واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
لحظات آخر زندگى يك سردار سيّد مجتبى نواب رهبر بزرگ فدائيان اسلام براى مقابله با مزدوران استعمار، سازمان فدائيان اسلام را در سال 1324 ه .ش تشكيل داد كه اعضاى مركزى اين سازمان عبارت بودند از:1- سيّد حسين امامى 2- خليل طهماسبى3- سيّد عبدالحسين واحدى 4 - محمّد مهدى عبد خوانى5 - مظفر ذوالقدر و ... هژير از مهره هاى مورد اعتماد انگليسيها بود هميشه مشاغل مهمى داشت و پس از شهريور 20 چندين بار وزير شد و پس از سقوط كابينه قوام در سال 1327 چند ماه نخست وزير بود. نخست وزيرى او به علت مخالفت مردم دوامى نياورد و پس از آن به دستور شاه وزير دربار شد و در همين سمت توسط((فدائيان اسلام ))كشته شد. روز جمعه اى بود و محمّد رضا به اتفاق عده اى در فرح آباد بود، من هم بودم بعد از ظهر خبر رسيد كه هژير را ترور كرده اند. محمّد رضا به من گفت : بيا با هم به بيمارستان برويم . هژير در بيمارستان شماره 2 ارتش بسترى بود. شاه وارد اتاق هژير شد و من هم به دنبالش . هژير كاملاً هوشيار بود و خواست كه اداى احترام كند، ولى محمّد رضا نگذاشت و گفت : نه شما زخمى هستيد، استراحت كنيد. شاه مدّتى نشست و چون ديد حال هژير خوب است بيمارستان را ترك كرد. ولى شب (5/6 ساعت پس از ملاقات فوق ) خبر رسيد كه هژير فوت كرده است . فرداى آن روز در محافل سياسى بالا شايع شد كه ترور هژير كار رزم آرا است . در آن زمان رزم آرا قدرتى بود و به شدت براى كسب مقام نخست وزيرى زد و بند مى كرد. شايعه فوق به گوش محمّد رضا رسيد، ولى رزم آرا كه زرنگ بود و شايعه را شنيده بود به محمّد رضا اصرار كرد كه فرد مورد اعتمادى به ملاقات ضارب برود و تحقيق كند. محمّد رضا مرا تعيين كرد. تقريباً ساعت يك بعد از نيمه شب ، محمّد رضا به من گفت كه : به منزل رزم آرا برو و او را ملاقات كن . به منزل رزم آرا رفتم ، خواب بود و با لباس خواب بيرون آمد. گفتم ، كه شاه دستور داده بيايم و شما را ببينم . موضوع چيست ؟ گفت : ضارب هژير در زندان دژبان است به ملاقاتش برويد و بپرسيد كه ، چه كسى دستور ترور هژير را داده ، وعده دهيد كه اگر راستش را بگويد آزاد خواهد شد. من همان موقع به زندان دژبان كه در خيابان سوم اسفند واقع بود و در اختيار رزم آرا قرار داشت رفتم . رئيس دژبان مرا به سلول ضارب (سيّد حسين امامى ) برد و در گوش من گفت : چون ممكن است به شما حمله كند ما چند نفر پشت در مى ايستيم ! من وارد سلول شدم ، ديدم مردى قوى هيكل و سالم ، نشسته بود و تسبيح مى انداخت و دعا مى خواند. او تا مرا ديد به نماز ايستاد. نمى دانم چه نمازى بود كه فوق العاده طولانى شد. حدود سه ربع ساعت در گوشه اتاق روى صندلى نشستم و او اصلاً متوجه من نبود و مرتب راز و نياز مى كرد و به محض اينكه نمازش تمام مى شد نماز ديگر را شروع مى كرد. ديدم كه با اين وضع نمى شود، زمانى كه نمازش تمام شد اشاره كردم و گفتم : اين كارها را كنار بگذار، من عجله دارم . پذيرفت و روى تخت چوبى نشست و به ديوار تكيه زد و پايش را بالا گذارد و به تسبيح انداختن پرداخت . او پرسيد: چه مى خواهى ! گفتم : مرا مى شناسى ؟ گفت : مى شناسم ، تو فردوست و دوست شاه هستى ! از او سؤ ال كردم : چه كسى به شما دستور داد كه هژير را ترور كنى ؟ اگر حقيقت را بگويى بخشوده و آزاد مى شوى و اگر اين قول را قبول ندارى من خود ضامن شما مى شوم . جواب داد: البته محمّد رضا مى تواند اين كار را بكند ولى من صريحاً مى گوئيم كه وظيفه شرعى خود را انجام دادم و از كسى درخواستى ندارم ، خوشحالم كه اين وظيفه را انجام دادم و مجازاتم هر چه باشد كه - اعدام است - قبول دارم ؟!. از او پرسيدم : آيا رزم آرا به شما دستور نداده كه اين كار را بكنيد؟ پرسيد: رزم آرا كيست ؟! گفتم : يعنى او را نمى شناسى ؟! پاسخ داد: مى شناسم ، سپهبد است ، رئيس ستاد ارتش است ، ولى همين مانده كه من دستور رزم آرا را اجرا كنم ! اين حرفها چيست كه مى گوئيد! من گفتم : حالا شب است و دير وقت و ممكن است شما خسته باشيد، اگر اجازه دهيد فردا مجدداً به ديدارتان مى آئيم . پاسخ داد: آمدن شما اشكالى ندارد ولى بى خود وقتتان را تلف نكنيد، شما اگر 10 ساعت هم بنشينيد پاسخ من همين است . و مجدداً برخاست و به نماز ايستاد. با كمال تعجب برخاستم و در را باز كردم ، مشاهده كردم كه رزم آرا با لباس سپهبدى ايستاده و پشت سرش رئيس دژبان و ساير افسران ايستاده اند. رزم آرا پرسيد: اين فرد چه گفت ؟ گفتم : پيشنهاد را قبول نكرد. گفت : ديديد من بى تقصيرم . اكنون ساعت 4 صبح بود. محمّد رضا گفته بود كه هر ساعتى كه كار به پايان رسيد مرا بيدار كن و نتيجه را بگو. من به پيشخدمتش گفتم و او را بيدار كرد. به داخل اتاق رفتم و جريان را گفتم و گفتم : كه با ضارب مجدداً يك قرار براى فردا صبح گذارده ام . شاه گفت : فردا صبح برو، اشكالى ندارد ولى اين كار رزم آرا نيست و شايعات دروغ است . به هر حال ، صبح روز بعد مجدداً به زندان رفتم و ديدم كه ضارب مشغول دعا و نماز است و حالش هم خوب است . مجدداً مطلب را تكرار كردم . او پاسخ داد: اگر صد دفعه هم بيايى پاسخ من همان است . وظيفه دينى من حكم مى كرد كه هژير را به قتل برسانم و هيچ درخواستى هم ندارم !. از اتاق خارج شدم نزد محمّد رضا رفتم و گفتم : كه چيزى نمى گويد همان صحبتهاى شب قبل را تكرار مى كند. پس از اين جريان ، به سرعت ترتيب محاكمه ضارب داده شد و مدّت كوتاهى بعد، در ساعت 2 بعد از نيمه شب ، با يك گردان دژبان به ميدان سپه برده و دار زده شد.[1] پی نوشت:[1] . نماز در اسارت ، ص 43، خاطره از برادر آزاده عيسى على پور.
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 183]