واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: متصدي مردگان
مجموعه روايت هاي سقوط خرمشهرداشتم کتابها رو ورق مي زدم که براتون درمورد حضور زنان ودختران خرمشهري درآن روزها خاطره اي پيدا کنم که به اين خاطره رسيدم ، تکان دهنده بود ، باخودم فکر کردم چي ميشه که يه دختر خرمشهري که تا ديروز ناز مي کرد و تو پر قو بزرگ شده بود و از يه زخم کوچيک مي ترسيد حالا براي استراحت ميره ............ . خودتون اين خاطره رو بخونيد تا به حرف من برسيد ؛ باوجود صحنه هاي دردناک بيمارستان ، جايي را که براي استراحت انتخاب کرده بودم، سردخانه بيمارستان بودکه آن روزها تمام کشوها وحتي کف زمينش هم پر از اجسادکشته شدگان بود .درست است که تاحدزيادي،ترسم ريخته بود وديگر ازديدن اجساد وحشت نمي کردم،امابيشتر به خاطرفرار ازسرو صداي تمام نشدني انفجارها،به سردخانه و به آرامش مردگان پناه مي بردم.دلم مي خواست دقايقي را که شديداً محتاج استراحت بودم،درجايي باشم که سرو صداي کمتري داشته باشد و چه جايي بهتر از سردخانه ! آرامش خودم به کنار ،حضورم درسردخانه براي ديگران هم مفيد بود.يکبار متوجه حرکت يکي ازاجساد شدم . حدس زدم زنده است و رفتم خبردادم .حدسم درست بود،مجروحي بود که هنوز رمقي داشت و اگر متوجه نشده بودم ،با بقيه اجساد دفن مي شد.از آن به بعد ،گاه گاه جنازه ها را زير و رو مي کردم تا اگرکسي زنده است معلوم شود . کم کم به زير و بم سردخانه هم آشنا شدم . شده بودم متصدي مردگان !طوري که اگر کسي مي آمد و سراغ جسدي را مي گرفت ياچيزي مي خواست که در سردخانه پيدا مي شد،راهنمايي اش مي کردم . يکبار حميد کرم باشي با پاي برهنه به آنجا آمد .کفش هايش پاره شده بود وآمده بود ببيند جسد کفش داري پيدا مي شود يا نه.ازقضا،آن روز جسد يک عراقي را که پوتين هاي نو و خوبي داشت،آورده بودند. جسد را به حميد نشان دادم و او هم رفت و پوتين ها را درآورد اما ازبخت بد حميد،کفش برايش کوچک بود.باعصبانيت پوتين را انداخت و رو به جسد مرد عراقي گفت: «خاک برسرت،عراقي اگرخاصيت داشت که ما رو به اين روز نمي انداخت »! راوي : خانم زهره ستودهمنبع : کتاب پاييز 59 *** کله پاچه وضعيت سردخانه , در شرايطي که نه آب بود و نه کولر, اسف بار بود . هواي سرد خانه دم کرده و در و ديوار پر از مگس هايي بود که نمي دانم در آن اوضاع قمر در عقرب از کجا پيدايشان شده بود . تنها راه چاره , دفن سريع اجساد بود . اسامي اجساد , اگر قابل شناسايي بودند يادداشت شده و محل قبرشان را مشخص مي کردند تا بعدا به خانواده يا اقوامشان اطلاع دهند و اگر قابل شناسايي نبودند , همان طور مجهول الهويه دفن مي شدند . در اين شرايط بحراني گهگاه اتفاقات خنده داري هم مي افتاد . يکبار در بيمارستان با حميد کرم باشي که از گرسنگي ضعف کرده بود برخورد کردم . نمي دانم چرا قيافه من او را ياد غذا انداخت که تا مرا ديد پرسيد : « امروز اينجا غذا چي ميدن ؟» گفتم : « کله پاچه » ذوق زده گفت : «راست ميگي ؟» گفتم : « آره , بيا برات بگيرم .» فورا به راه افتادم و او هم اميدوار و خوشحال پشت سر من . جلوي در سردخانه که رسيديم گفتم : «بيا اينجاست . دست , پا , کله , کدومش رو مي خواي ؟» کارد مي زدي خونش در نمي آمد . بهت زده نگاهم کرد و عصبي و بد حال داد زد : « مگه ديوونه شدي ؟ » با عصبانيت متقابل گفتم : « همچين از غذا حرف مي زني که انگار اينجا رستورانه . آخه غذا کجا بوده ؟ » واقعا هم در آن شرايط فکر کردن به غذا خنده دار بود . خود ما اگر چيزي پيدا مي شد ( گاهي از آشپزخانه بيمارستان غذا مي گرفتيم و گاهي اوقات در کيسه هاي منگنه شده اي که برنج و خورشت را مخلوط در آن ريخته بودند , برايمان مي آوردند ) مي خورديم و الا بايد فکرش را از سرمان بيرون مي کرديم و يا اينکه با هر چيزي که مي شد خورد , خودمان را سير مي کرديم . غذا خوردمان هم ديگر به آدميزاد نمي ماند . با دست هاي آلوده وکثيف ( چون قاشقي در کار نبود ) که به دليل جابجايي اجساد و مجروحين , تقريبا هميشه خون آلود بود , غذا مي خورديم و کک مان هم نمي گزيد . چاره اي هم نبود چون نه آبي براي شستن پيدا مي شد ( همان مقدار کم آب هم براي آشاميدن و بقيه مصارف ضروري بود ) و نه وقت فکر کردن به بهداشت دستها و دهان و دندان و .. بود . راوي : خانم زهره ستودهمنبع : کتاب پاييز 59
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 426]