واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خانم ام پر از... - به خودم اجازه نمي دادم حتي به يك ثانيه نبودنش فكر كنم. هر روز صبح با صدايش انرژي مي گرفتم و رزوم نه با تابش خورشيد كه با آهنگ صداي دلنشين او آغاز مي شد. آنقدر كه پسر كوچولويم عادت كرده بود و مي گفت «من ماماني ام كه زنگ مي زنم!» و اگر روزي كمتر از دوبار صدايش را مي شنيدم انگار كه چيزي گم كرده بودم. - بيمارستان كه بود خانه ام پر از خالي بود صداي زنگ تلفن، سراب بود. گوشي را برمي داشتم نه، او نبود، كسي بود كه حالش را مي پرسيد. همه چيز از رفتن او حكايت مي كرد اما من اميدوار بودم. اميدوار بودم كه دوباره خانه ام پر شود از صداي خنده ها و حرف ها و نصيحت هايش. دوباره توي بغل بزرگش جا بگيرم و سرم را بگذارم سمت چپ سينه اش و صداي ضربان قلبش شور زندگي ام باشد. همان ضربان قلبي كه حالا به شماره افتاده بود. يك آن فكر كردم اگر او برود من مي ميرم خودم را مي كشم. نابود مي كنم. اما هنوز به ماندنش اميدوار بودم. - پدر گفت: من مي روم. اين بار حتما شهيد مي شوم. مادر بزرگ با بغض گفت: پس ما را چكار مي كني؟ بچه ها را به كي مي سپاري؟ و پدر لبخند زد: خدا هست، شما هستيد، مادر بچه ها اگر نخواست ازدواج كند هست. مادر بزرگ با گريه گفت: «من صبر و تحملش را ندارم. من بي تو مي ميرم» پدر دست مادر بزرگ را گرفت و گفت: خدا صبر مي دهد. چهل روز قبل از اينكه شهيد شوم خدا به شما ذره ذره صبر مي دهد. - براي سلامتي اش هر شب ختم قرآن داشتيم. ختم 14000 صلوات و چهل ياسين و... آن شب، به ختم چهلم رسيده بوديم. چهل ختم قرآن، صلوات و... چقدر به خدا نزديك بوديم. چقدر دلشوره از ما دور بود وقتي به خود خودش توكل كرده بوديم. اميدمان فقط به خودش بود. - روزهاي آخر «كما». حالا اميدواري براي ما يعني فشار خون از چهار به پنج برسد. از پنج به شش. كمي پلك هايش بلرزند. شايد هم پلك بزند. زد. يك بار. وقتي برادرم دستانش را گرفته بود و زير گوشش حرف هاي خوب، خوب مي زد. حتي انگشتش را هم تكان داد. اين ها همه اميد بود و اميدواري. ما اميدوار بوديم به لطف و رحمت بيكران خدا. - شب شهادت امام جعفر صادق (ع) پرواز كرد. صبح كه جاي خالي اش را روي تخت شماره 2 آي سي يو ديدم. وقتي برادرم شانه هايم را گرفت و گفت: رفت اشك هايم جاري شدند اما دلم، زبانم همه وجودم گفت: خدايا شكر. خودم هم باور نمي كردم كه روي نيمكت بنشينم و ياسين بخوانم. يعني اين من بودم كه آرام قرآن مي خواندم. احساس مي كردم سر روي زانوي خدا گذاشته ام و او نوازشم مي كند. خدا چهل روز قبل به من صبر داده بود و حالا من چقدر صبور بودم چقدر آرام. همه آرام بوديم. گريه مي كرديم. اما از صميم قلب راضي بوديم به رضايش. «خدايا داده ات رحمت است و نداده ات حكمت.» - فكر مي كردم او كه نباشد چقدر خانه پر از خالي است. اما نه الان بيشتر از هميشه احساش مي كنم. حالا بغلش به وسعت آسمان است. هر كجا باشم مي توانم توي بغلش جا بگيرم. خانه ام پر است از بو و صدا و مهرباني هايش. - راستي در كنار لطف بيكران خداوند، يك چيز ديگري هم به من آرامش مي داد حضور دوستان و همكاران و بعضا مخاطبان مجله و صداي گرمشان كه از ابتداي پرواز «مادر» با من ابراز همدردي كردند. آقاي دكتر خامه يار، آقاي فقيه، آقاي دقيقي، خانم آيينه چيان كه در ابتدايي ترين لحظات به يادم آوردند كه دست دلم را از دست خدا جدا نكنم. دريا دريا سپاس نثارتان كه در سخت ترين لحظات كنارم بوديد. منبع:نشريه ي شاهد جوان شماره ي 53
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 405]