تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 28 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مؤمن كم خوراك است و منافق پرخور.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830615493




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دل نوشته هایی درسوگ شهادت کریم اهل بیت عليهم ‏السلام(2)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دل نوشته هایی درسوگ شهادت کریم اهل بیت عليهم ‏السلام(2)
دل نوشته هایی درسوگ شهادت کریم اهل بیت عليهم ‏السلام(2) تهیه کننده:  سید امیرحسین کامرانی رادمنبع: راسخون وارث اندوه فاطمه علیهاالسلام نزهت بادیامشب دوباره چه شده است که سایه خسته شانه‏هایت که بی‏صدا می‏لرزد، بر قبور قبرستان بقیع افتاده است! چه گریه غریبانه‏ای! پس از آن شب اندوهناک، که مادرت را به آغوش خاک‏های من سپردند، همه غربت عالم در بقیع جمع شد و من کم کم عادت کردم به گریه‏های بی‏صدای بچه‏های فاطمه علیهاالسلام که جز در دل شب نمی‏توانستند در وقت دیگر به زیارت قبر بی‏نام و نشان مادر بیایند.هنوز جای پای بی‏تابی‏های کودکانه حسین علیه‏السلام و چادر بلند خواهر کوچکت، که بر خاک‏ها کشیده می‏شد، بر صفحه دل من باقی مانده است!از اندوه قَلَندر همیشه بیدار شب‏های دلتنگ شهر هم که دیگر نمی‏توان سخنی گفت، که با بقیع الفتی دیرینه داشت!اما آمدن تو به بقیع، خود مرثیه‏ای دیگر بود که سوگوارِ خویش را می‏طلبید!هر کس دیگری هم نمی‏دانست، من خوب می‏دانستم که طولی نخواهد کشید، تو، بغض کودکانه‏ات را پشت دیوارهای بقیع جا می‏گذاری و با جگر شرحه شرحه، میهمان دایمی من خواهی شد! ولی امشب، تو با همه شب‏های تلخ عمرت فرق داری! گویی این چشم‏ها، جز اشک، حرف دیگری نیز برای گفتن دارند؛ حرفی از جنس خون جگر و طشت و لب‏های کبود! چه قدر زود پیر و شکسته شدی حسن‏جان!غم نخل‏های خونین فدک، موهایت را به سپیدی کشاند، یا داغ چادر خاکی مادر، در کوچه‏های بی‏کسی؟ امشب که آمدی، سایه‏ات خمیده‏تر از خودت بود!مثل کودکی‏ات، کنار قبر ناپیدای فاطمه علیهاالسلام نشستی و زانوانت را در بغل گرفتی و آن قدر بی‏صدا زیارت‏نامه عشق خواندی و گریستی، که حتی سکوت دل من هم شکست!سرت را بالا آوردی و از پشت مژگان بارانی‏ات، نگاهی به حرم جدّت که از دور نمایان بود، کردی و بعد، بقیع را از نظر گذراندی و تابوت غریبانه خویش را به چشم دیدی که از حرم رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم به سمت بقیع، با تیرهای جفا، مشایعت می‏شد.آن نقطه که نگاهت را بر خود ثابت نگه داشته، همان مزاری است که حسین علیه‏السلام ، با دستان خویش، برایت خواهد کند و همان جایی است که عباس علیه‏السلام ، تیرهای خونین را از تابوتت بیرون خواهد کشید!فقط خدا می‏داند که بر حسین علیه‏السلام چه خواهد گذشت، وقتی با دیدن کفن خونینت، زخم کهنه دلش سر باز می‏کند و داغ سینه مجروح مادرت تازه می‏شود.عباس علیه‏السلام هم اگر زیر بازوی حسین علیه‏السلام را بگیرد، باز هم کمرش در مصیبت تو خواهد شکست و قامتش خواهد خمید! مرثیه‏خوانی او را از هم اینک می‏شنوی که با تو زمزمه می‏کند:«أأَدْهُنُ رَأسی اَطَیِّبُ مَحاسِنی و رأسک مَعْفُورٌ و أنت سَلیب / فَلَیْسَ حَریبا مَن اُصیبَ بمالِهِ و لکنَّ مَن دارءَ اَخاهُ حَریب».«آیا موی سرم را روغن زنم و محاسنم را با عطر، خوشبو کنم، در حالی که سرت را روی خاک می‏نگرم و تو را هم‏چون درخت شاخ و برگ ریخته می‏بینم/ غارت‏زده، آن کسی نیست که مالش را ربوده باشند، غارت‏زده کسی است که برادرش را در خاک بپوشاند.» و بی‏آن‏که بخواهی، صحنه‏ای از کربلا، پیش چشمت می‏آید که پس از ده سال عزای دل، محاسن حسین علیه‏السلام ، به بوی خون گلوی علی اصغر علیه‏السلام ،معطر و خضاب می‏شود و ناخودآگاه دوباره زیر لب با خود نجوا می‏کنی «لا یوم کَیَومک یا اباعبداللّه‏» حسن جان! برخیز که تأخیر نابهنگام امشب تو، دریای دل زینب علیهاالسلام را به توفان بی‏قراری می‏کشاند. او نیز می‏داند که شب‏های بقیع، پس از آمدن تو، بیش از پیش، غریب خواهد شد، اما همین یک امشب را در خلوت دل او باش تا برای آخرین بار، تو روضه گوشواره شکسته مادر را بخوانی و او با تو هم گریه شود!اما غریبم! بقیع را ببخش که نه چراغی دارد تا بر مزار خاموشت بیفروزد و نه می‏تواند سوگواران داغت را در خود پذیرا شود، تا زایر بی‏کسی‏هایت شوند؛ که اگر بقیع را شمع و زایری می‏بخشیدند، قبر بی‏نام و نشان مادرت، سزاوارتر بود برای زیارت و روشنایی!اما گویا بر پیشانی تقدیر بقیع، خطوط غربت، نقش بسته و داغ مظلومیت!بقیع، از هم اینک، چشم انتظار وارث اندوه فاطمه علیهاالسلام است!سلام، پیکر تیرباران شدهخدیجه پنجیبقیع، در خلوت غریبانه‏اش دل به صدای مردی سپرده است؛ مردی که خدا، بسیار دوستش دارد.ماه، رخسار به خاک مزاری نهاده، که مدت‏هاست روشنای هیچ شمعی را حس نکرد، سوسوی هیچ فانوسی را نشنید و گرمایِ هیچ اشکی را لمس نکرد. مزاری که مثل صاحب غریبش، غریب است. تنها حضور اشک‏های یک مرد را می‏فهمد.یک تکّه از آسمان است، که در دل خاک پنهان است. یک سهم از بهشت است، که در بقیع گم شده است. یک سوره از قرآن است، که قرن‏ها تلاوت نشد، جز با لب و زبان همین مرد؛ همین مرد که چهره بر خاک گذارده و غریبانه‏ترین عاشقانه‏ها را در فراق آن غربت بی‏نهایت، سر داده است ! سلام، غریب‏تر از هر غریب!سلام، آشنایِ غریب، مهربانِ غریب، بزرگ زاده غریب!سلام، مزار بی‏چراغ، تربت بی‏زایر، بهشت گمشده!سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده!سلام، سینه شعله‏ور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده!سلام، امام غریب من!آمده‏ام؛ با تمام دلم، با قدم‏های احساسم، با حضور هر چه تمام ارادتم.آمده‏ام؛ تا فانوس‏های روشن اشک‏هایم را، بر مزار بی‏چراغت، بیاویزم!آمده‏ام؛ تا شریک غربت بی‏نهایتت باشم.آمده‏ام ـ کبوترانه آمده‏ام ـ تا از دستان مهربانت، آب و دانه بدهی!آمده‏ام؛ با دسته دسته یا کریم‏های اخلاص و محبّت، تا شاید لحظه‏ای در گنبد نگاه مهربانت، پناه گیرم.ای کریم اهل بیت! حالا این من و این وسعت بی‏حدّ و مرزِ لطف تو.این دلِ کوچک من و این عنایت بزرگ تو. این گدای غریب و این هم، سلطان غریب؛ بزم غریبانه‏مان جور است.تو غریب، من هم غریب.امّا ... نه! غربت من کجا و غریبی تو کجا! آخر شما، غربتت را هم از پدر به ارث برده‏ای و هم از مادر مولای من! چگونه می‏شود زینت شانه‏های پیامبر باشی، خون علی و فاطمه در رگ‏هایت جاری باشد، سید جوانان اهل بهشت باشی و آن وقت، این روزگار نامرد، دل به عشقت نسپارد. امام مظلوم من! چند بار از پشت، خنجر خورده‏ای؟! چند بار نیش سوزناک خیانت را چشیده‏ای؟! چند بار ...؟ انگار قصّه غربت شما پایان ندارد! آقا! زهری که بر جگرت نشست، تنها زهر جعده نبود؛ زهر بدعتی بود که مسیر عشق را عوض کرد. وقتی که دل به این بدعت بسپرند، عجیب نیست این‏که حتی در کنار همسفر زندگیت، غریب باشی!یا کریم اهل‏بیت! تو بزرگ‏تر از آن بودی که در ذهن کوچک بشر بگنجی.چگونه به تنهایی مولایم اشک نریزم؟سیدعلی‏اصغر موسویبقیع، ای آستان غربت، ای تربت مظلومیّت و ای ساحت دیر آشنای غم و تنهایی! چه بیدادها با تو روا داشته‏اند؛ خنجر کینه، بر قامت آسمان آرایت نواختند؛ از جنس کینه‏های ابوجهلی و اباسفیانی، از جنس کوفی و شامی!... و آن زن، که شبان‏گاهان، زلالی آب را نتوانست تحمّل کند!آن زن، که آفتاب را به قیمت سایه فروخت!آن زن، که دست‏هایش را در آب، به «آتش» سپرد!بقیع، ای آستان غربت! چگونه به تنهایی مولایم نگریم، آن گاه که به «مداین» فکر می‏کنم، آن گاه که خیمه‏اش را منافقان داعیِ جهاد، غارت کردند!چگونه به تنهایی مولایم اشک نریزم، وقتی که حتی سایه تابوتش را به آماج تیر گرفتند!چگونه به تنهایی‏اش گریه نکنم، که حتی امروز، بر آستان کبریایی‏اش، شمعی جز اشک فرشتگان نمی‏سوزد! چه قدر کینه فرزندان قابیل سخت است! کینه‏ای که گاه با شمشیر، گاه با زهر، گاه با آماج تیر و گاه با تخریب تربت پاکان، توام است.شب بود و لب‏های تشنه مولا، حلاوت شربت را می‏چشید؛ شربتی که انگیزه بازگشت به منزل ازلی ـ بهشت ـ بود، شربتی که طعم «شهادت» داشت.عشق، تمام وجودش را می‏سوزاند و مستی شهادت، نگاهش را به عرش دوخته بود. کسی صدایش می‏کرد؛ کسی که دستش را از سینه آسمان، به سمت او دراز کرده بود.بر شمع نرفت از گذرِ آتشِ دل، دوش آن دود که از سوزِ جگر، بر سرِ ما، رفت دور از رخ تو، دم به دم از گوشه چشمم سیلاب سرشک آمد و توفان بلا رفت نجوای اندوه، تمام اهل خانه را گرفته بود و گاه، صدای ناله‏ای بلند، تا انتهای نخلستان می‏رفت. باز هم بانویی بی‏طاقت؛ بانویی که تاب خود را برای حضور در کربلا می‏آزمود. آه از رسم ناجوانمردانه دنیا! که سیاهی قلبش نژند، و کینه نژندش، ناتمام است.مولا جان! قسم به نامت ـ که زیبایی تمام هستی در آن نهفته است ـ ، معنایی برای دل، برای «عشق»، برای اشک و تماشا، نمی‏ماند؛ اگر جرعه‏ای از زلال محبتت را نمی‏چشیدیم!مولای من! مهربانی نگاهت، مثل پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ، سخاوت دست‏هایت، مثل علی علیه‏السلام و شهامت کلامت، مثل فاطمه علیهاالسلام بود. مولاجان! امروز، تمام هستی خود را به پای اشکی می‏فشانیم که با یاد تو، از گونه‏هایمان جاری‏ست؛ تا دل به مویه‏های غریبانه بقیع بسپارد.ای خفته در پناه تاریخ، بقیع! آیینه‏نمای آه تاریخ، بقیع! مصداق تمام غصه‏هامان هستی مظلوم‏ترین نگاه تاریخ، بقیع! مولاجان! با یاد تو، دل‏ها شکسته می‏شوند و با نام تو، اشک‏ها جاری! تو را به دل‏های شکسته؛ تو را به اشک‏های جاری! ما را جرعه‏ای زیارت، بچشان؛ که اشک‏هامان نذر آستانه توست.تربت غریبوقتی قبر مطهّرت را آنگونه غریبانه در زیر آفتاب و باران و دستخوش ستم روزگار می‏نگریم، بر آن تربت غریب، آن خانه درهم شکسته تنها مانده در آفتابِ خاموش بقیع، ـ که فریادگر تمامی قرون و رسوا کننده همه ملحدان است ـ جگرهامان در شعله‏های حزن و خشم می‏لرزد و سینه‏هامان از آن همه غربت و خاموشی، غمگسار می‏شود. کیست که خاک مقدست را آنگونه بنگرد و تحمل آن همه درد و رنج را داشته باشد. آن کیست که گنجینه آرزوها و کانون محبتش را در غربت بقیع چنین به یغما رفته ببیند و دامن صبرش از دست نرود و شانه‏های تحملش درهم نشکند و دل دردمندش ننالد و چشم خون پالایش نگرید.واقعه جانگدازامروز به یاد سبط اکبر رسول خدا، امام حسن مجتبی علیه‏السلام و آن همه مصیبت و اندوه و درد و رنج و مظلومیت جانکاه، چشمان تمامی دوستدارانِ حتّی و عاشقان معنویّت و شیفتگان ولایت علوی می‏گرید. در آخرین روزهای ماه صفر واقعه جانگداز شهادتش، طراوت و شادابی همه بوستان‏های جهان را به خزان کشید. شقایق با داغ از زمین می‏روید و لاله، رنگِ خون مطهر او را بر چهره دارد. بنفشه از اندوه او سر به گریبان است و چشم نرگس به یاد او نگران است. اگر ابر می‏بارد غربت او را می‏گرید و اگر رعد می‏غرّد، حماسه‏های حیات جاودانه او را فریاد می‏زند. هر صخره استوار نشان از عزم راسخ او دارد و هر قلّه سترگِ کوهسار از همّت بلند او سخن می‏گوید.مهمان تازهامروز زمین مدینه آغوش گشوده است تا مهمان تازه‏اش را در قلبش جای دهد. بقیع آن قبرستان غریب و خاموش مهمانی تازه دارد. آماده است تا انسان پاکی از سلاله رسول اکرم(ص) را در خود جای دهد.پیامبر عظیم الشأن(ص) علی مرتضی(ع) و فاطمه زهرا(س) هم به استقبال این مهمان تازه وارد آمده‏اند و دینداری، جوانمردی، شجاعت، شهامت، گذشت، بخشندگی و صبر او را تحسین می‏کنند و ایشان را به حیاتی برتر و والا در کنار انبیا و اولیا بشارت می‏دهند.در سوگ کریم اهل بیت(علیهم السلام)ديده‏ها در ماتمت خون شد به جان غربتت سينه‏ها توفنده در آتش‏فشان غربتت اشك ما دريا كه مى‏بايد برايت گريه كرد ناله‏ها موجند در اين بيكران غربتت اى امام رنج‏ها و صبرها، غمنامه‏ات غصه مظلومى‏ات در داستان غربتت آسمان در حسرتى لبريز بى‏تابى كند سرگذارد تا شبى بر آستان غربتت دشمنانت فتنه آوردند و يارانت غريب عمر بود و لحظه‏هاى بى‏امان غربتت مثل شمعى در سكوت بى‏كسى‏ها سوختى كاش حس مى‏كرد هم‏دردى زبان غربتت هر نسيمى مى‏وزد از خاك مظلوم بقيع آشكارا آورد سوز جهان غربتت قصه مظلومى‏ات ناگفته مى‏ماند كه شد تيربارانِ تن پاكت، نشان غربتت جعفر رسول زاده «آشفته»باغ دل توجان تو به جرم ناب نوشیدن سوخت از جامه آفتاب پوشیدن سوخت باغ دل «او» سوخت گر از بی‏آبی باغ دل «تو» ز آب نوشیدن سوخت قیصر امین‏پورعزاى امام حسن(علیه السلام)اى دل خون شده! ايّام عزاى حسن ست كز ثَرى تا به ثريّا همه بيت الحزن ستپيرهن چاك زنم در غم آن گوهر پاك گز غمش چاك ملك را به فلك پيرهن ستقسمت آل عبا اى فلك از گردش تو گوئيا درد و غم و رنج و بلا و محن ستبشكنى گوهر دندان نبى گاه به سنگ گاه بر بازوى حيدر ز جفايت رسن ستگه دَرِ كينه به پهلوى بتول عَذرا مى زنى، كينه بلى عادت چرخ كهن ستگه بود خنجر خونخوار تو بر خلق حسين گه ز تو سوده الماس به كام حسن ستخاطرم از اَلَمِ اين يك، دارالالم ست سينه ام از حَزَنِ آن يك، بيت الحزن ستعرش از بوى يكى پر بود از ناقه چين خاك از خون يكى پر ز عقيق يمن ستهر كه گويد چو «طرب» مرثيه آل عبا به يقين جنّت فردوس مر او را وطن ستنصر اصفهانى (طرب)ماتم تومهرت به كاينات برابر نمى شود داغى ز ماتم تو فزون تر نمى شوداز داغ جانگداز تو اى گوهر وجودسنگ است هر دلى كه مكدّر نمى شودظلمى كه بر تو رفت ز بيداد اهل ظلم بر صفحه خيال مصوّر نمى شودتنها جنازه تو شد آماج تير كين يك ره شد اين جنايت و ديگر نمى شودبى بهره از فروغ و لاى تو يا حسنمشمول اين حديث پيمبر نمى شودفرمود ديده اى كه كند گريه بر حسن آن ديده كور وارد محشر نمى شوددارم اميد بوسه قبر تو در بقيع امّا چه مى توان كه ميسّر نمى شودبا اين ستم كه بر تو و بر مدفنت رسيد ويران چرا بناى ستمگر نمى شودآن را چه دوستى است «مؤيّد» كه ديده اش از خون دل ز داغ حسن تر نمى شود(سيّد رضا مؤيّد)زهر کینچون زهر کین شراره بجان حسن گرفت زهرا بخلد گوشه بیت الحزن گرفتزهریکه بهر قتل سلیمان ملک دین آن اهرمن ز خسرو ملک ختن گرفتبر کام آن عزیز خدا از جفا بریخت آتش بجان آن خلف بوالحسن گرفتزان آب آتشین که دل مجتبی بسوخت سیل سرشگ دیدة هرمرد و زن گرفتلعلی که بود همچو عقیق یمانیش از سوز زهر رنگ گل یاسمن گرفتآوخ که زینبش بدوصد آه دردناک طشتی برابر حسنش از محن گرفتآمد حسین بر سر بالین آنجناب بر دامن از وفا سر آن ممتحن گرفتاشگ غم از دو دیده ببارید بر عذار در حالتیکه خون دلش از لبن گرفتآمد خروش و احسنا هر زمان ز عرش پیک عزا بکون و مکان انجمن گرفتواحسرتا که گرد یتیمی زجور خصم چهر منیر قاسم گل پیرهن گرفتآنطایر بهشتی از این خاکدان گذشت اندر فراز شاخة طوبی وطن گرفتآه از دمیکه از ستم قوم بد شعار تیر از کمان گذشته و جا بر کفن گرفتآنصورتیکه شمس و قمر منفعل نمود خاکش ببر کشیده و بر خویشتن گرفتزین ماتمی که قلب حسین شد جریح دارکلک صفا شکست و عنان سخن گرفتصفانسوختهرگز دلی ز غم، چو دل مجتبی نسوخت ور سوخت ز اجنبی، دگر از آشنا نسوخت هر گلشنی که سوخت ز باد سموم سوخت از باد نوبهار و نسیم صبا نسوخت چندان دلش از سرزنش دوستان گداخت کز دشمنان و زهر بدو ناسزا نسوخت آن دم که سوخت حاصل دوران ز سوز زهر در حیرتم که خرمن گردون چرا نسوخت تا شد روانِ عالم امکان ز تن روان جنبنده‏ای نماند کزین ماجرا نسوخت در غم آل عباچندان كه ديده در غم آل عبا گريست يا خون دل به دامن ما كرد يا گريستدل، مبتلاى آتش غم گشت تا كه سوخت شد ديده بى فروغ ز اندوه تا گريستگه سينه در رثاى نبى ناله كرد، زار گه ديده در عزاى حسن، گه رضا گريستاز داغِ سينه سوز حبيبان كردگارخيل ملك به بارگه كبريا گريستحوّا كنار مريم و هاجر به سينه كوفت آسيه با خديجه و خيرالنّسا گريستتنها به جنّ و انس، پريشان گريستند روح الامين به عرش از اين ماجرا گريستبيگانه زين مصيبت عظماست بى قرار آن جا كه با تمام وجود آشنا گريستآرى خزان گلشن آن رسول شد چون ابر نوبهار، اگر چشم ها گريست شبهاى بقيعشبهاى بقيع تاريك و سرده اونجا كه پر از غصه و دردهنه شمع و چراغ و روشنايى استنه صحنى و گنبد طلايى استتنها زائرش يوسف زهراست در اون دل شب بى كس و تنها ستاون زائرى كه زمزمه دارههمه ناله‏ى يا فاطمه دارهدر كنار قبرها تا مى ‏نشينهآى مادر مى ‏گه ز سوز سينهآى مادر ببين غريب و تنهامدر اين دل شب شبيه بابامقلبم شده از غم تو نيلىخوردى به درون كوچه سيلىاين غمزده شاهد تو بودهمادر چرا صورتت كبودهذكر مناجاتصفاى هر حال و صفايم حسنذكر مناجات و دعايم حسنهر كه بدون عشق تو زنده استدر دو سرا بنده ‏ى شرمنده استهر كه بود گداى احسان تو به باغ جنت شده مهمان توهر كه به عشق قدمت نيست شدتازه به درگاه خدا بيست شدهر كه در عاشقى به تو پير شداز مِى مرتضى على سير شدهر كه كند ذكر تورا زمزمه ياد كند ز غربت فاطمهياد ز كوچه بنى هاشمىدر بر چشم تو گل فاطمىدست خزان بر دلت آذر زده سيلى محكمى به مادر زدهجان تو را ز غصه كرده نيلى حكايت مادر و ضرب سيلىتو بودى اى يگانه روح احساسشاهد پرپرشدن گل ياسزهر جعدهخون دل خوردن نصيب من شدهدرد خود امشب طبيب من شدهاين چه سودايى است تنها درد و غم مونس قلب غريب من شدهاين مصيبت نامه شرح اين دل است دشمن جانى حبيب من شدهاى خدا صبرم شده از كف برونراز قلب بى شكيب من شدهزهر جعده همسر ملعونه امپاسخ امن يجيب من شدهياد مادر ياد سيلى اى خدا قاتل جان غريب من شدهسقيفه‏ ى ديگرمگر امام مجتبى كريم وبا وفا نبودكه در مدينه هيچكس به درگهش گدا نبودهميشه باب خانه‏ اش چو سفره ‏اش گشوده بودكريم‏تر از او كسى به وادى سخا نبودنكرده كس حمايتش غريب شد ولايتش يكى مطيع وبا وفا زيار و آشنا نبودقسم به سبزى تنش قسم به سرخى لبش اگر نبود صبر او حسين و كربلا نبودخدا بود گواه من ميان كوچه‏ هاى ظلمانيس فاطمه كسى به غير مجتبى نبودمعز مومنين چرا به ناسزا خطاب شد؟مگر حسن پس از على امام و مقتدا نبودخواص جا زدند و شد سقيفه‏ اى دگر عيان حذيفه و ابوذرى كنار مجتبى نبودبه غارت خيام او شتافتند كوفيانهزار شكر دخترى ميان خيمه‏ ها نبودحسين عاشق حسن كشيد تير از كفنكسى شكسته دل‏تر از امير نينوا نبودكشته ‏ى صبربيا اى در هجوم درد و غمها سنگرم زينبكه تو هم خواهر من بودى و هم مادرم زينببيا و خون دلهايى كه مى ‏خوردم ببين در تشت كه در صبر و تحمل ياورم شد داورم زينباگر من كشته ‏ى صبرم تويى سنگ صبور من ببين سيرم كه باشد لحظه ‏هاى آخرم زينبزمين كرده دهانش باز و گويد سوختم زين آب از او بايد بپرسى چون شده با پيكرم زينبروم از آشيان وجوجه ‏ى بى ‏بال و پر دارمدگر جان تو واين طفل بى بال و پرم زينبتمام عمر جان مى ‏كندم و راحت شدم امروزكه ازخون جگر پر بود عمرى ساغرم زينبعاشق بى قراركاش شبى شمع مزارت شوم نورفشان در شب تارت شومتو گل بى خارى و بگذار منگرد تو بنشينم و خوارت شومصبر و قرارم بر با تا مگرعاشق بى صبر و قرارت شوميا گذرم از حرمت چون نسيم يا كه شوم اشك و نثارت شومزاغ سياهم، چه شود از كرم با نگهى بلبل زارت شوم؟روى نهم بر روى خاك بقيعاشك فشان، گرد مزارت شومسوز بده تا كه ز سر تا به پا سوخته از شعله ‏ى نارت شومغرق گنه «ميثم» آلوده ام خورد لبهاى حسين چوب يزيدآتش زهرتا آتش زهر ستم افروخته شد پروانه دين بال و پرش سوخته شدسوزد جگر از داغ جگرگوشه زهرا بر چوبه تابوت تنش دوخته شدديار غربتجام زهرآلوده را سر مى ‏كشيدمرگ را چون يار در بر مى ‏كشيداز ديار غربت پروانه ها پر شكسته سوى حق پر مى‏ كشيداز نگاه او به در معلوم شدانتظار روى مادر مى ‏كشيدطشت پر خون جگر تفسير كرد غربتى كه پاى منبر مى‏ كشيدياس را از كودكى با رنگ سرخ در ميان صفحه پرپر مى‏ كشيدگه غبار از دست مادر برد گاهدست خود برخاك معجر مى ‏كشيدبوسه‏ ى تيرديد چون بوسه ندادند به روى كفنش تير هم بوسه به تابوت زد و هم بدنشغصه هايى كه نهان بود ميان دل او شد جگر پاره و پر كرد فضاى دهنشدانى از بهر چه بى تاب شده و شكوه نكردسوخت از آتش آن زهر زبان سخنشتا كه باور بنماييد از اولاد عليست رنگ سبز آمد و پر كرد تمامى تنشعلت مرگ ورا چون كه نداند لحدى با خط سبز نوشتند به روى كفنشمادرش گفت كه گريان نشود روز جزا آن دو چشمى كه كند گريه براى حسنشواى مادرمآتش نشسته بر جگرم و اى مادرم خون مى ‏چكد ز چشم ترم واى مادرماز بسكه بال بال زدم در شرار زهر خواهر شكسته بال و پرم واى مادرمآه ‏اى عجل بيا كه بلاياى كوچه ها آمد دوباره در نظرم واى مادرمقدم نمى ‏رسيد برايش سپر شوم او شد به چادرش سپرم واى مادرماز آن زمان كه شانه من شد عصاى او دردى نشسته بر كمرم واى مادرمروزى به زير سم ستوران تو قاسمم فرياد مى ‏زنى پسرم واى مادرم جفاى روزگارسبز بودم چون صنوبر سوختم شمع گشتم تا به آخر سوختمطعنه و زخم زبان جانم گرفتزهر كين از پاى تا سر سوختمسوزشم هرگز ندارد تازگى بارها زين شعله‏ ها پر سوختمطفل بودم از جفاى روزگار اول از داغ پيمبر سوختماز سقيفه مردم هيزم بدست آمدند وبار ديگر سوختمچشم من شد سرخ مثل ميخ در با شرار آتش در سوختممادرم در شعله‏ ها افتاد و من از صداى آه مادر سوختمخواهرم در زير دست وپاى بود بهر حفظ جان خواهر سوختممادرم در بين آن نامحرمان من زغيرت همچو حيدر سوختمپهلويش بشكسته بود و مى ‏دويد بهر آن جانباز رهبر سوختماز فدك تا ماه راسيلى زدندبر زمين افتاد اختر سوختمكرد تا با دستهاى بى رمقچادر خاكى اش بر سر سوختمخواهر مظلومه ‏ام زينب بيا در برم تشتى بياور سوختمتو ز قحط آب مى ‏سوزى حسين من گر از آب اى برادر سوختمغریب ترين كريممن آن شمعم كه غربت گرد من پروانه مى ‏باشدز غمهايى كه من ديدم فلك ديوانه مى‏ باشد.بلايايى كه من ديدم كسى دركش نخواهد كردغريبى من مظلوم چون افسانه مى‏ باشدميان دوستان تنها ترم تا بين دشمنها برون خانه بر من امنتر از خانه مى‏ باشدبه دست لشگرم شد خيمه‏ ام غارت خدا داندخيانت پيشه كرده خادم بيگانه مى‏باشدبه يك دينار و درهم مى ‏فروشند اقتدارم را خوشا بر تو حسين جان لشگرت مردانه مى ‏باشدمعزالمومنين بودم مرا نام دگر دادندمرا لبريز از زخم زبان پيمانه مى‏ باشدچهل سال است بعد مادرم پاره جگر هستم كنون اين زهر بر من دارويى جانانه مى‏باشدبه شهرى كه ندارد مرقدى بانوى مظلومهمزار من به ياد مادرم ويرانه مى‏ باشدبى حرمتى ‏هاقامت سرو از صبوريم خميدپاى منبر جان به لبهايم رسيدآن كه دائم سنگ دين بر سينه زدنيزه بر پايم ز راه كينه زدديگرى مى ‏گفت با من اين چنين السلام يا مذل المسلمينآتش دل از رخم پيدا نبود غصه ‏هاى من يكى دو تا نبودخانه‏ ى ما خالى از جانانه شد در عزاى مصطفى جانانه شدناگهان دلشوره بر جانم فتاد گوئيا عالم ز حركت ايستادوه چه اين بى حرمتي ها زود بود مادرم در هاله‏ اى از دود بودزهركارگرز تو اى زهر ممنونم، كه خود را كارگر كردى تو بار من، ببستى و محياى سفر كردىزمين را چاك دادى بس كه كارى بودى و مهلك تو اين با زمين كردى چه كارى با جگر كردىدگر چشمم نمى ‏افتد به روى قاتل مادر مرا راحت ز عمرى خوردن خون جگر كردىبیمار غربتگشته ام بیمار غربت ، درد درمانم شدههمدمم در کنج عزلت ، آه سوزانم شدهمجتبایم ، آنکه از بی یاری و بی همدمیآه ، تنها محرم اسرار پنهانم شدهمی کنم در خانه خود هم به غربت زندگیمن ندانم با چه جرمی خانه ، زندانم شده ؟مرد را در خانه ، همسر محرم راز است و منمحرم رازم دریغا قاتل جانم شده !می خورم هر روز از زخم زبان خون جگرهر شب از بی یاوری ، شام غریبانم شدهرهبر تنهای تاریخم ، که بیش از هر گناهبیگناهی باعث رنج فراوانم شده از همه نزدیکتر بر من که شده همسر، بزهرمیزبان روزه لبهای عطشانم شدهوارث صبر پدر گشتم که در طفلی به ظلممادرم نقش زمین در پیش چشمانم شدهبا زبان حال می گویم ، که در دیوان عدلمدرک مظلومی من ، قبر ویرانم شدهظلم بی تکرار در تاریخ مظلومان دهرقصّه بعد از شهادت ، تیر بارانم شدهکفت جدّم کور در محشر نخواهد آمدندر جهان با معرفت ، چشمی که گریانم شدهدارد امید شفاعت در جزا بر مادرمآنکه با اخلاص در دنیا ثنا خوانم شدهمحمد موحدیان (امید)در مصائب امام حسن مجتبی (علیه السلام)کنید ماتمیان گریه در عزای حسنکه شد بلند به ماتم زنو لوای حسناگر گذشت محرم رسیده ماه صفرحسینیان بخروشید در عزای حسنپی تسلی زهرا ، خوش آنکه می گریدگهی برای حسین و ، گهی برای حسنببرد بار ملالی حَسَن ، که بردن آنز ما سوا نتواند کسی ، سوای حسنغمی که داشت حسن در دل حزین ، شرحشز من مجو که حَسَن داند و خدای حسنکند به دشمن خود بهر حفظ دین ، بیعتمقام حلم تماشا کن و رضای حسنز چشم اهل نظر سر زد آن عصا کز ظلمفرو برد همان کور دل به پای حسنچه دیده بود از او خصم او ، که دائم بودبه قصد جانِ به اندوه مبتلای حسنفغان که رنگ زمرد زَ سوده الماسپدید شد به لب لعل جانفزای حسنبه حق او بنگر جور چرخ و طغیانشکه بعدِ قتل ، عدو کرد تیر بارانشآینه از فرط تجلی شکستزهر کجا ، جُعد کجا ، او کجا ؟!غیر کجا و ، حرم هو کجا ؟!قطره کجا راه به دریا بَرد ؟اسم کجا پی به مسمّی برد؟هستی ظل بسته به نورست ، نورسایه که بی نور ندارد ظهورچون که زدم غوطه به دریای فکرتا به کف آرم دُرِ مضمونِ بکرهاتفی از خلوت لاهوتیانآمد و رو کرد به ناسوتیانگفت : خداوند علیم و غفورکرد در این آینه از بس ظهورتاب نیاورده و از پا نشستآینه از فرط تجلّی شکست!ذکر مَلک شد پس از آن از محنیا حسن و ، یا حسن و ، یا حسنمحمد علی مجاهدی (پروانه)در مرثیت امام حسن (علیه السلام)لاله ای بود که با داغ جگر سوخته بودآتشی در دل سودا زده افروخته بودشرم دارم که بگویم تن مسموم تراخصم با تیر به تابوت بهم دوخته بودراز دل را همه با همسر خود می گویندحَسن از همسر خودکامه خود سوخته بودجگرش پاره شد از نیشتر زخم زباندر لگن خون دلی ریخت که اندوخته بودارث مادر خود بُرد غم و رنج و محنصبر و تسلیم و رضا از پدر آموخته بودحسین اخوان کاشانی (تائب)در مرثیت امام حسن (علیه السلام)ره ز جفا چو بر جگر مجتبی رسیدافغانِ جن و انس به عرش عُلی رسیدپر اضطراب و واهمه شد عالم وجودهنگامه قیامت و ، یوم الجزا رسیددر هم شکست قائمه عرش کبریاگوئی که روز نیستی ماسوی رسیدچشم فلک ز گریه به غراب خون نشستاشک مَلک به طارم هفتم سما رسیدالماس جُعده کارگر افتاد ای درغآتش به جان حضرت خیر النّسا رسیدنعش امام شد هدف چوبه های تیریا فاطمه ! به نور دو چشمت چها رسیدبر حجت خدا ، چه ستمها ، چه ظلمهازآن نا کِسان دور ز شرم و حیا رسیددر شهر خویش و خانه خود هم غریب بوداز بسکه ظلم و جور بر او ز آشنا رسیدمظلوم چون تو کیست ؟ که از ظلم همسرشمسموم گشت و جان به لبش از جفا رسیدیا مصطفی ! ز روی تو هم کس نکرد شرمنا مردمی ببین ز کجا تا کجا رسیدروز جزا جواب خدا را چه می دهندآنان که ظلمشان به عزیز خدا رسیدسوز غمش به جان براتی شرر فگندآتش به استخوانش ازین ماجرا رسیدمحمد رضا براتی ماجرای دو طشت!شد از غمِ دو طشت دلم طشت پر ز خونخون جگر مدام فرو ریزم از عیوندر حیرتم به زینب مضطر چها گذشتآندم که او فتاد نگاهش به آن دو طشتیک طشت را ز خون جگر دید لاله گونیک طشت را بدید در آن راس پر ز خونیک طشت را بدید پر از پاره ی جگریک طشت را بدید در آن راس چون قمربرخاست چون زتاب عطش مجتبی ز خواببرداشت کوزه را که بنوشد دو جرعه آبآبش به کام رفت و دلش پر شراره شداز زهر اشقیا جگرش پاره پاره شداز آه و ناله ، خونِ دلِ اهل جهان نمودطشتی طلب ز زینب بی خانمان نمودآن طشت پر ز خون دل دردناک کردزینب بدید و از غم او جامه چاک کردطشت دگر که زینب از آن گشت بی سکوندر شهر شام بود به بزم یزید دونآن دم که راس پاک شهنشاهِ بحر و برآغاز کرد خواندن قرآن به طشت زربرداشت چوب کینه یزید از ره غضبکرد آشنا به لعل لب شاه تشنه لبزینب به ناله گفت که ای بی حیا ! مزنچوب جفا به بوسه گه مصطفی مزن !دارد صغیر تا به صف حشر ، شور و شینگاه از غم حسن ، گهی از ماتم حسینمحمد حسین صغیر اصفهانی (صغیر)پیامک های عرض تسلیتشهادت دومين نور ولايت، صاحب كرامت و شفيع قيامت، امام حسن مجتبى عليه‏السلام ، را تسليت مى‏گوييم. اى كريم اهل بيت عليهم‏السلام ، قلب اندوهگينمان در عزاى تو، ديدار و شفاعتت را در قيامت مى‏طلبد تا طعم بخشندگى تو را دريابيم. در متن نفس‏هایم، شعر غربت تو بغض می‏شود و رفتنت گریبانم را می‏فشارد. تنهایی تو را می‏توان با همه کوه‏ها، درخت‏ها، بادها و دریاها گریست. درود خداوند بر امام بزرگواری که هنگام نماز، در پیشگاه معبود، از خوف و خشیت او بدنش می‏لرزید و روی مبارکش زرد می‏گشت! سلام و درود خدا بر امام صبوری که برای نجات دین خدا، تلخی صلح با حکومت طاغوتی معاویه و کنایه و طعن منافقان را به جان خرید! درود خداوند بر امام غریبی که در خانه خود نیز مظلوم و تنها بود! شهادت امام حسن مجتبی علیه‏السلام ، بر تشنگان دریای کرامت و بزرگواری او تسلیت باد!منابع:www.hawzah.netwww. emamhasan.jahanpayam.netwww.shiati.irwww.imamhasan.infoماهنامه اشاراتماهنامه گلبرگ
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 779]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن