واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آخرين نماز سيد گفت: من يك چيزي مي خوام. صداي دعا در داخل سلول زمزمه شد. تيمم كرد، خود را براي آخرين نماز آماده كرد. بلند شد و از خودش پرسيد : قبله كدام طرف است ! به خودش خنديد و در جواب سؤالش گفت : سيد قبله چيست؟ همه جا خداست، همه جا قبله است …اتومبيل ارتشي وارد اردوگاه شد. مقابل ساختمان بلند و سنگي نگه داشت. دو سرباز با صورتهاي پوشيده كه زيربغل سيد را گرفته بودند، او را كشان كشان به داخل ساختمان بردند. چشمانش بسته بود. صداي چك چك قطرات آب و فريادهاي مردان زير شكنجه بر دل سيد مينشست و وجودش را آزار ميداد، از صداي بسته شدن در كه در پشت سرش آن را شنيد، احساس كرد كه وارد اتاق اصلي شده. او را روي صندلي نشاندند. پارچه دور سرش را باز كردند. آرام چشمانش را باز كرد. نور شديد چراغ همچون تيرهاي برنده، چشمانش را آزار داد. دستانش را در مقابل چشمانش قرار داد. نور شديد چراغ كم شد. چهره شخصي با سري طاس كه بر روي ميز چوبي نشسته بود، از پشت نور چراغ نمايان شد. بسته سيگارش را از داخل جيب پيراهنش خارج كرد. يك نخ سيگار را از داخل بسته بيرون كشيد و روي لبهايش گذاشت. شعله فندك طلايي رنگش را به سيگار نزديك كرد و آرام دود سياهي از درون دهانش بيرون جهيد. ابروهايش را جمع كرد. خشم بر چهرهاش نشست. از روي ميز بلند شد. كنار سيد ايستاد. اندامش را برانداز كرد. انگار از ديدن سيد خوشحال بود. خندهاي بلند كرد و به خودش آفرين گفت. تو جاسوس تازه كاري ، بايد مثل كلاغ باشي، هم دروغ بگي و هم راست. سرش را انداخته بود پايين، انگار نگاه كردن به چهره او را براي خود گناه دانسته بود. مرد كه از رفتار سيد به جوش آمده بود، با دستش سر حاجي را چرخانيد و به طرف خود كشاند. نگاهي به زخمهاي نشسته بر صورت سيد كرد و گفت : شما ايرانيها تروريست هستيد. همه دنيا ميدونند شما آدم كُشيد! دوباره صداي خندههايش بلند شد ، سيد سرش را پايين انداخت. نگاهش را به كف اتاق دوخت… شعله سوزان آتش را به صورت سيد نزديك كرد. سرش را به عقب كشيد. صندلي شروع به چرخش كرد صداي خندههاي مرد و شعلههاي سوزان آتش همچون امواج پرتلاطم دريا وجودش را تكان داد. چشمانش را آرام بست. انگار در داخل گودالي افتاده بود. خودش را بيرون كشيد. سرش را بلند كرد. خود را در صحراي شن ديد. صداي نره اسبي را از پشت شنيد، برگشت سواري را ديد كه شمشير بر دست داشت، با لحني فرياد كنان پرسيد : كيستي … ؟ او را به بند كشيد و با اسب به زمين كشاند تا حدي كه مرگ را در جلو چشمانش ديد. سرش را از ميان شنهاي صحرا بلند كرد. مردي با اندامي درشت و چهره غضب آلود همچون اژدها در ميان شعلههاي آتش در مقابلش ايستاد. خم شد دستش را زير صورت سيد گرفت. نگاهي به او كرد و گفت : از سپاه حسيني؟ انتظار چنين سؤالي را نداشت و گفت : سپاه حسين … ! بلند شد و گفت : اين مردك را شكنجه كنيد تا بدانيم از كجا آمده. او را به ستون چوبي بستند. گيج بود نميدانست در كجاست. چشمانش را بست. سوزش ضربات شلاق وجودش را تكان ميداد … سطل آبي بر روي صورتش پاشيدند. چشمانش را گشود. با حالتي شگفت زده و پريشان به ميز مقابلش چشم دوخت. انواع غذاهاي لذيذ و هزار رنگ با نوشيدنيهاي گوناگون بر روي ميز چيده شده بود. دو شمعداني با شمعهاي فروزان به سفره غذا جلوهاي ديگر ميبخشيد! مرد دستي بر سر طاسش كشيد و گفت : ما آدمهاي خوبي هستيم، درست بر خلاف چيزي كه به تو گفتهاند. اگر با ما باشي، حاضريم تا آن طرف دنيا تو را ببريم. ـ من يك چيزي مي خوام. ـ براي خوردن ؟ ـ سرش را با حالت منفي تكان داد و گفت نه براي وضو! انتظار چنين پاسخي را نداشت، با لحني تمسخر آميز گفت : وضو… نماز… شما آدمكشاي معروف! نماز! و بعد به حرفهايش خنديد. صبر سيد تمام شده بود. آب دهانش را به صورت مرد پاشيد. مرد ديگر نتوانست تحمل كند. خشم بر چهرهاش نمايان شد و با آستين لباسش صورتش را تميز كرد. سربازان سيد را بلند كردند. او را از اتاق كشان كشان بيرون كشيدند. نسيم سرد سالن صورت سيد را نوازش داد. در سلول باز شد و سيد را در داخل سلول انداختند. بلند شد، چشمانش جايي را نميديد. فقط پرده سياه سلول بر چشمهايش گشوده شده بود. زخمها بر روي صورتش احساس سنگيني ميكرد. لحظهاي به ياد دوستانش ، رهبرش و مادرش افتاد. صداي دعا در داخل سلول زمزمه شد. تيمم كرد، خود را براي آخرين نماز آماده كرد. بلند شد و از خودش پرسيد : قبله كدام طرف است ! به خودش خنديد و در جواب سؤالش گفت : سيد قبله چيست؟ همه جا خداست، همه جا قبله است … چشمهايش را گشود. خودش را در جمع نمازگزاران ديد. صداي صلوات بر فضاي صحرا پاشيده شد. مردي با چهرهاي نوراني از جلوي نمازگزاران بلند شد، نگاهي به چهره نمازگزاران كرد و گفت : پدرم از رسول خدا برايم نقل كرده كه دنيا زندان مؤمن است و بهشت كافر. كلامش زيبا و دلنشين بود. از فردي كه در كنارش نشسته بود ، پرسيد : او كيست كه به اين زيبايي سخن ميگويد؟ مرد لبخندي زد و گفت : برادر ! خب معلوم است. او حسين بن علي (ع) است. نامش را زير لب زمزمه كرد و از خودش پرسيد : من كجا هستم! صدايي از پشت تپههاي صحرا آمد كه گفت : در كربلا. سپس صداي گريه نمازگزاران بلند شد. ماه از پشت ابر سياه آشكار شد و همپاي نمازگزاران گريست. نتوانست جلوي خودش را بگيرد، اشك بر گوشه چشمانش حلقه زد و پاورچين پاورچين از گونههايش گذشت و چهره زخمي سيد را نوازش داد. دو سرباز وارد سلول شدند. او را بلند كردند و از سلول بيرون كشيدند. در اصلي ساختمان باز شد، از پشت نردههاي آهني ساختمان فرياد الله اكبر به گوش رسيد. سربازان او را به تيغه چوبي متصل كردند و چند سرباز با صورتهاي پوشيده در مقابلش ايستادند. تفنگها را به طرفش نشانه گرفتند. هنوز صداي فرياد الله اكبر بچهها به گوش ميرسيد. سيد نگاهش را به آسمان سياه شب دوخت و همپاي بچهها فرياد الله اكبر را به زبان آورد. صداي تير همچون برق آسمان، ابرهاي سياه را دريد و از ميان امواج پرتلاطم دريا گذشت. قطرههاي قرمز بر پيراهن سيد نشست. هنوز صداي الله اكبر بچهها به گوش ميرسيد و ديوارهاي ضخيم و تيغههاي آهني اردوگاه را به لرزه در ميآورد. منبع:http://www.farsnews.net/س
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 225]