تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):سه چيز است كه اگر مردم آثار آن را مى دانستند، به جهت حريص بودن به خير و بركتى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798096557




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

متصدی مردگان


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: متصدي مردگان
شهيد
مجموعه روايت هاي سقوط خرمشهرداشتم کتابها رو ورق مي زدم که براتون درمورد حضور زنان ودختران خرمشهري درآن روزها خاطره اي پيدا کنم که به اين خاطره رسيدم ، تکان دهنده بود ، باخودم فکر کردم چي ميشه که يه دختر خرمشهري که تا ديروز ناز مي کرد و  تو پر قو بزرگ شده بود و از يه زخم کوچيک مي ترسيد حالا براي استراحت ميره ............ .                                     خودتون اين خاطره رو بخونيد تا به حرف من برسيد ؛ باوجود صحنه هاي دردناک بيمارستان ، جايي را که براي استراحت انتخاب کرده بودم، سردخانه بيمارستان بودکه آن روزها تمام کشوها وحتي کف زمينش هم پر از اجسادکشته شدگان بود .درست است که تاحدزيادي،ترسم ريخته بود وديگر ازديدن اجساد وحشت نمي کردم،امابيشتر به خاطرفرار ازسرو صداي تمام نشدني انفجارها،به سردخانه و به آرامش مردگان پناه مي بردم.دلم مي خواست دقايقي را که شديداً محتاج استراحت بودم،درجايي باشم که سرو صداي کمتري داشته باشد و چه جايي بهتر از سردخانه ! آرامش خودم به کنار ،حضورم درسردخانه براي ديگران هم مفيد بود.يکبار متوجه حرکت يکي ازاجساد شدم . حدس زدم زنده است و رفتم خبردادم .حدسم درست بود،مجروحي بود که هنوز رمقي داشت و اگر متوجه نشده بودم ،با بقيه اجساد دفن مي شد.از آن به بعد ،گاه گاه جنازه ها را زير و رو مي کردم تا اگرکسي زنده است معلوم شود . کم کم به زير و بم سردخانه هم آشنا شدم . شده بودم متصدي مردگان !طوري که اگر کسي مي آمد و سراغ جسدي را مي گرفت ياچيزي مي خواست که در سردخانه پيدا مي شد،راهنمايي اش مي کردم . يکبار حميد کرم باشي با پاي برهنه به آنجا آمد .کفش هايش پاره شده بود وآمده بود ببيند جسد کفش داري پيدا مي شود يا نه.ازقضا،آن روز جسد يک عراقي را که پوتين هاي نو و خوبي داشت،آورده بودند. جسد را به حميد نشان دادم و او هم رفت و پوتين ها را درآورد اما ازبخت بد حميد،کفش برايش کوچک بود.باعصبانيت پوتين را انداخت و رو به جسد مرد عراقي گفت:  «خاک برسرت،عراقي اگرخاصيت داشت که ما رو به اين روز نمي انداخت »!     راوي : خانم زهره ستودهمنبع : کتاب پاييز 59 ***                                                                                                    کله پاچه                             وضعيت سردخانه , در شرايطي که نه آب بود و نه کولر, اسف بار بود . هواي سرد خانه دم کرده و در و ديوار پر از مگس هايي بود که نمي دانم در آن اوضاع قمر در عقرب از کجا پيدايشان شده بود . تنها راه چاره , دفن سريع اجساد بود . اسامي اجساد , اگر قابل شناسايي بودند يادداشت شده و محل قبرشان را مشخص مي کردند تا بعدا به خانواده يا اقوامشان اطلاع دهند و اگر قابل شناسايي نبودند , همان طور مجهول الهويه دفن مي شدند . در اين شرايط بحراني گهگاه اتفاقات خنده داري هم مي افتاد . يکبار در بيمارستان با حميد کرم باشي که از گرسنگي ضعف کرده بود برخورد کردم . نمي دانم چرا قيافه من او را ياد غذا انداخت که تا مرا ديد پرسيد : « امروز اينجا غذا چي ميدن ؟» گفتم : « کله پاچه » ذوق زده گفت : «راست ميگي ؟» گفتم : « آره , بيا برات بگيرم .» فورا به راه افتادم و او هم اميدوار و خوشحال پشت سر من . جلوي در سردخانه که رسيديم گفتم : «بيا اينجاست . دست , پا , کله , کدومش رو مي خواي ؟» کارد مي زدي خونش در نمي آمد . بهت زده نگاهم کرد و عصبي و بد حال داد زد : « مگه ديوونه شدي ؟ » با عصبانيت متقابل گفتم : « همچين از غذا حرف مي زني که انگار اينجا رستورانه . آخه غذا کجا بوده ؟ » واقعا هم در آن شرايط فکر کردن به غذا خنده دار بود . خود ما اگر چيزي پيدا مي شد ( گاهي از آشپزخانه بيمارستان غذا مي گرفتيم و گاهي اوقات در کيسه هاي منگنه شده اي که برنج و خورشت را مخلوط در آن ريخته بودند , برايمان مي آوردند ) مي خورديم و الا بايد فکرش را از سرمان بيرون مي کرديم و يا اينکه با هر چيزي که مي شد خورد , خودمان را سير مي کرديم . غذا خوردمان هم ديگر به آدميزاد نمي ماند . با دست هاي آلوده وکثيف ( چون قاشقي در کار نبود ) که به دليل جابجايي اجساد و مجروحين , تقريبا هميشه خون آلود بود , غذا مي خورديم و کک مان هم نمي گزيد . چاره اي هم نبود چون نه آبي براي شستن پيدا مي شد ( همان مقدار کم آب  هم براي آشاميدن و بقيه مصارف ضروري بود ) و نه وقت فکر کردن به بهداشت دستها و دهان و دندان و .. بود .  راوي : خانم زهره ستودهمنبع : کتاب پاييز 59      





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 416]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن