تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):على پيشواى مؤمنان و ثروت پيشواى منافقان است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835067300




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مادری که از قبر شهیدش بی خبر بود


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: گزارشی از بازدید سرزده رهبر معظم انقلاب از خانواده شهیدان فاطمی «آقا. آقا. آقا قربونت برم. آقا فدات بشم. توروخدا من رو دور آقا بگردون. توروخدا من رو دور آقا بگردونین.» این ها را مادر شهیدی می گوید که حالا دیگر روی ویلچر نشسته. رهبر را که می بیند، به نفس نفس می افتد. اصرار کرده بود که بیاورندش جلوی در، برای استقبال. لابد می خواست اولین نفری باشد که رهبر را می بیند. از نیم ساعت پیش که شنیده میهمانش فرد دیگری است، آرام روی ویلچر نشسته و آرام شکر خدا کرده و آرام اشک ریخته. اما حالا دیگر خبری از آن مادر آرام نیست. هنوز روی ویلچر نشسته و هنوز شکر خدا می کند و هنوز اشک می ریزد، اما این بار با صدای بلند. درست مثل دخترش. درست مثل نوه اش. مادری که از قبر شهیدش بی خبر بود وقتی وارد خانه شدیم، تازه به اعضای خانواده گفته بودند که قرار است رهبر بیاید به منزل شان. قبلاً به مادر شهید گفته بودند قرار است استاندار و رئیس بنیاد شهید بیایند و حرف هایشان را بشنوند و شاید هم فردا ببرندش به دیدار رهبر. رازداری کرده بود و به کسی نگفته بود که قرار است فردا کجا برود. امروز هم منتظر استاندار بود و رئیس بنیاد شهید، که گفتند قرار است رهبر بیاید به خانه شان. برای همین، مدام می پرسد: »خواب می بینم؟» دو پسرش شهید شده اند؛ یکی قبل از انقلاب در سال 54 و دیگری پس از انقلاب در سال 64. در و دیوار خانه هم پر است از عکس دو فرزند. به خصوص عکس سیدحمیدرضا که در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری (موزه عبرت فعلی) بوده و حتی عکس شکنجه اش هم قاب شده روی دیوار است. بعد از همین شکنجه ها بوده که اعدامش کرده اند. گوشه دیگر، عکس دو فرزند و پدرشان را بزرگ روی بنر چاپ و به دیوار نصب کرده اند. پدری که پس از شنیدن خبر شهادت سید فرید در عملیات والفجر هشت، فوت کرده و مادر را با یک دختر تنها گذاشته است. بقیه اعضای خانواده در تکاپوی آماده کردن منزل هستند. مرد فعلی خانه، «محمدآقا»ی جوان است که نوه دختری مادر شهید است و همه او را صدا می زنند برای کارها، حتی محافظ ها. خواهرش هم با دو پسرش به همراه مادرشان، امروز از تهران آمده اند. شوهر خواهرش کربلاست. برای همین، خواهرش یواشکی زنگ زده به برادر شوهرش و ماجرای آمدن رهبر را گفته تا او به عنوان یک روحانی به منزل مادربزرگ بیاید. و به همین راحتی داد همه محافظ ها را درآورده. مادر به محافظ ها گلایه می کند که چرا زودتر ماجرا را نگفته اند. اما خودش حرفش را کامل می کند: «اگه گفته بودین، تا حالا سکته کرده بودم.» از دخترش تسبیحی می گیرد که هدیه کند به رهبر. بعد هم کلی نامه را می دهد به دخترش. نامه دوست و آشناست که داده اند به او برای پیگیری. ظاهراً از آن هایی ست که حلال مشکلات محله است. صندلی رهبر را می گذارند کنار عکس شهدا، ویلچر او را هم کنار صندلی رهبر. اما او می خواهد به استقبال رهبر برود. برای همین با همان ویلچر می برندش جلوی در. برای این که نفسش نگیرد، به نوه ها می گوید اسپری اش را بیاورند. دو مدل اسپری مختلف توی گلویش می زند. نوه ها چادرش را مرتب می کنند. و حالا او آماده استقبال از رهبرش است. رهبر را که می بیند، اسپری ها خاصیت شان را از دست می دهند. به نفس نفس می افتد. یک نفس (آقا آقا) می گوید و قربان صدقه (آقا) می رود. به همه التماس می کند (تو رو خدا من رو دور آقا بگردونین) اما رهبر تشکر می کند و منع. او هم عبای رهبر را می گیرد و چندین بار می بوسد. رهبر می نشیند و حال و احوالی با مادر می کند و پرس و جویی از نحوه شهادت فرزندان و دعایی به حال فرزندان: (خدا ان شاءالله که هر دوشون رو با پیغمبر محشور کنه. با اولیائش محشور کنه. خدا به شما اجر بده. چشم شما رو روشن کنه) مادر از بیمار بودنش می گوید و بستری بودنش در بیمارستان. این که خواب دیده رهبر به پرستارها گفته مواظب او باشند. و این که رهبر به او گفته خودم به عیادت شما می آیم. (حالا خوابم تعبیر شد.) فوری برمی گردم توی خانه و می روم سراغ کفن تا رویش را بخوانم: «اللهم انا لانعلم منها الا خیراً. و انت اعلم بها منا. سید علی خامنه ای» آیت الله سعیدی (امام جمعه قم) ادامه می دهد: «ایشون یه بار حالشون خیلی بد می شه. یه خانم دکتری خواب می بینه که بهش می گن به خانم فاطمی سر بزن. تو خیابون فاطمی. خانم دکتر اعتنا نمی کنه. اما سه بار این خواب رو می بینه. شوهرش می گه لابد خبری هست. میان خونه ایشون. در هم باز بوده. خانم دکتر میاد بالاسرشون و ایشون رو نجات می ده.) پیرزنی که کنار نشسته، توجهم را جلب می کند. کارگر و پرستار مادر شهید است. دعوتش می کنم که جلوتر بیاید. یک نفر معرفی اش می کند و رهبر دعایش می کند. آیت الله سعیدی خاطره دیگری تعریف می کند: (بعد از شهادت آسیدحمید، آدرس قبر را به مادر نمی دن. فقط می گن تو بهشت زهرا دفن شده. اما ایشون می ره و قبری رو به عنوان قبر پسرش مشخص می کنه. بعد از انقلاب که اسناد منتشر می شه، می بینن که ایشون قبر پسرشون رو درست تشخیص داده بوده.) مادر که کمی سرحال تر شده، از فعالیت هایش می گوید. از این که خانه اش هشت سال پایگاه بوده. پشت جبهه کار کرده. دو مدرسه ساخته و اهدا کرده. تازه می فهمم فلسفه پلاک و زنجیر آویزان از گلدان را که رویش نوشته شده بود: «یادمان مردان آفتاب/ آموزشگاه راهنمایی شهیدین فاطمی» از رهبر می خواهد تا دعایش کند و رهبر جواب می دهد: (من دعا می کنم شما رو. شما هم ما رو دعا کنید. دعای شماها ان شاءالله پیش خداوند مسموعه. مقبوله.) مادر شعری را که برای رهبر گفته، می خواند و بعد هم خاطراتش را از زمان انقلاب تعریف می کند. از زمانی که پسرش را زندانی کرده بودند و او و همسرش را بارها به ساواک برده اند. از این که به عنوان مادر، حس کرده سینه حمیدرضایش موقع بازداشت، بین در و دیوار شکسته. خاطره هایش زنده شده. که بدون این که وقت ملاقات بدهند، از او خواسته اند پسرش را مجبور به همکاری کند تا چرخ مملکت بچرخد، و گرنه اعدامش می کنند. و او جواب می دهد که حمیدرضا قبول نمی کند و اگر هم این کار را بکند، من نمی بخشمش. معلوم است که شهادت حمیدرضا برایش خیلی دردآور بوده. به خصوص زخم زبان ها و اذیت هایی که در کنار آن کشیده: «ساواک بهم گفت با اعدام پسرت، تا آخر عمر مهر ننگ زدیم رو پیشونیت» پیرزن از خاطراتش می گوید و رهبر اشک چشمش را با انگشت پاک می کند و می گوید: «همین شهادت ها پایه های جمهوری اسلامی را مستحکم کرد. اگر این جوان های امثال فرزند شهید شما، در دوران اختناق جهاد نمی کردند، مبارزه نمی کردند، صبر نمی کردند، این اتفاق نمی افتاد. اگر مادرها، پدرها بی صبری می کردند، ناراحتی اظهار می کردند، دیگران را پشیمان می کردند از رفتن این راه، این اتفاق نمی افتاد. این اتفاقی که افتاد، که دنیا را تکان داد، تشکیل جمهوری اسلامی، این به برکت همین مجاهدت های فرزندان شماست.» دو نفر وارد خانه می شوند. صاحب مغازه مجاور خانه است و رفیقش که در مغازه بوده. خودش برادر شهید است و همراهش جانباز. رهبر را دیده اند که وارد خانه شده و اصرار کرده اند که وارد شوند. به اشاره مسئول بیت، دعوت شان می کنم که جلو بنشینند. رهبر قرآن و سکه ای را به یادگاری به مادر می دهد. مادر هم کفن اش را می دهد تا رهبر امضا کند. بعد هم تسبیحی را که آماده کرده بود، به رهبر هدیه می کند. انگشترش را هم درمی آورد که هدیه کند: (نگین این انگشتر از اولین سنگ قبر امام حسینه. مال 500 سال پیش.) رهبر می گوید انگشتر دست شما باشد بهتر است. همین تسبیح بس است و من با آن ذکر خواهم گفت. با همان تسبیح سبزرنگ قدیمی رنگ و رو رفته. رهبر اجازه مرخصی می خواهد که خواهر شهید جلو می رود و چفیه رهبر را برای پسر دیگرش که اینجا نیست می گیرد. رهبر که بلند می شود، قربان صدقه رفتن مادر دوباره شروع می شود. اما این بار به زبان ترکی:«آقا! اوزوم. بالام. سنه قربان» و رهبر هم به همان ترکی جواب می دهد. بقیه حرف ها هم به همین زبان ترکی رد و بدل می شود و رهبر خداحافظی می کند. این بار کارگر خانه است که جلو می آید و عبای رهبر را می بوسد و زارزار اشک می ریزد. خیالش راحت است که می تواند به ترکی با رهبرش صحبت کند. رهبر که بیرون می رود، صدای خانمی از توی کوچه می آید که چفیه رهبر را می خواهد. فوری برمی گردم توی خانه و می روم سراغ کفن تا رویش را بخوانم: «اللهم انا لانعلم منها الا خیراً. و انت اعلم بها منا. سید علی خامنه ای» راوی : محمد تقی خرسندی فرهنگ پایداری تبیان




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 440]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن