-
انگشتري که شهادت مي دهد من بودم و باران خمپاره و ده ها مجروح خودي و عراقي. پشت يک خاکريز تيرتراش شده که در پناه آن، مجروحين آه و ناله مي کردند. من مستأصل مانده بودم که چه کار کنم؟ آمبولانس دير کرده بود و بچه ها يکي پس از ديگري شهيد مي شدند. پيچيدم تو سنگر مخابرات. بي سيم چي داشت چرت مي زد. داد زدم: «مرد مؤمن، حالا چه وقت چرت زدنه؟ پس آمبولانس چي شد؟» از خواب پريد چشمانش دو کاسه ي خون بود. پف کرد