تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):بى نيازى و عزّت به هر طرف مى گردند و چون به جايگاه توكل دست يافتند در آنجا قرار مى گ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828680010




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

انتقام پُردردسر


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
انتقام پُردردسر
انتقام پُردردسر نويسنده: داوود امیریان چهل، پنجاه نفر بودیم در یک سالن بزرگ با تخت‏هاى دو طبقه. پادگان آموزشى بود و هزار مصیبت و بى‏خوابى و بدو و بخیز و گرفتارى‏هاى دیگر. صبح تا غروب مى‏دویدیم و نرمش مى‏کردیم و در کلاس‏هاى آموزش نظامى شرکت مى‏کردیم و شب که مى‏خواستیم کپه مرگمان را زمین بگذاریم، فرمانده ویرش مى‏گرفت و از خواب با شلیک و بگیر و ببند بلندمان مى‏کرد و دوباره مى‏دویدیم و سینه‏خیز مى‏رفتیم و روز از نو روزى از نو!از چند شب قبل، سر پُست‏هاى نگهبانى ماجراهاى عجیب و غریبى اتفاق مى‏افتاد. چند نفر از بچه‏ها موقع نگهبانى توسط مسئولین گروهان‏هاى دیگر غافلگیر شده، خلع سلاح مى‏شدند و کتک مفصلى نوش‏جان مى‏کردند! از همه بیشتر اسم «شیخ موسى» به میان آمد. ما هم که دل خونى از او داشتیم، جملگى تصمیم گرفتیم حق‏اش را کف دستش بگذاریم. از همه بیشتر سعید بود که با آن قد دراز و بى‏نورش کاسه داغ‏تر از آش شده بود و اُلدُرم بُلدُرم مى‏کرد و خط و نشان مى‏کشید. ما هم گوش به فرمان او شدیم. قرار شد آن شب سعید از پُست اول تا آخر بیدار بماند و فرماندهى عملیات کماندویى! را به عهده بگیرد. از بخت بد، آن شب من پُست دوم بودم. به همراه حسن، اما هیچى نشده نقى شروع کرد به ور زدن و دل ما را خالى کردن:- بدبخت مى‏شوید! مثل روز واسم روشنه که درست و حسابى کتک مى‏خورید و سکه یک پول مى‏شوید. خلاصه بگویم که بدبخت مى‏شوید!سعید با صداى تو دماغى‏اش گفت: هر کس مى‏ترسد نیاید جلو. این دعوا مرد مى‏خواهد، نه نامرد!ما هم حسابى شیر شدیم و نقى بور شد و دماغ سوخته.قرارمان این شد که با آمدن شیخ موسى، سعید با او درگیر شود و نفر دوم داد و هوار کند تا بچه‏هاى دیگر رسیده و بر سر آن بنده خدا هوار شوند و مشت و مالش بدهند همه حاضر به یراق، پوتین به پا و مصمم چپیدیم زیر پتوها.ساعت یک نصفه شب بود که براى نگهبانى بیدارم کردند. با حسن رفتیم بیرون تا دست و صورت بشوییم و سرحال بشویم. حسن همیشة خدا زیر لباس نظامى، شلوار و بلوز گرمکن مى‏پوشید. هواى فصل بهار که در آن بودیم حالى به حالى بود. روز گرم و شب سرد، اما حسن گرمش نمى‏شد و ما مى‏پختیم و او احساس ناراحتى نمى‏کرد. اگر پا مى‏داد، ما همین یکتا بلوز و شلورامان را هم از گرما مى‏کندیم، امّا حسن مثل اسکیموها خودش را مى‏پوشاند!دست و صورت شستیم و برگشتیم. سعید مثل افسران ارتش آلمانى نازى که در فیلم‏ها دیده بودم، دستانش را پشت کمر گره زده و با لنگ‏هاى درازش قدم‏رو مى‏کرد و غرق در فکر بود! خیلى باابهت شده بود. مى‏خواستم سر به سرش بگذارم، اما فکرى شدم که یکهو جنى مى‏شود و بلا ملایى سرم مى‏آورد!من و سعید بیرون آسایشگاه ایستادیم و حسن در آسایشگاه به قدم زدن پرداخت. مى‏خواستیم براى گذشتن وقت با سعید گپ بزنم، اما سعید مثل برج زهرمار ترش کرد و انگشت سبابه بر دماغ درازش هیس کشید و نطقم را کور کرد. حالم گرفته شد و رو برگرداندم و باد به دماغ و چین به پیشانى انداختم و تو فکر و خیال رفتم. نمى‏دانم چقدر گذشته بود که صداى قدم‏هایى که نزدیک مى‏شد، بلند شد. سعید مثل گربه گارد گرفت و من ترسیدم و به دیوار تکیه دادم. از دل تاریکى بیرون، شیخ موسى هویدا شد. سعید جلو رفت و صدایش در سالن پیچید: ایست!شیخ موسى بى‏توجه به او جلو آمد. سعید فریاد زد: گفتم ایست، اسم شب!اما شیخ موسى به او محل نگذاشت و جلوتر آمد. ناگهان سعید صیحه کشید و مثل بختک شیرجه زد روى شیخ موسى نگون بخت! من هم مثل تندر پریدم و در را باز کردم و فریاد زدم: بچه‏ها بیایید که دعوا شروع شد!از همه زودتر رحیم و مجید آمدند. شیخ موسى، سعید را زمین زده بود و مى‏خواست فرار کند، اما سعید مثل زالو به پایش چسبیده و ول‏کن معامله نبود. رحیم و مجید جیغ‏زنان به شیخ موسى حمله کردند. شیخ موسى که پُرزورتر و قوى‏تر از آن دو بود، با چند سیلى و مشت آن دو را تاراند. نامردى نکردم و از عقب دویدم و پریدم و جفت پا کوبیدم به کمر شیخ موسى و افتادم روى سعید که هنوز روى زمین کشیده مى‏شد. شیخ موسى افتاد و بعد ما حمله کردیم و حسابى مالاندیمش. بچه‏هاى دیگر هم رسیدند. انگار نذرى پخش مى‏کردند. هر کس مى‏رسید، قربة الى‏اللّه مشت و لگدى به شیخ موسى حواله مى‏کرد. شیخ موسى هم ایستاده بود و مثل بوکسورهایى که گوشه رینگ گیر افتاده باشند، از خودش دفاع مى‏کرد.صداى شلیک چند گلوله بلند شد و هوار فرمانده‏مان ما را تاراند. همه دویدیم و پریدیم سر جاى‏مان یادم افتاد که نگهبان‏ام و باید سر پُست‏ام باشم! از تخت پریدم پایین و رفتم بیرون. دیدم که شیخ موسى با سر و کله باد کرده و چشمان سرخ و کبود به دیوار تکیه داده و نفس نفس مى‏زد و فرمانده سعى مى‏کرد او را به طرف روشویى ببرد تا دست و صورت را بشوید. شیخ موسى نگاه چپ چپى به من کرد و همراه فرمانده رفت به آسایشگاه. برگشتم. سعید مثل جنازه روى تخت‏اش ولو شده بود. سر و صورتش باد کرده و لب زیرین‏اش کمى شکافته بود و خون مى‏آمد. بچه‏ها شروع کردند به بحث و وصف شجاعت از خود. حالا همه شده بودند رستم گردن کلفت که دخل شیخ موسى را در آورده است.نقى سرش را از زیر ملافه بیرون آورد و گفت: فاتحه همه‏تان خوانده‏اس، بیچاره شدید!صبح روز بعد همه چیز با آشتى‏کنان شیخ موسى و سعید پایان پذیرفت. همه حق را به ما دادند. چون شیخ موسى مأمور بود که به ما شبیخون بزند و آمادگى ما را بسنجد، اما متأسفانه با یک کتک مفصل و گونه‏هاى کبود و باد کرده از این امتحان بیرون آمد.تا چند روز بچه‏هاى گروهان شیخ موسى دعا به جان ما مى‏کردند که انتقام‏شان را گرفته‏ایم! تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 198]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن