تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هیچ ثروتی چون عقل و هیچ فقری چون جهل و هیچ میراثی چون ادب و هیچ پشتیبانی چون مشورت نخ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821069177




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمز شادماني یک آزاده جانباز


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
رمز شادماني یک آزاده جانباز
رمز شادماني یک آزاده جانباز     گفتگو با دكتر سيد عباس پاك نژاد، آزاده جانباز*   درآمد   پس از ساعتها شكنجه، مأموران مرا به ميان جمع بچه ها آوردند. از آنها خواستيم كه مرا رو به قبله كنند. خوابم برد يا بيهوش شدم، نمي دانم. ناگهان احساس كردم كسي آرام به بازويم مي زند:«سيد! سيد! پاشو. وقت نماز است.» چشم گشودم. زمزمه آرام اذان در گوشم پيچيد. تمام دردها يكباره فراموشم شد. وقت وصال با معبود فرا رسيده بود... از دوران كودكي و زمينه هاي خانوادگي و تحصيلي خود برايمان خاطراتي را ذكر بفرماييد.   در سال 1309 در يزد به دنيا آمدم. تمام دوره تحصيل را تا اخذ ديپلم در يزد بودم. پس از ديپلم در دانشكده پزشكي دانشگاه تهران قبول شدم و دوره تخصص جراحي را گذراندم و رئيس بيمارستان شير و خورشيد (هلال احمر) يزد بودم و بعد هم در بهداري سپاه پاسداران و حصارك بودم و مدتي هم مشاور رئيس جمهور و چند دوره هم نماينده مردم يزد بودم. زندگي به اين پرباري، از كجا شروع كنيم؟ بفرماييد با مقوله ايثار و شهادت از كجا و چگونه آشنا شديد؟   در محيط خانواده و پدري كه در عين حال كه سعي مي كرد مباني ديني و اعتقادي ما را محكم كند، كاملا در جريان مسائل سياسي قرار داشت و هر جا كه ضرورت ايجاب مي كرد، حتي به اشارتي، ما را در جريان قرار مي داد. البته من بسياري از اين مطالب را در خاطراتم به نام خروش خاموش نوشته ام و خيلي چيزها را هم ننوشته ام. از آنهايي كه ننوشته ايد بگوييد.   اينها معمولا به عوالم معنوي خاصي ارتباط پيدا مي كنند كه خيلي ها در باورشان نمي گنجد و وقتي تعريف مي كني مي گويند فلاني مي خواهد خودش را بزرگ جلوه دهد. من چون سر و كارم با ادبيات است، چنين حرفي نمي زنم و بعد هم چه بگوييد و چه نگوييد آدم بزرگي هستيد.   شما لطف داريد و من هرگز چنين تصوري نداشته ام و نمي خواهم چنين تصوري را در ديگران ايجاد كنم. به اعتقاد من بزرگي و كوچكي آدمها بر اساس رضايت خداوند تعيين مي شود نه تأييد و تكذيب مردم.   قطعا همين طور است، ولي چرا انسان كاري كند كه شبه بيهوده پديد آورد؟ پس بگوييد چه شد كه به جبهه رفتيد؟   شبي خواب ديدم به هر سو كه مي گردم سيد بزرگواري را مي بينم كه به من اشاره مي كند حركت كنم و نمي دانستم يعني چه. از خواب كه بيدار شدم فهميدم كه موضوع به اين سادگي ها نيست. مي دانستم كه ماجراي مهمي را پيش رو دارم. در قصر شيرين مشغول خدمت بودم كه جنگ شروع شد و بعد هم موضوع اسارت پيش آمد كه درباره اش زياد گفته ام علاقه اي به تكرارش ندارم. اصراري نيست كه از خاطراتي كه آزارتان مي دهند بگوييد. به ما بگوييد در آن شرايط دشوار و شرايطي نظير آن، چگونه مي توان از نظر رواني تاب آورد ؟   اگر كسي به خاطر خدا كاري كند، در هر شرايطي دوام مي آورد و خداوند به او طاقت مضاعف مي دهد. از اسارت احساس مي كردم ديگر بر نمي گردم و نامه نوشتم به خانواده كه به بازگشت من اميدي نداشته باشند. ياوري خداوند تا آن ميزان بود كه حتي احساس مي كردم مي توانم از عهده دشوارترين مصائب برآورم. جرئت عجيبي پيدا كرده بودم. اين طور به نظرم مي آيد كه وقتي از زن و بچه بريدم، در واقع از عالم ماده جدا شدم و به عالم معنا پيوستم. عجب حال خوبي !   البته اين حال خوب هميشه نمي تواند ادامه داشته باشد. آيا از دوران اسارت خاطره شيريني داريد؟   بله. سلولهاي اسارت دو متر در دو متر و تاريك و تنگ بود. در انفرادي بوديد؟   خير با سه چهار نفر ديگر. يك شب كه احساس نااميدي كردم و شيطان هم فرصت را مناسب ديده و دست به كار شده بود، در دلم به خدا گفتم، «پروردگارا، يوسف پيامبر در زندان بود و با تو صحبت مي كرد و رسول تو بود، با اين همه وقتي كه آن زنداني داشت بيرون مي رفت، از او خواست كه سفارشش را به عزيز مصر بكند.» و خداوند هفت سال بر مدت اسارتش افزود.   بله. گفتم خدايا! من از كسي نخواستم ام سفارش مرا به كسي بكند. پس چرا به دادم نمي رسي ؟ رسيد؟   هنوز حرفم تمام نشده بود كه گرفتار سردردي شدم كه در عمرم تجربه نكرده، بودم. خلاصه سردرد چنان مرا عاجز كرد كه زدم به دريچه سلول و زندانبان را صدا زدم و گفتم، «برو برايم مسكن پيدا كن كه مردم.» او كه رفت، نشستم كف سلول و ناگهان اين معنا در دلم شكل گرفت كه تو با يك سردرد، مرا فراموش كردي. چه جور ادعا مي كني كه فراموشت كنم؟ ناگهان زدم زير گريه و فرياد زدم، «العفو! العفو!» هنوز زندانبان برنگشته و قرص را نياورده بود كه سردردم خوب شد. حس كردم پروردگارم مي فرمايد تو به عباس و علي و حسين من پناه نبردي و كمك نخواستي و از زندانبان كمك خواستي و ادعا مي كني كه بنده مني ؟ اين ماجرا حقا برايم بسيار آموزنده بود. بسيار خاطره زيبايي بود. بگذاريد هر كس هر چه دلش مي خواهد بگويد. اين تجربه ها به تمام عمر انسان مي ارزد.   خاطره بعدي من به يك رفيق همسنگر به اسم علي بر مي گردد. در جبهه بوديم و داشتيم به تاريكي مي خورديم كه تصميم گرفتيم ميانبر برويم. علي برگشت و پرسيد، «تو زن و بچه داري؟» گفتم، «اين چه سؤالي است؟ معلوم است كه دارم.» گفت، «ولي من ندارم و كسي منتظر من نيست. اينجا ممكن است ميدان مين باشد. من مي روم كه اگر حادثه اي روي داد، تو به خطر نيفتي. تو كس و كار داري و من ندارم.» گفتم، «ما هر دو خطر را قبول كرده ايم و نمي گذارم بروي، با هم مي رويم.» قبول نكرد و گفت، «من اول مي روم.» پا در ميدان مين گذاشت و فرياد زد، «من از عشق حسين ديوانه گشتم» مي گفت و مي رفت كه ناگهان طوفان شن بلند شد، طوري كه دستهايمان را به هم گره زديم كه باد ما را نبرد. ده دقيقه بعد كه بلند شديم... ديديد شن ها عقب رفته اند و مينها پيدا شده اند.   اين قصه را قبلا شنيده بوديد؟ مطلقا، فقط من متخصص باور باورنكردني ها هستم.   بله، شنها عقب رفته بودند و مين ها پيدا شده بودند. معجزه وجود دارد، اشكال از ماست كه باور نمي كنيم.   در هر حال توي سلول كه بودم، هر وقت ياد اين خاطره مي افتادم، شادماني عجيبي در دلم ايجاد مي شد. آيا حالا هم كه در چنبر روابط شهري گرفتار آمده ايد، اين حالات روحاني را داريد؟   زياد نه، ولي به هر حال گاهي اشارتي هست. برايمان مي گوييد.   راننده اي دارم كه مي گويد هر وقت با من صحبت مي كند آرام مي شود. اين حرف را از خيلي ها مي شنوم و خدا را شكر مي كنم. درست گفته اند. لحن شما به انسان آرامش مي دهد.   اين هم از الطاف الهي است. در اين مورد خاطره جالبي دارم. يك بار براي بازديد به شهري رفته بودم و شرايط طوري بودكه به شدت عصبي بودم، آقايي كنارم نشسته بود. بعد از چند دقيقه به حرف آمد و گفت، «آقا خدا خيرتان بدهد. شانه به شانه شما كه نشستم، اضطرابم كم شد.» در دلم گفتم، «پروردگارا! اين چه مطايبه اي است با من ؟ خودم واليوم خورده ام و او اين حرف را مي زند!» عجب وضعيت جالب و در عين حال دشواري ؟   يك بار هم خانمي تلفني با من صحبت كرد و گفت، «شما مرا نمي شناسيد، ولي من خيلي گرفتارم. دعا كنيد خداوند نجاتم بدهد.» من سر نماز گفتم، «خدايا! من كه اين خانم را نمي شناسم. خواهشي از ما كرده، ما را خجالت زده نكن.» آيا در دوره اسارت موقعيتي پيش آمد كه دلتان براي كسي بسوزد؟   يك بنده خدايي كشاورز بود و او را اسير كرده بودند. يك روز ناگهان شروع كردن به دشنام دادن به مقدسات و كساني كه من به آنها بسيار علاقمند بودم. مي گفت كه مي خواهد خودش را به ديوانگي بزند تا از اين وضع رها شود. من سعي مي كردم نگذارم دعواها به اصطلاح بيخ پيدا كنند و هر جا كه بودم بين آدمهاي صلح برقرار مي كردم و عراقي ها از اين كار من خوششان نمي آمد و دائما اردوگاههايي را كه در آنها بودم تغيير مي دادند. در هر حال سعي كردم اين فرد را آرام كنم، ولي نشد. ناگهان كشيده محكمي به او زدم كه تا مدتي مات و مبهوت نگاهم مي كرد. بعد هم توي دلم گفتم، «پروردگارا! تو مي داني چرا اين كار را كردم.» چرا كرديد ؟   او در شرايط روحي بحراني بود و نياز به شوك درماني داشت. سالها بعد كه به ديدنم آمد مي گفت به خدا قسم كه اگر سيلي را به من نزده بودي نه تنها خود را به ديوانگي مي زدم كه واقعا ديوانه مي شدم. شما نگاه علمي يك پزشك را با اين نگاه عارفانه چگونه جمع كرده ايد؟   من در زمينه عرفان درسي نخوانده و مطالعه اي نكرده ام. هرچه بوده لطف خدا بوده و ياري ائمه اطهار و روح شهدا. هميشه در زندگي احساس كرده ام دستي مرا به اين سمت هدايت كرد. گاهي اوقات مسائلي پيش مي آيند كه باز در حيطه همان باور نكردني ها قرار مي گيرند. برايمان تعريف كنيد.   يك بار قرار بود در جايي سخنراني مهمي ايراد كنم و ابدا نوشته و كاغذ و برنامه ريزي نداشتم. فقط گفتم خدايا به تو پناه مي برم و پشت ميكروفن رفتم و يك ساعتي حرف زدم. وقتي پايين آمدم يكي از كساني كه چندان هم موافق با من نبود گفت اگر بخواهي هميشه اين جور سخنراني كني كه امورمان با تو نمي گذرد. جالب اين كه به محض اين كه اين حرف را زد، حتي يك كلمه از سخنرانيم را به ياد نياوردم. حتي آن روز با اين كه يكي از همراهانم نهايت تلاش خود را كرده بود كه ضبطي پيدا كند، موفق نشده بود و اصلا اين سخنراني توسط هيچ كس نه ضبط شد و نه كسي يادداشت برداشت. خود من هم نفهميدم چگونه آن عبارات را گفتم و يادم نماند. براي كساني كه جانباز يا همسر جانباز هستند و گاهي احساس يأس و خستگي مي كنند چه صحبتي داريد؟   بايد دو كار را با هم انجام دهند، يعني به هيچ وجه توقع از كسي نداشته باشند و به ياد بياورند كه خداوند فرموده اگر كسي در راه من احيا و پاسداري از دين من بجنگد، چه كشته شود و چه زنده بماند، مشتري او منم و بهشت را به او ارزاني مي دارم. بنابراين بايد دائما انسان اين نكته را به خود يادآوري كند كه با خدا معامله كرده است و مطمئن باشد كه خداوند درهاي رحمتش را به سوي او مي گشايد و كمك مي كند. دوم اين كه بايد زياد توكل كرد و از خود پرسيد اگر مشكلي كه پيش مي آيد، تذكر از سوي پروردگار است كه بايد استغفار كرد و اگر براي علو درجه و مقام است كه فبها و چه بهتر از اين. خداوند به نيات ما كار دارد نه به عباراتي كه مي گوييم، لذا بايد از صميم دل به او توكل كرد و توبه نيز بايد از جان آدمي سرچشمه بگيرد. * فرمانده بهداري سپاه پاسداران ، نماينده مجلس شوراي اسلامي در دروه هاي چهارم و پنجم، ششم و هفتم منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 19  
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 376]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن