واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
أخوي عطر نزن، شب جمعه بود 256 بفرستيد براي اينكه شناسايي نشيم تو مكالمات بي سيم براي هر چيزي يك كد رمز گذاشته بوديم. كد رمز آب هم 256 بود. من هم بي سيم چي بودم. چندين بار با بي سيم اعلام كردم كه 256 بفرستيد. اما خبري نشد. باز هم اعلام كردم برادراي تداركات 256 تموم شده برامون بفرستيد، اما خبري نمي شد. تشنگي و گرماي هوا امان بچه ها را بريده بود. من هم كه كمي عصباني شده بودم و متوجه نبودم بي سيم رو برداشتم و با عصبانيت گفتم مگه شما متوجه نيستيد برادرا؟ مي گم 256 بفرستيد بچه ها از تشنگي مردند. تا اينو گفتم همه بچه ها زدند زير خنده و گفتند با صفا كد رمز رو كه لو دادي. اينجا بود كه متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زديم زير خنده و همه تشنگي رو يادشون رفت. همه برن سجده....!!! شب سيزده رجب بود. حدود 2000 بسيجي لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمدحسين پشت تريبون رفت و گفت امشب شب بسيار عزيزي است و ذكري دارد كه ثواب بسيار دارد و در حالت سجده بايد گفته شود. تعجب كردم! همچنين ذكري يادم نمي آمد! خلاصه تمام اين جمعيت به سجده رفتند كه محمدحسين اين ذكر را بگويد و بقيه تكرار كنند. هر چه صبر كرديم خبري نشد. كم كم بعضي از افراد سرشان را بلند كردند و در كمال ناباوري ديدند كه پشت تريبون خالي است و او يك جمعيت 2000 نفري را سر كار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد كردن بچه ها به محمدحسين يك راديو هديه كردند! روبوسي روبوسي شب عمليات، و خداحافظي آن، طبيعتا بايد با ساير جدايي ها تفاوت مي داشت. كسي چه مي دانست، شايد آن لحظه، همه ي دنيا و عمر باقيمانده ي خودش يا دوست عزيزش بود و از آن پس واقعا ديدارها به قيامت مي افتاد. چيزي بيش از بوسيدن، بوييدن و حس كردن بود. به هم پناه مي بردند. بعضي ها براي اين كه اين جو را به هم بزنند و ستون را حركت بدهند، مي گفتند: «پيشاني، برادران فقط پيشاني را ببوسيد، بقيه حق النسا است، حوري ها را بيش از اين منتظر نگذاريد.» مردن كه گريه نداره! بعداز ظهر بود. گردان آماده مي شد كه شب عمليات كند. فرمانده گردان با معاونش شوخي داشت، مي گفت: خوب ديشب نگذاشتي ما بخوابيم، پسر مردن كه ديگر اين همه گريه و زاري ندارد. به خودم گفته بودي تا حالا صددفعه كارت را درست كرده بودم. چيزي كه اينجا فراوان است مرگ. بعد دستش را زد پشتش و گفت: بيا بيا برويم ببينم چه كار مي توانم برايت بكنم. اخوي عطر بزن شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر براي دعاي كميل چراغارو خاموش كردند مجلس حال و هواي خاصي گرفته بود هر كسي زير لب زمزمه مي كرد و اشك مي ريخت يه دفعه اومد. گفت اخوي بفرما. عطر بزن... ثواب داره. - آخه الان وقتشه؟ بزن اخوي. بو بد ميدي. امام زمان نمياد تو مجلسمونا بزن به صورتت كلي هم ثواب داره بعد دعا كه چراغارو روشن كردند صورت همه سياه بود تو عطر جوهر ريخته بود... بچه ها هم يه جشن پتوي حسابي براش گرفتند. پلنگ صورتي شب عمليات بود. حاج اسماعيل حق گو به علي مسگري گفت: ببين تيربارچي چه ذكري ميگه كه اينطور استوار جلوي تيرو تركش ايستاده و اصلا ترسي به دلش راه نمي ده. نزديك تيربارچي شد و ديد داره با خودش زمزمه ميكنه: درن، درن، درن،... (آهنگ پلنگ صورتي!) معلوم بود اين آدم قبلا ذكرشو گفته كه در مقابل دشمن اين گونه، شادمانه مرگ رو به بازي گرفته. كمپوت داشتم تو جبهه مصاحبه مي گرفتم كنارم ايستاده بود كه يه هو يه خمپاره اومد و بوممممم..... نگاه كردم ديدم تركش بهش خورده و افتاده زمين دوربينو برداشتم رفتم سراغش. بهش گفتم تو اين لحظات آخر زندگي اگه حرفي صحبتي داري بگو... در حالي كه داشت اشهد و شهادتينش رو زير لب زمزمه مي كرد گفت: منم از امت شهيد پرور ايران يه خواهش دارم. اونم اينكه وقتي كمپوت مي فرستيد جبهه خواهشاً پوستشو اون كاغذ روشو نكنيد. بهش گفتم: بابا اين چه جمله ايه قراره از تلويزيون پخش بشه ها يه جمله بهتر بگو برادر... با همون لهجه اصفهونيش گفت: اخوي آخه نمي دوني تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده. ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش؟ بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار حاج محسن دين شعاري، مسئول تخريب لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم، يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم شوخ و مزه پران بود از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با خنده گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم مي گي؟ حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!! بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين... حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس. - مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟ حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟ - هيچي حاجي همينجوري!!! - همين جوري؟ كه چي بشه؟ - خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟ - نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه... حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرور مي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن. جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟ و همچنان مي خنديد. حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو ميدم. يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!! حاجي با عصابنيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، سردم ميشه. خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم. هر سه زديم زير خنده. دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟ منبع:نشريه ي شاهد جوان شماره ي 53
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 685]