تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):همه گناهان گذشته كسى كه از روى ايمان و براى رسيدن به ثواب الهى معتكف شود، آمرزي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805401680




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

براي پاکي ها دعا کنيد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
براي پاکي ها دعا کنيد
براي پاکي ها دعا کنيد   نويسنده: نرگس قنبري   چراغ گردسوز روي ميزکنار عکس بابا مي سوزد. پشت سر مامان مي ايستم، حواسش به من نيست. ساعت، بيست دقيقه به دوازده است. مامان با تمام خستگي روز، باز بيشتر شب ها بيدار مي ماند و مي نويسد. هرچقدر به مامان مي گويم با اين نور کم چراغ، چشمانت خسته مي شوند، قبول نمي کند که لامپ را روشن کند. مامان دلش نمي خواهد که من بد خواب شوم. او روزها کار مي کند و شب مي نويسد. بابا هم دلش نمي خواست مامان خسته شود، ولي مامان مي گفت: فرصت ها را نبايد از دست داد.» کنار مامان مي نشينم. با موهاي او که حالا بعضي از آنها سفيد شده است، بازي مي کنم و مي گويم: «اين بار قصه بابا را بنويس.» مامان لبخند مي زند. نگاهي به عکس بابا که کنار چراغ گرد سوز روي ميزاست، مي اندازد و مي گويد: «بابايت که قصه نبود.» دست بردار نيستم. عکس بابا را توي دستم مي گيرم. بابا يک جوري نگاهم مي کند و لبخند مي زند؛ مثل آن روزي که مي خواست برود و مامان اشکش را توي چشم هايش قايم کرده بود. وقتي پرسيدم: «بابا کي برمي گردي؟»سرم را روي سينه اش فشرد. صداي قلبش را مي شنيدم. بابا گفت: «روزي مي آيم که پنجره ها همه باز باشند و خورشيد توي خانه ها سر بکشد.» خيلي حرف ها داشتم براي بابا، ولي مامان با نگاهش مي گفت بابا را اذيت نکن. چشم هاي بابا از يک جور دلهره خبر مي داد. پرسيدم: «بابا نگراني؟» خنديد وگفت: «فقط نگران پاکي ها هستم.» نمي دانستم بابا چه مي گويد. نگاهش کردم و گفتم: «حالا که مي روي، من و مامان چه کار کنيم؟ موهايم را که هر روز مامان آنها را مي بافت، توي دست هايش گرفت. جاي زخم ها هنوز روي دست هاي بابا ديده مي شد. بابا گفت: «دلم مي خواهد تو و مامانت براي پاکي ها دعا کنيد.» وقتي گفتم: «بابا، پاکي ها که خودشان پاکند، يک چيز ديگري بخواه.»، گفت: «پاکي ها نبايد آلوده شوند، فقط دعا کنيد.» مامان جور ديگري بابا را نگاه مي کرد. بابا هم جور ديگري حرف مي زد. بابا که رفت، مامان هرشب قصه دوست هاي بابا را برايم مي گفت و قصه بچه هايي را که نمي دانستند باباهايشان کجا هستند تا سر مزارشان گل ببرند. مامان مي گفت: «آنها آسماني اند و اين دنيا براي آنها مثل يک خانه گلي مي ماند.» يک روز که با مامان رفته بوديم مدرسه، از او پرسيدم: «بابا اگر درسش را مي خواند، دکتر مي شد، پس چرا رفت جبهه؟» مامان که حوصله اش را داشت تا به حرف هاي من جواب بدهد، گفت: «تا وقتي به بابايت در ميدان هاي جنگ نياز دارند، او نمي تواند به آن کلاس هاي کوچک درس دل ببندد.بابا آنجا هم مي تواند دانشنامه اش را بگيرد.»حرف هاي مامان خيلي قشنگ بود و به دلم مي نشست، ولي وقتي به آنها فکر مي کردم، بعضي هايش را نمي فهميدم. يک روز به خانم معلممان گفتم: «مامانم مي گويد، اين دنيا مثل يک خانه گلي مي ماند.» اوخنديد وگفت: «همه که نمي توانند توي اين خانه ها زندگي کنند. باباي تو و خيلي از باباهاي ديگر نمي توانند مثل ما اينجا بمانند.آنها متعلق به اين دنياي ما نيستند.» نمي دانستم دنياي آنها چه شکلي است. بابا هم نبود که برايم بگويد دنيايشان چه جوري است، ولي مامان مي گفت: «آنجا پر از باباهاي خوب است که به خاطر خدا جنگيده اند؛ باباهايي که هر کدامشان يک قهرمانند.» يک روز عصر که دلم گرفته بود، لب باغچه نشسته بودم و ماهي هاي حوض را نگاه مي کردم. مامان هم کنارم نشست . گفتم: «مامان اين بار که بابا آمد، ديگر نبايد برود.» مامان يک ماهي قرمز توي دستش گرفت. ماهي توي دست مامان آرام و قرار نداشت، آن قدر بالاو پايين پريد تا افتاد توي حوض وپيش ماهي هاي ديگر رفت. مامان نگاهم کرد. با اينکه چشمانش غمگين بود، خنديد وگفت:«ديدي چقدر اين ماهي بيرون ازآب، پريشان بود.بابايت هم نمي تواند که نرود. وقتي اينجاست، دلش توي جبهه هاست؛ مثل پرنده که توي قفس دلش مي گيرد ونمي خواند.اينجا هم براي بابا يک قفس است.» نمي خواستم با دعاي من بابا پيش ما بماند وغصه بخورد، ولي دلم مي خواست بعضي شب ها کنار بابا بخوابم و برايم قصه بگويد. آن روز که مامان مرا رساند مدرسه، حرف نمي زد. هميشه غصه هايش را توي دلش قايم مي کرد.سرکلاس همه اش به بابا فکر مي کردم. معلم از بچه ها پرسيد: «کدامتان مي داند شهيد چه کسي است؟» مامان برايم گفته بود که شهيد چه کسي است. گفتم: «شهيدان کساني اند که خدا آنها را از بين مردم انتخاب مي کند و پيش خودش به بهشت مي برد.» سپس معلم گفت: «حالا پدر چه کسي رفته پيش خدا؟» وقتي برگشتم خانه، عکس بابا را که روي در چسبانده بودند، نگاه کردم؛ لبخند مي زد. خانه مان چراغاني شده بود. راديو قرآن مي خواند و بلندگو هم قرآن پخش مي کرد. مامان هم قرآن مي خواند .همه لباس سياه به تن کرده بودند. مادربزرگ بدجوري گريه مي کرد، ولي مامان آرام آرام اشک مي ريخت. نمي خواستم گريه کنم. بابا هر وقت که مرا مي برد سرمزار شهيدان، مي گفت: «همه اين شهدا زنده اند، نبايد برايشان گريه کنيم؛ جاي آنها بهتر از ماست.» کنار مامان نشستم وگفتم: «مگر نگفتي ماهي بايد توي آب باشد، بابا هم توي جبهه بود. پس چرا...» بغض مامان که از خيلي وقت پيش راه گلويش را گرفته بود، ترکيد و مامان گريه کرد و کلي حرف نگفته گفت: «بابات اينجايي نبود، توي جبهه هم آرام و قرار نداشت؛ بايد مي رفت پيش خدا.» رفتم حياط، نشستم لب حوض. همه ماهي ها به دنبال يك برگ خشک که از درخت جدا شده و روي آب بود، راه افتاده بودند، ولي نمي توانستند به آن برسند. براي آنها دعا کردم. کبوتر کوچکي مقابلم روي لبه حوض نشست و بال هايش را تکان داد. قطره هاي باران به آب حوض مي خورد و ماهي ها همچنان از يکديگر پيشي مي گرفتند.کبوتر هم سروگوشي به آب زد و به طرف آسمان رفت. وقتي بابا را بردند گلزار شهدا، همان جايي که بابا هر وقت از جبهه مي آمد، مرا آنجا مي برد؛ مامان بزرگ گريه مي کرد، مامان هم دعا مي خواند. مي خواستم صورت بابا را ببينم. خانم معلم دستم راگرفت و برد پيش بابا. وقتي پارچه را از روز بابا کنار زد، هنوز لبخند مي زد، يک دست هم نداشت.همان دستي که هميشه با آن، دست هاي مرا مي گرفت و به طرف مزار شهدا مي برد. انگار خواب بود بابا ، ولي دستش توي جبهه ها جا مانده بود. دلم مي خواست به آن سرباز عراقي که بابا را شهيد کرده بود، بگويم: «باباي من بهترين باباي دنيا بود. او هيچ کسي را آزار نداده بود، خيلي مهربان بود...» پس ازآن اتفاق، بعضي شب ها خواب بابا را مي ديدم که لابه لاي گل هاي لاله قدم مي زند و لاله هايي را توي دستم مي گذارد تا براي بچه هايي که مثل من پدرشان پيش خدا رفته اند، ببرم. مامان هرشب قصه اي از يک باباي قهرمان را برايم مي گفت. باغچه حياط را گل ياس کاشته بود و مي گفت: «حالا که بابا نيست، اين گل ها بايد جاي خالي اش را پرکنند.» عکس بابا را نگاه مي کنم، مي خندد. با نگاه مهربانش مي گويد: «مامان هم يک قهرمان است.» چراغ گرد سوز را فوت مي کنم. چشم هاي مامان قرمز شده اند. مي خواهم قصه بچه هايي را که بابا و مامانشان هردو قهرمانند، براي مامان بگويم. پيراهن بابا را مي کشم روي صورتم، بوي گل ياس مي دهد. پنجره را باز مي کنم.تا گل هاي ياس هم بابا را ببينند. منبع:ماهنامه طوبي شماره 36 /ن  
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 347]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن