واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
از او می ترسم نویسنده : احمد صادقی اردستانی خورشيد از وسط آسمان به سو ي افق مي خراميد تا غروب كند، امّا پرتوهاي طلايي آن، وقتي با موج هاي آرام دريا تلاقي مي كرد، منظره زيبا و چشم اندازِ دل نشين و لذّتبخشي را پديد مي آورد. همه افراد روي عرصه كشتي آمده بودند تا حركت خورشيد را به سوي افق در دريا تماشا كنند و لذّت ببرند و آن گاه كه تاريكي شب كشتي را در آغوش خود پنهان مي كند، با خيال راحت به خواب خوش روند. در كشتي، همه چيز وجود داشت، از كالاي تجارتي تا هر گونه وسايل زندگي؛ زيرا گاهي يك كشتي براي رسيدن به مقصد خود بايد، چند روز روي آب حركت كند و روزها و شب هاي بسياري را در ميان امواج دريا بگذراند. افرادي كه موج هاي زيبا و آرام را تماشا مي كردند، همه احساس لذّت مي كردند و خيال خواب خوش در كشتي را در سر مي پروراندند، كه ناگاه طوفان شديدي وزيدن گرفت و همه چيز رابه هم ريخت. كشتي با همه سنگيني و جمعيت و باري كه حمل مي كرد، مثل توپي سرگردان در ميان موجهاي كوه پيكر و وحشتناك دريا به اين سو و آن سو پرتاپ مي شد، تا اين كه به صخره كوهي برخورد و متلاشي شد! هرچه و هر كه در كشتي بود، به همراه قطعه هاي سنگين وزن كشتي در آب دريا غرق شد؛جز بعضي از تخته هاي چوبي كه سبك بود و روي موج هاي آب به اين سو و آن سو مي رفت . در ميان مسافران كشتي، زن و شوهري بودند كه مرد در هنگام برخوردِ كشتي با صخره،غرق شد و جان خود را از دست داد؛ ولي زن، توانست به تخته شكستهاي بچسبد، تا شايد از غرق شدن برهد. موج هاي خشمگين دريا، تخته پاره اي را كه زن خود را به آن آويخته بود، به اين طرف و آن طرف مي برد تا اين كه بالاخره در حالي كه تختهپاره به كرانه دريا نزديك مي شد، آن را با زن، روي خشكي پرتاپ كردند. زن، از غرق شدن نجات يافته بود، امّا غصّه مرگ شوهر و ساير افرادي كه در آب غرق شده بودند، سخت او را رنج مي داد و خيلي پريشان بود؛ اما خدا را نيز شكر ميكرد كه از چنگال مرگ رهايي يافته است. جايي كه دست تقدير زن داغديده را فرود آورده بود، جزيره دور افتاده اي بود زن در پناهگاهي مناسب نشست و لباس خود را مقداري فشار داد تا آب دريا از آن خارج شود و بتواند راه برود. در آن جزيره، اثري از آدميزاد و خانه و محلّ سكونت، به چشم نمي خورد. زن ِتنها، در يك جزيره وحشتناك با چند درخت خودرو،احساس دلتنگي ميكرد. هوا داشت تاريك مي شد و ترس و اضطرابِ بيشتري برزن هجوم مي آورد. چه بايد كرد؟ مقدراي راه رفت و به جست و جوي آدميزاد و محلّ امني ميگشت؛ ناگاه جواني كه از دور او را زير نظرداشت، جلو آمد. زن، با ديدن جوان،نخست خوشحال شد و احساس آرامش كرد؛ ولي به زودي متوجّه شد كه جوان به جاي خدمت،قصد خيانت دارد و براي كامجويي خود را آماده ميكند! ميترسيد و به شدّت مي لرزيد، جوان بر او هجوم آورد و قصد تجاوز كرد. امّا زنِ پاكدامن با همه وجود خود تلاش كرد كه خود را از چنگال جوان نجات دهد تا دامنش به ناپاكي آلوده نشود؛ ولي تلاشِ زن ِخسته و رنجديده سودي نداشت. چشم اشك آلود و بدن لرزان زن، جوان رابه شگفتي واداشت! پرسيد: چرا پريشاني؟ چرا بدنت مي لرزد؟ زن، سخن عجيبي گفت: از او، مي ترسم! جوان، به اطراف نگاه كرد، در جزيره خلوت، در حالي كه هوا داشت تاريك ميشد، كسي را نديد. پرسيد: راستي از چه مي ترسي؟ زن، در حالي كه مي لرزيد، با دست به طرف آسمان اشاره كرد. يعني از خدا مي ترسم، مگر قرآن نفرموده: آيا انسان نمي داند كه، خداوند همه اعمال او را مي بيند؟1 جوان، با شنيدن اين جمله، سخت تكان خورد، جرقّه اي به مغرش زد، لحظه اي فكر كرد و گفت: اي واي! اين زن كه تا به حال مرتكب لغزشي نشده، اين گونه از خدا ميترسد و ميلرزد.پس تكليف من منحرف آلوده دامن چه مي شود؟ آيا شايستهتر نيست كه من از خدا بترسم و ديگر مرتكب گناه و انحراف نشوم؟ تحت تأثير سخن آن زن مؤمن قرار گرفت، او را رها كرد و از همان ساعت راه توبه و جبران گناهان گذشته را پيش گرفت، به عبادت و اطاعت خدا پرداخت و به مقام بلندي از معنويت و انسانيت رسيده تا جايي كه وقتي يك روز با عابدي از راهي عبور مي كردند و آفتاب سوزان آنان را اذّيت ميكرد، با دعاي عابد و آمين جوان، خداوند قطعه ابري بالاي سر آنان قرار داد و آن گاه كه راه جوان از راه عابد جدا شد، ابر از بالاي سر جوان حركت مي كرد، تا از حرارت آفتاب سوزان در امان بماند...!2 پينوشت ها : 1. ألَم يعلم بأنّ اللّه يري، سوره علق، آيه 14. 2. برگرفته از سخن امام زين العابدين(ع)، اصول كافي، جلد 2، ص 70. ارسال توسط کاربر : sm1372 /ن
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 337]