تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع): کسی که در پی برآوردن نیاز برادر مسلمان خود باشد، تا زمانی که در این راه است خ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815488595




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عنایتی دیگر به شیخ حر عاملی


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عنایتی دیگر به شیخ حر عاملی
عنایتی دیگر به شیخ حر عاملی مرحوم شیخ حر عاملی همچنین می فرمایند : در ایامی که من در مشهد امام رضا علیه السلام بودم ، در خواب دیدم حضرت صاحب الامر علیه السلام وارد مشهد شده است . منزل آن حضرت را سراغ گرفته و رفتم و بر آن بزرگوار شدم .منزل حضرت در بستانی بود که در وسط آن عمارتی بود و آن حضرت در جایی قرار گرفته بود که در وسط آن حوضی بود و در آن مجلس قریب بیست نفر بودند .پس ما مشغول سخن گفتن بودیم که غذا حاضر کردند . اگر چه غذا به نظر ما کم بود ولی بسیار لذیذ و گوارا بود که ما خوردیم و همه سیر شدیم و هیچ از غذا کم نشد . چون از خوردن غذا فارغ شدیم ، من متوجه اصحاب حضرت مهدی که بیش از چهل نفر نبودند ، شدم و به این فکر افتادم که آقای من حضرت مهدی علیه السلام با این نیروی اندک خروج کرده و ای کاش می فهمیدم که سلاطین روی زمین از آن حضرت اطاعت می کنند یا در مقام جنگ بر می آیند و اگر هم جنگی واقع شود چگونه حضرت با این لشگر اندک پیروز می شود ؟دیدم حضرت با تبسم متوجه من شده ، فرمود : « از تعداد و اندک بودن لشکر من نترس ، بدرستی که من لشگری دارم که اگر به آنها امر کنم ، همه دشمنانم از پادشاهان و غیر آنان را با زدن به پشت گردنشان در نزد من حاضر می کنند . و هیچ کس از لشگر خدا جز خداوند متعال خبر ندارد » . من نیز از شنیدن این امر خوشحال شدم . پس حضرت علیه السلام برخاسته ، وارد خانه ای شد که استراحت کند .مردم متفرق شدند و از آن بستان بیرون رفتند ، من می رفتم و فکر می کردم که ای کاش حضرت به من امر می کرد برای خدمتی و کاش خلعتی و خرجی به عنوان تبرک و شرافت به من مرحمت می فرمود . در این فکر بودم و نزدیک در بستان رسیدم ولی دلم نمی خواست خارج شوم . سپس در همان جا نشستم ، دیدم غلامی آمد و یک خلعتی سفید – که از پنبه و حریر بود – با مقداری پول دستش بود . به من گفت : « مولایت فرمود این همان است که می خواستی و بزودی ترا به خدمتی امر می کنم . سپس بیرون برو » . من اینجا از خواب بیدار شدم . 1 شب را به امید سحر بــــــیدار مانـــــدم تا صبحــــــدم شهنامه عشاق خوانــــــدم در عالـــــم رویای پر افسانـــــــــه شب اسب خـــــیالم را به همراه تو رانـــــــدم من بودم و شب بود و محنت بود و اندوه با خار غم کز دوریت بر دل نشانــــــــدم از هجر تو در لحــظه های شوم عمرم سیل سرشک از دیده چون جیحون فشاندم پی نوشت1 . اثباة الهداة ، ج2 ، بخش معجزات امام زمان علیه السلام .
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 130]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن