تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 2 فروردین 1404    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه انسان چهل ساله شود و خوبيش بيشتر از بديش نشود، شيطان بر پيشانى او بوسه ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید پرینتر سه بعدی

سایبان ماشین

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

خرید از چین

خرید از چین

خرید محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

خودارزیابی چیست

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

مهاجرت به استرالیا

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

خرید عسل

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

ویزای توریستی ژاپن

قفسه فروشگاهی

چراغ خطی

ابزارهای هوش مصنوعی

آموزش مکالمه عربی

اینتیتر

استابلایزر

خرید لباس

7 little words daily answers

7 little words daily answers

7 little words daily answers

گوشی موبایل اقساطی

ماساژور تفنگی

قیمت ساندویچ پانل

مجوز آژانس مسافرتی

پنجره دوجداره

خرید رنگ نمای ساختمان

ناب مووی

خرید عطر

قرص اسلیم پلاس

nyt mini crossword answers

مشاوره تبلیغاتی رایگان

دانلود فیلم

قیمت ایکس باکس

نمایندگی دوو تهران

مهد کودک

پخش زنده شبکه ورزش

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1867147304




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

انگشتري که شهادت مي دهد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
انگشتري که شهادت مي دهد
انگشتري که شهادت مي دهد من بودم و باران خمپاره و ده ها مجروح خودي و عراقي. پشت يک خاکريز تيرتراش شده که در پناه آن، مجروحين آه و ناله مي کردند. من مستأصل مانده بودم که چه کار کنم؟ آمبولانس دير کرده بود و بچه ها يکي پس از ديگري شهيد مي شدند. پيچيدم تو سنگر مخابرات. بي سيم چي داشت چرت مي زد. داد زدم: «مرد مؤمن، حالا چه وقت چرت زدنه؟ پس آمبولانس چي شد؟» از خواب پريد چشمانش دو کاسه ي خون بود. پف کرده و تشنه ي خواب. با صدايي بي رمق گفت: «مي گي چکار کنم؟ چند بار بي سيم بزنم و التماس کنم؟» - پس اون لعنتي ها عقب، چه غلطي مي کنند؟ زورشون مي آد يک آمبولانس درب و داغون واسه مون بفرستند؟- بيا گوشي، به خودشون بگو. گوشي را گرفتم، چشمم را بستم و دهانم را باز کردم؛ هرچه از دهانم درآمد گفتم و نشستم کنار. گوشي را پرت کردم و از سنگر زدم بيرون. از دور، گرد و خاک بلند شد و بعد سياهه ي ماشيني از دل گرد و غبار و با سرعت آمد طرفمان. بعد سر و کله ي چند آمبولانس ديگر هم پيدا شد. آمبولانس اول ريده نرسيده، پريدم جلو و يقه ي راننده را گرفتم و کشيدمش پايين. خون جلوي چشمانم را گرفت. دستم بالا رفت که بزنم توي گوش طرف که دلم نيامد؛ طرف جوان بود.- تا حالا کدوم گوري بودي؟ ترسيده و رميده با ته لهجه گيلکي گفت: «شما...شما...» يقه اش را ول کردم و گفتم: «يالله همه مجروحين رو سوار کنيد از خودي و عراقي. از بدحال ها شروع کنيد.» رفتم طرف حافظ. غرق خون افتاده بود کنار يک عراقي. بچه محلمان بود. دل نگران او بودم. داشت با زبان بي زباني با مجروح عراقي اختلاط مي کرد.چي مي گفتند، نمي دانم. به حافظ گفتم که الان سوار آبولانس مي کنندش. رفتم سروقت مجروحان ديگر. در رفت و برگشت مي ديدم که حافظ با مجروح عراقي هنوز سرو کله مي زنه. ترکش خورده بود تو دهان حافظ و نمي توانست حرف بزنه. با کمک چشم و ابرو و دست جواب مي داد. آمدم حافظ را بلند کنم ببرمش تو آمبولانس که ديدم افتاد به تقلا و دست و پا زدن و اشاره کردن به مجروح عراقي. گفتم: «حافظ، اين اداها چيه در مي آوري؟ اين بدبخت رو هم سوار مي کنيم.» اما حافظ هنوز تقلا مي کرد. ديدم مجروح عراقي هم عربي بلغور مي کند و مي خواهد به حافظ چيزي بگويد. رو به حافظ کردم و گفتم: معلومه چه مرگته: تو که مي گفتي به اين نامردها نبايد رحم کرد.حالا چي شده دل رحم شدي؟ حافظ به دست خود و دست عراقي اشاره کرد. رفتم سر وقت مجروح عراقي. او دستش را بالا آورد. يک انشگتر عقيق گذاشت کف دستم. حرصم گرفت. کفري شدم که بزنم تو ملاج حافظ و بگويم که دستخوش، چي فکر کردم و چي شد؟ بند کردي به انگشتر مادر مرده که چي؟ حالا مجروح عراقي با چشماني خاک گرفته و ملتمسش اصرار مي کرد که انگشتر را به حافظ برسانم. انگشتر به دست رفتم طرف حافظ. تو دلم گفتم: عجب آدمي هستي حافظ! بيست سال باهات رفاقت کردم، اما نشناختمت. رسيدم به حافظ. يکي از بچه ها مجروح عراقب رو بلند کرد و آورد گذاشت تو آمبولانس، کنار حافظ. من هم پريدم بالا و رو به بچه ها گفتم: «با اينها مي رم، زود بر مي گردم.» آمبولانس راه افتاد رو منبر و شروع کردم از خدا و پيغمبر براي حافظ صحبت کردن. بعد حسابي ليچارد بارش کردم که بيا اين قدر گدا و گشنه نباش و فکر غنيمت جمع کردن را از سرت بيرون کن و آدم باش.... انسان باش! اما حافظ برو بر نگام کرد و اشاره مي کرد انگشتر رو بهش تحويل بدم. با غيظ انگشترو تو مشت بي جان حافظ گذاشتم و فشار دادم. از درد، لبش رو گزيد. از يک طرف از دستش عصبي بودم و از طرفي دلم نمي آمد تنهاي برود و بي کس و کار تو اورژانس معطل بماند. چفيه ام را کشيدم رو صورت حافظ و مجروح عراقي تا گرد و غبرا که از شيشه شکسته آمبولانس به داخل هجوم مي آورد، اذيتشان نکند. همين طور داشتم براي حافظ سخنراني مي کردم و بد و بيراه مي گفتم که يديدم مي خواهد با زور و زحمت حرف بزند. آخر سر، کلمات از دهان خون آلودش تکه تکه بيرون آمد: - رضا جان... اين قدر .... عصباني نشو.... خودش.... خودش... اصرار کرد... انگشتر را.... بردارم. با تعجب گفتم: خودش؟ سر تکان داد و خون از گوشه لبش زد بيرون و سرازير شد تو گوشش. با پرچفيه. باريکه خون را پاک کردم. حافظ نفس نفس زنان گفت: مي ترسيد بعد از مردنش... گم و گور بشه... فهميد من رفتني ام... گفت انگشترش رو بردارم و تو.... تو انگشتم کنم.... تا با اين انگشتر خاکم کنند.بغض گلويم را گرفت. گفتم: چرا؟ - آخه... اين شيعه است و مي خواد اين انگشتر، فرداي قيامت شهادت بده که حتي يک گلوله هم طرف ما شليک نکرده. اين را داد به من. چون حتم داشت شهيد مي شم. ديگر نتوانستم خود را کنترل کنم. انگار يه عالمه سنگ و کلوخ ريختند رو سرم. افتادم رو حافظ و زار زدم. صداي وحشتناکي در سرم مي پيچيد. انگار رگ هاي سرم مي خواست بترکد. دست حافظ را بوسيدم. اشکم با خون خشکيده دستش قاطي شد. حافظ از رمق افتاده بود. با چشماني کم سو نگاهم مي کرد. براي لحظه اي خنديد. خون آرام از گلوي زخمي اش جوشيد. ديگر صدايش را نشنيدم. پلک هايش رابسته بود. - حافظ!حافظ!حافظ!حافظ!با مشت کوبيدم بر تنها شيشه سالم آمبولانس. آمبولانس جلوي اورژانس ايستاد. در عقب باز شد. خون از زخم هاي دستم مي جوشيد. يکي آمد و پتويي کشيد روي حافظ و مجروح عراقي که هر دو تمام کرده بودند. يکي آم طرفم و گفت: «اخوي کجا؟ بايد پول شيشه اي رو که شکستي، بدي. بيت الماله!» يقه اش را گرفتم. رميد و چشمانش گرد شد. مشتم را که بردم بالا، ياد حافظ افتادم و با کمي مکث گفتم: «چشم برادر.»/خ
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 259]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن