن يكى بود. آن يكى تو دست من. خنديد گفت «نه! كى گفته؟ شما همين كه اينجايين از سرمون هم زياده. اين جا، دور از زن و بچّه تون، هر نفسى كه مى كشيد واستون ثواب مينويسن. همچى بى كار بى كار هم نيستين».دور تا دور نشسته بوديم. نقشه آن وسط پهن بود دور تا دور نشسته بوديم. نقشه آن وسط پهن بود. حسين گفت «تا يادم نرفته اينو بگم، اون جا كه رفته بوديم براى مانور; يه تيكه زمين بود. گندم كاشته بودن. يه مقدار از گندم ها از بين رفته. بگيد بچّه ها ببينن چقدر از بين رفته، پولشو به صاحبش بدين».حسين آقا. شما زحمت نكشيد منطقه كوهستانى بود. با صخره هاى بلند و تيز و نفس گير.ديده بان هاى عراقى از آن بالا گراى ما را مى گرفتند، مى دادند به توپخانه شان. تمام تشكيلات گردان را ريخته بودند به هم.داد زد «بريد بكشيدشون پايين لامصب ها رو»چند نفر را فرستاده بودم. خبرى نبود ازشان.بى سيم زدم، پرسيدم «چه خبر؟»با كد و رمز گفتند كه كارشان را ساخته اند، حالا خودشان از نفس افتاده اند و الآن است كه از تشنگى بميرند.يك ظرف بيست ليترى آب را برداشت، گذاشت روى شانه اش. راه افتاد سمت كوه. دويديم طرفش «حسين آقا. شما زحمت نكشيد. خودمون مى بريم.»ظرف هاى آب را نشان داد:- هركى مخواد، برداره بياره.گفت «آزادت مى كنم برى» همينطور حسين را نگاه مى كرد. معلوم بود باورش نشده حسين فرمانده تيپ است. من هم اوّل كه آمده بودم، باورم نشده بود.حسين آمد، نشست روبرويش. گفت «آزادت مى كنم برى»به من گفت «بهش بگو»گفتم «چى رو بگم؟ همينطورى ولش ميكنيد بره؟»آرام نگاهم مى كرد. دوباره گفت «بگو بهش».ترجمه كردم. باز هم معلوم بود باورش نشده.حسين گفت «بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فرارى نيست، تسليم شن. بگه كارى باهاشون نداريم. اذيتشون نمى كنيم.» خودش بلند شد دست هاى او را باز كرد.افسر عراقى مى آمد; پشت سرش هزار هزار عراقى با زيرپيراهن هاى سفيد كه بالاى سرشان تكان مى دادند.حاج حسن گفت «تو اينو نمى شناسى؟» نگاهش مى كردم. يك تركه دستش بود، روى خاك، نقشه منطقه را توجيه مى كرد. بهم بر خورده بود. فرمانده گردان نشسته، يكى ديگر دارد توجيه مى كند.فكر مى كردم فرمانده گروهان است يا دسته. نديده بودمش تا آن موقع. بلند شديم. ميخواست برود، دستش را گرفتم. گفتم «شما فرمانده گروهانى؟»خنديد. گفت«نه. يه كم بالاتر» دستم را فشار داد و رفت.حاج حسن گفت «تو اينو نمى شناسى؟»گفتم «نه. كيه؟»گفت «يه ساله جبهه اى، هنوز فرمانده تيپت رو نمى شناسى؟»نكنه يكيشون حسين باشه؟ رفته بود كردستان. يازده ماه طول كشيد. نه خبرى، نه هيچى. هى خبر مى آوردند تو كردستان، چند تا پاسدار را سر بريده اند. راديو مى گفت يازده نفر را زنده دفن كرده اند.مادرش ميگفت: «نكنه يكيشون حسين باشه؟» ديگر داشت مريض ميشد كه حسين خودش آمد. با سر و وضع به هم ريخته و يك ساك پر از لباس هاى خونى.ديگر دارد ظهر مى شود بايد برگرديم سنندج. اگر نيروى كمكى دير برسد و درگيرى به شب بكشد، كار سخت مى شود; خيلى سخت. كومله ها منطقه را بهتر از ما مى شناسند.فقط بيست نفريم. ده نفر اين طرف جاده، ده نفر آن طرف. خون خونم رو مى خورد.- ديگه نميخواد بيايين. واسه چى ميايين ديگه؟ الان ماا رو مى بينن سر همه مون رو مى برن ميذارن روى...صداى تيراندازى مى آيد. از پشت صخره سرك مى كش.حسين و بچّه هايش درگير شده اند.مى گويد «چقدر بداخلاق شده اى؟ ديدى كه زديم بى چارشون كرديم».داد ميزنم «واسه چى درگير شدى حسين؟ با ده نفر؟ قرارمون چى بود؟»مى خندد مى گويد «مگه نمى دونى؟ كَم مِنْ فئة قليلة غلبت فئةً كثيرةً باذن اللّه.»از من نخواهيد از همان اوّل عادتمان نداد كه نامه بنويسد يا تلفن كند يا چه. مى گفت «از من نخواهيد. اگه سالم باشم مى آم سر ميزنم. اگر نه، بدونين سرم شلوغه نمى تونم بيام.»فردا خودت رو معرفى كن ستاد رفته بودم قوچان بهش سر بزنم. گفتم يك وقت پولى چيزى لازم داشته باشد دم در پاداگان يك سرباز بهم گفت «حسين توى مسجده رفتم مسجد ديدم سربازها را دور خودش جمع كرده، قرآن مى خوانند. نشستم تا تمام شود. يك سرهنگى آمد تو، داد و فرياد كه «اين چه وضعشه؟ جلسه راه انداختين؟»حسين بلد شد، قرص و محكم. گفت «نه آقا! جلسه نيست. داريم قرآن ميخونيم».حظ كردم.سرهنگ يك سيلى محكم گذاشت توى گوشش. گفت فردا خودت رو معرفى كن ستاد.»همان شد. فرستادندش ظفار، عمان. تا شش ماه ازش خبر نداشتيم بعداً فهميديم.بيا تو هم سربازيتو برو... دانشگاه شيراز قبول شده بود. همان موقع دو تا پسرهايم توى اصفهان و تهران درس مى خواندند حقوقم ديگر كفاف نمى داد.گفتم «حسين بابا! اون دو تا سربازى شونو رفتن. بيا تو هم سربازيتو برو. بعد بيا دوباره امتحان بده شايد اصفهان قبول شدى. اين طورى خرجمون هم كمتر ميشه.»جنگ را فراموش نکنیحسین خرازی تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود كه: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و می‌خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوی بسیار، دختری مؤمنه را برایش در نظر گرفت و جلسه خواستگاری وی برقرار شد و آن دو به توافق رسیدند. او كه ایام زندگی‌اش را دائماً در جبهه سپری كرده بود اینك بانویی پارسا را به همسری برمی‌گزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر كبیر انقلاب امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یك قبضه تیربار گرنیوف را به همراه 30 فشنگ، كادو كرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نكنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحویل داد و با تكیه بر وجود شیرزنی كه شریك زندگی او شده بود به جبهه بازگشت.عشق عاقلدر عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود. حسین در اوج درگیری به محلی رسید كه دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه می‌ریخت. او به یاری رزمندگان شتافت كه ناگهان خمپاره‌ای در كنارش به فریاد نشست و او را از جا كند و با ورود جراحتی عمیق بر پیكر خسته‌اش، دست راست او قطع گردید. در آن غوغای وانفسا، همهمه‌ای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.» همه چیز مهیا گردید و پیكر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت. پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو كرد كه هرگز به كس دیگری نگفت: «حالم هر لحظه وخیمتر می‌شد تا اینكه یك شب، بین خواب و بیداری، یكی از ملائك مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید: «حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟» من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.» به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفه‌اش غافل نماند.دعوت پرفیضحسین دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را برای شهید شدن كاملاً آماده كرده‌ام.» او كه روحی متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتی متوجه شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بیسیم از مسئولین تداركات خواست تا هر چه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتی ماشین جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین در حالی كه دشمن منطقه را گلوله باران می‌كرد برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یكی از تخریب‌چی‌ها در حال مصاحفه با او می‌خواست پیشانی‌اش را ببوسد كه ناگهان قامت چون سرو حسین بر زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌شد حتی متوجه خمپاره‌ای كه آنجا در كنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند كردم. تركشهای موثر و درشتی به سر و گردن او اصابت كرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسین از زمین به سوی آسمان پركشید و پیشانی او جایگاه بوسه عرشیان گشتآخرین دیداردر مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بودیم. حسین فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تداركاتی و امدادگری می‌پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بیمارستان شهید بقایی اهواز آمد و در حالی كه با همان یك دست رانندگی می‌كرد در حین گشت داخل شهر، شروع به صحبت كرد: «بابا من از شما خیلی ممنونم چون همه از شما راضی هستند به خصوص رییس بیمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم كردی.» من كه سربازی در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ام وظیفه‌ای در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده، كار من در مقابل این خدمت و فداكاری كه تو انجام می‌دهی، هیچ است و اصلاً قابل مقایسه نیست.» این آخرین دیدار ما بود و سالهاست كه مشام جان من از عطر خوش صحبتهای حسین در آن روز معطر است .آمادگی برای شهادت حسین دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را برای شهید شدن كاملاً آماده كرده‌ام.» او كه روحی متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتی متوجه شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بیسیم از مسئولین تداركات خواست تا هر چه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتی ماشین جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین در حالی كه دشمن منطقه را گلوله باران می‌كرد برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یكی از تخریب‌چی‌ها در حال مصاحفه با او می‌خواست پیشانی‌اش را ببوسد كه ناگهان قامت چون سرو حسین بر زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌شد حتی متوجه خمپاره‌ای كه آنجا در كنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند كردم. تركشهای موثر و درشتی به سر و گردن او اصابت كرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسین از زمین به سوی آسمان پركشید و پیشانی او جایگاه بوسه عرشیان گشت.راننده قایقیك روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (علیه السلام) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یكی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان كه او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممكن است خواهش كنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی كه خیلی كار داریم.» حاج حسین بدون اینكه چیزی بگوید پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمی‌ جلوتر بدون اینكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فكر نمی‌كنید فرمانده لشگر كجاست و چه كار می‌كند؟» با آنكه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یك زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی كولر نشسته و مشغول نوشیدن یك نوشابه تگری است! فكر می‌كنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر كرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودی‌ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تكرار كرد تا اینكه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكنی اگر یك كلمه دیگر غیبت كنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌كنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او می‌خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد (1)صبوری كن، صبوری!پیش از عملیات والفجر هشت بود كه برادر [شهید] خرازی برای بچه‌های گردان یونس صحبت می‌كرد. به آنان می‌گفت: «برادران! اگر در عملیات زخمی شدید، خیلی بی‌تابی نكنید كه دو نفر دیگر هم مجبور شوند از شما پرستاری كنند و شما را به عقب انتقال دهند. سعی كنید خودتان را از معبر عقب بكشید تا برادران امدادگر سراغ شما بیایند. آه و ناله نكنید كه روحیه بقیه تضعیف شود. بعد اشاره كرد: من خودم زخمی شدم، دستم قطع شد، نه آه كردم و نه ناله؛ چون روحیه دیگران ضعیف می‌شد...» بعد سه بار گفت: «استغفرالله، استغفرالله، استغفرالله، این نیت را نداشتم كه از خودم تعریف كنم!... این مطلب در ذهنم بود، تا این كه عملیات صورت گرفت. پشت جاده فاو- البحار بودیم. آتش دشمن خیلی شدید بود. حدود 10متری من گلوله‌ای به زمین خورد. یكی از برادران بسیجی زخمی شد. بالای سرش رفتم، با این كه زخمش خیلی شدید بود، ساكت بود و چیزی نمی‌گفت. پرسیدم: « درد نداری؟» گفت: «درد دارم، خیلی هم دارم؛ اما یادت نیست حاجی چی گفت. من سفارش او را اطاعت می‌كنم و چیزی نمی‌گویم.» (2)خلاقیت و ابتکار فرماندهیحدود شانزده سال داشت . رزمنده اي بسيجي بود و تازه به جبهه آمده بود . او را به عنوان دژبان در ورودي عقبه ي لشگر تعيين كرده بودند . بازرسي عبور و مرور خودروها بر عهده ي او بود . فرمانده ي لشكر ( شهيد حاج حسين خرازي ، فرمانده ي لشكر 14 امام حسين (علیه السلام) ) ، به اتفاق دو نفر از مسئولان با تويوتا سر رسيدند . آن ها مي خواستند وارد موقعيت شوند كه دژبان جلويشان را گرفت . او فرمانده و ديگر مسئولان را از روي چهره نمي شناخت . تنها اسمشان را شنيده بود . لذا به آن ها گفت :« كارت شناسايي بدهيد.»فرمانده ي لشكر جواب داد :« همراهمان نيست .»دژبان گفت :« پس حق ورود نداريد .»يكي از همراهان خواست فرمانده ي لشكر را معرفي كند ؛ اما فرمانده با اشاره او را به سكوت فرا خواند . آن ها هر چه به دژبان اصرار كردند فايده اي نداشت . او كارت شناسايي مي خواست . همراه ديگر فرمانده كه ديگر طاقتش تمام شده بود ، گفت :« طنابو بنداز بريم ، حوصله نداريم »دژبان در حالي كه اسلحه را به طرف آن ها نشانه رفته بود ، با لحني خشن گفت :« بلبل زبوني مي كنيد ؟ زود بياييد پايين ، دراز بكشيد رو زمين ، كمي سينه خيز بريد تا با مقررات آشنا شيد .» فرمانده ي لشكر با فروتني خاصي كه داشت ، به همراهان خود آهسته گفت :« هر كاري مي گويد انجام بدهيد . » او از خودرو پياده شد .همراهان نيز همين كار را كردند . دژبان وقتي فرمانده ي لشگر را بيرون از ماشين ديد ، تازه فهميد كه او يك دست ندارد . براي همين گفت :« خيلي خوب ، تو سينه خيز نرو . اما ده مرتبه بشين و پاشو . » در همين حين مسئول دژباني سر رسيد . او با ديدن اين صحنه ، سراسيمه به طرف دژبان دويد و گفت :« چكار مي كني ؟ بگذار وارد شوند . مگر نمي داني او فرمانده ي لشكر است ؟»با شنيدن اين سخن ، حالت بيم و شرمساري شديدي در دژبان هويدا شد . فرمانده ي لشكر بدون ذره اي ناراحتي ، با تبسمي حق شناسانه دژبان را در آغوش گرفت ، بوسه اي بر چهره ي او زد و گفت :« اتفاقاً وظيفه اش را خيلي خوب انجام داد .»و پس از سپاسگزاري از دژبان به خاطر خوبي انجام وظيفه ، از او و دژبان خداحافظي كرد .قضاوتیك روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (علیه السلام ) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یكی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان كه او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممكن است خواهش كنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی كه خیلی كار داریم.» حاج حسین بدون اینكه چیزی بگوید پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمی‌ جلوتر بدون اینكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فكر نمی‌كنید فرمانده لشگر كجاست و چه كار می‌كند؟» با آنكه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یك زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی كولر نشسته و مشغول نوشیدن یك نوشابه تگری است! فكر می‌كنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر كرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودی‌ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تكرار كرد تا اینكه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكنی اگر یك كلمه دیگر غیبت كنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌كنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او می‌خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد. (3)پدر و دو پسر در جبههبسم رب المجاهدیندر مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بودیم. حسین فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تداركاتی و امدادگری می‌پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بیمارستان شهید بقایی اهواز آمد و در حالی كه با همان یك دست رانندگی می‌كرد در حین گشت داخل شهر، شروع به صحبت كرد: «بابا من از شما خیلی ممنونم چون همه از شما راضی هستند به خصوص رییس بیمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم كردی.» من كه سربازی در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ام وظیفه‌ای در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده، كار من در مقابل این خدمت و فداكاری كه تو انجام می‌دهی، هیچ است و اصلاً قابل مقایسه نیست.» این آخرین دیدار ما بود و سالهاست كه مشام جان من از عطر خوش صحبتهای حسین در آن روز معطر است.(4)ماندن یا رفتن ؟در عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود. حسین در اوج درگیری به محلی رسید كه دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه می‌ریخت. او به یاری رزمندگان شتافت كه ناگهان خمپاره‌ای در كنارش به فریاد نشست و او را از جا كند و با ورود جراحتی عمیق بر پیكر خسته‌اش، دست راست او قطع گردید. در آن غوغای وانفسا، همهمه‌ای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.» همه چیز مهیا گردید و پیكر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت. پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو كرد كه هرگز به كس دیگری نگفت: «حالم هر لحظه وخیمتر می‌شد تا اینكه یك شب، بین خواب و بیداری، یكی از ملائك مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید: «حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟» من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.» به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفه‌اش غافل نماند.(5)داستان شب عاشورااز اواسط سال شصت و دو، ايده ها ي جديدي به فكر طراحان و فرمانده هان جنگ رسيد، سپاه طرحي براي عمليات در هور تهيه كرد، منطقشان هم اين بود كه نيروي رزمي مجهز عراق قادر به مقابله در هور نيست ،از طرفي عمليات در هور، كمبود نيرو، امكانات و پشتيباني در جبهه‌ي خودي را هم مي توانست جبران كند. انتخاب اين منطقه براي عمليات با عقل كلاسيك اصلا سازگاري نداشت، اما ايران هم چاره اي نداشت جز انجام عمليات گسترده در اين منطقه . فرمانده هاي سپاه عامل اعتقاد و خود باوري نيروهايشان را بسيار قوي مي دانستند و بسيار به عمليات در اين شرايط خوش بين بودند. طرحهاي عمليات تهيه شد و اوايل اسفند شصت ودو، زمان برگزاري عمليات انتخاب شد. قرار بود عمليات در هور الهويزه با هدف تصرف جزاير مجنون شمالي و جنوبي و در اختيار گرفتن چاه هاي نفت عراق انجام شود. ساعت بيست و سي دقيقنه‌ي روز سوم اسفند ماه شصت ودو، عمليات بارمز « يا رسول الله » اغاز شد، عمليات در دو محور اصلي و چند محور فرعي اغاز شد. منطقه‌ي اصلي عمليات در هور وجزاير مجنون با شركت نه لشكر پياده و شش تيپ زرهي از سپاه به همراه دو لشكر پياده و دو لشكر زرهي ويك تيپ هوابرد از ارتش بود. هم زمان در سه نقطه از غرب كشور، يعني سد در بنديخان ، چنگوله و چيلات، نيز عملياتهايي براي فريب عراقي ها شروع شد تا حواس عراقي ها از منطقه اصلي عمليات پرت شود. عراقي ها كه اصلا فكر نمي كردند ايران بخواهد و بتواند در هور عمليات كند، خيلي زود غافل گير شدند. پيش روي در بيش تر جبهه ها با سرعت انجام مي گرفت. قرار بر اين بود هوانيروز حمل ونقل نيروها و تجهيزات را در طول عمليات انجام دهد. حوالي ساعت دو بامداد، اولين هلي كوپتر، فرمانده هان سپاه وهوانيروز را وارد منطقه كرد. اتش دشمن در محور طلائيه خيلي شديد بود، طوري كه حجت الاسلام ميثمي، مسئول نمايندگي امام در قرارگاه خاتم النبيا كه خودش در منطقه بود و بعدها شهيد شد، گفت «هر كس در طلائيه ايستاد، اگر در كربلا هم بود مي ايستاد.» ماموريت حفظ طلائيه به عهده‌ي لشكر امام حسين (علیه السلام ) بود. همان شب فرمانده لشكر امام حسين (علیه السلام ) حاج حسين خرازي، داستان شب عاشورا را براي نيروهايش گفت و از شان خواست اگر مي خواهند، شبانه بروند،چند ساعت بعد دست خودش قطع شد؛ با تركش خمپاره. (6)حضور فرماندهان‌ در همه‌ صحنه‌ها يكي‌ از رزمندگان‌ اسلام‌ در خاطره‌اي‌ نقل‌ مي‌كند:«بعد از عبور از رودخانه‌ اروند و شكسته‌ شدن‌ خطوط‌ دشمن‌، بلافاصله‌ با تمام‌ سلاح‌ها و تجهيزات به‌ وسيله‌ قايق‌ به‌ آن‌ طرف‌ رودخانه‌ رفتيم. پس‌ از عبور از محدوده‌ با تلاقي‌، اولين‌ كسي‌ را كه‌ ديديم‌، فرمانده‌ لشگر، حاج‌ حسين‌ خرازي‌ بود. روحيه‌اي‌ صد چندان‌ يافتيم‌، دست‌ نوازش‌ روي‌ سر ما كشيدند و به‌ ما روحيه‌ دادند و گفتند: شيران‌ خدا، برويد جلو، دست‌ خدا به‌ همراهتان»(7)من‌ ديده‌باني‌ مي‌كنم در رزم‌ ديگري‌، فرمانده‌ در خط‌ مقدم‌ حضور مي‌يابد و در هنگام‌ درگيري‌ با نيروهاي‌ متجاوز به‌ كمك‌ يكي‌ از رزمندگان‌ مي‌شتابد و به‌ او مي‌گويد: «شما شليك‌ كن‌ و من‌ ديده‌باني‌ مي‌كنم» (8)رعايت‌ ادب‌ و احترام‌ نسبت‌ به‌ نيروهاي‌ تحت‌ امر «حسين‌ آقا (شهيد خرازي‌) تأكيد داشت‌ كه‌ نيروهاي‌ لشگر با يكديگر با احترام‌ برخورد كنند. خودش‌ هميشه‌ پيش‌ سلام‌ بود. همين‌‌طور كه‌ سرش‌ زير بود و حركت‌ مي‌كرد، زير چشمي‌ نگاه‌ مي‌كرد و با لبخند قشنگي‌، طرف‌ مقابل‌ را در سلام‌ كردن‌ پشت‌ سر مي‌گذاشت‌.كلمه‌ برادر در جبهه‌ مرسوم‌ بود، برادر سلام‌، برادر چطوري‌، برادر لبخند بزن‌، حسين‌ با برخوردهاي‌ خوب‌ و اسلامي‌ خود، سهم‌ بزرگي‌ در گسترش‌ چنين‌ فرهنگي‌ داشت‌، حسين‌ آقا گل‌ بود، حسين‌ خيلي‌ دوشت‌ داشتني‌ بود» (9)مشورت‌ با نيروهاي‌ تحت‌ امر در تصميم‌ها«در طرح مانورهاي عملياتي نظر حسين‌ (شهيد خرازي‌) تعيين‌كننده‌ بود. حسين‌ به‌ اين‌ روش‌ عمل‌ مي‌كرد كه‌ وقتي‌ منطقه‌ عمليات‌ لشگر مشخص‌ مي‌شد، طي يك زمانبندي‌ نظر مسؤولين‌ عملياتي‌ لشگر را تا رده‌ دسته‌ جويا مي‌شد. حسين‌ اعتقاد داشت‌ ارزش‌ نهادن‌ به‌ فكر و نظريه‌ مسؤول‌ دسته‌ باعث‌ رشد فكري‌ او مي‌شود و با انگيزه‌ قوي‌تري‌ عمليات‌ و مأموريت‌ محوله‌ را انجام‌ خواهد داد. حسين‌ روي‌ حركت‌ دسته‌ها و گروهان‌هاي‌ عملياتي‌ به دقت‌ كار مي‌كرد و در اين‌ راه‌ از كوچك‌ترين‌ نظريات‌ مسؤولين‌ لشگر استفاده‌ مي‌نمود. اين‌ روش‌ باعث‌ شده‌ بود ضمن‌ بالا رفتن‌ انگيزه‌ مسؤولين‌ براي‌ كار كردن‌، نيروهاي‌ كارآمد و زبده‌ كه‌ مي‌توانستند در آينده‌ نقش‌ مؤثرتري‌ در جنگ‌ ايفا نمايند شناخته‌ شده‌ و در رده‌هاي‌ بالاتر به‌ كار گرفته‌ شوند» (10)در جمع‌ دوستان‌، شوخ‌ طبع‌ و در رزم‌ و كار، قاطع‌«حاجي‌ (حاج‌ حسين‌ خرازي‌) آمد لب‌ استخر نشست‌ و لبخندي‌ زد. بچه‌ها يكي‌ يكي‌ آمدند دور او حلقه‌ زدند. با او صحبت‌ و شوخي‌ مي‌كردند. كار به‌ جايي‌ رسيد كه‌ حاجي‌ را با لباس در استخر‌ انداختند شهيد عرب‌ هم‌ آنجا بود. ولي‌ از دست‌ بچه‌ها فرار كرد. حاجي‌ از آب‌ بيرون‌ آمد، يك‌ چوب‌ برداشت‌ و به‌ دنبال‌ بچه‌ها دويد.حسين‌ هنگام‌ كار و رزم‌ قاطع‌ بود و هنگام‌ شوخي‌ و صحبت‌ با نيروها، مي‌گفت‌، مي‌شنيد و مي‌خنديد. تبسم‌ مي‌كرد ولي‌ قهقهه‌ نمي‌زد. اما مانع‌ خنده‌ كسي‌ هم‌ نمي‌شد» (11)شهید خرازی به روایت شهید آوینی... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (علیه السلام) رو به رو است .ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم. (12)پی نوشت ها :(1) كتاب سیمای سرداران شهید / راوی:حسن شریعتی (2) سایت ساجد / خاطرات رزمندگان(3) كتاب سیمای سرداران شهید / راوی:حسن شریعتی (4) كتاب سیمای سرداران شهید / راوی:پدر شهید (5) كتاب سیمای سرداران شهید- كتاب ره یافتگان وصال / راوی:مادر شهید(6) زنده بمان مجنون (7) سيونديان‌، 1375 : 43(8) سيونديان‌، 1375 : 41(9) بني‌لوحي‌، 1375 : 123(10) بني‌لوحي‌، 1375 : 84(11) بني‌لوحي‌، 1375 : 52 و 176(12) گنجنه آسمانی / شهید سید مرتضی آوینی ، ص 165منابع :http://www.aviny.comhttp://www.dsrc.irhttp://www.sajed.irhttp://www.sabokbalan.comhttp://www.cloob.comhttp://rbc.najva.ir
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1280]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن