محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1828029513
محبوبيت با سر باندپيچي شده
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
محبوبيت با سر باندپيچي شده تهيه و تدوين: سيدمهدي عرب سعدي خاطرات به قلم: سيد بهنام عرب سعدي، برادر شهيد سيد قاسم با صداي سوت خمپاره رو زمين دراز بکش صبح زود توي يک روستاي متروک و خالي از سکنه نزديک تنگه چزابه از ماشين پياده شديم. صداي انواع اسلحهها و انفجار از راهي نزديک شنيده ميشد. اولين بار بود که به جبهه آمده بود و به همه چيز و همه صداها مشکوک بودم. همراه با برادرم و تني چند از رزمندگان در هيبت بسيجي با کوله پشتي و ژسه ايستاده بوديم و منتظر اعزام به خط مقدم که صداي سوت خمپارهاي به گوشم رسيد. ضمير ناخودآگاهم بيدرنگ آموزش دراز کشيدن را به يادم آورد و فرمان داد؛ آن هم چه فرماني! چنان شيرجهاي زدم توي طويله که اول، صورت مبارکم بعد هم همه هيکلم کف طويله پخش شد و کاملاً خوشبو شدم!! بعد از چند لحظه بلند شدم. همين طور که خودم را ميتکاندم به برادرم سيد خوشنام که بار چندمش بود به جبهه ميآمد نگاه کردم. صاف ايستاده بود و انگار نه انگار که صداي خمپاره آمد. پرسيدم: خوب دراز کشيدم؟ سيد گفت: خيلي خوب بود. بعداً که تو خط درگير اين مسائل شدم، با خودم گفت: سيد چقدر تو دلش بهم خنديده. حماسه در تقابلي نابرابر راستش خيال ميکردم قبل از اعزام به خط مقدم چند مدتي در خطهاي عقبي ميمانيم تا به جو جبهه، سر و صداها و خون و آتش عادت کنيم، ولي با صداي «بپريد پايين» از تويوتا پريديم پايين؛ دود بود و صداي مهيب انفجارها؛ انتقال عجولانه زخميها و پيکر مطهر شهدا بر روي برانکارد يا کول رزمندهاي. غوغايي بود. از همان اول ديدم، گفت: اين تو بيمري از آن تو بميريها نيست. راستي راستي جنگه. ولي خداييش اصلاً توي دلم خالي نشد. حالا هرچي ميخواهيد اسمش را بگذاريد (قدرت ايمان به فرمان رهبر بود يا بچه سعدي بودنم بود يا ...) نميدونم، ولي احساس غرور، سلحشوري، مردانگي، انتقام جويي و... عجيب وجودم را پر کرده بود. صداي مصمم و خش دار از دهان يک پاسدار خوش سيما با او ريشهاي حنايي که ميگفت «الله اکبر، بچهها از اين طرف. برادرا عراقيها دارن گله گله ميان اين طرف خاکريز» قدرتم را بيشتر کرد. غوغايي به پا بود. دود و خاک با صداي غرش بيامان خمپارهها و کاتيوشا و صداي همهمه بچهها و تشويق به جلو رفتن، در هم قاطي شده بود. از يک مسير که دو طرفش خاکريز نسبتاً کوتاهي بود، حدود پانصد متر به صورت خميده رفتيم تا به يک خاکريز رسيديم. فرمانده ما «برادر ثمرمند» با اون قد بلند و سبزه رو، روي خاکريز در حال شليک آرپي جي هفت به سمت دشمن بود. برگشت و درخواست گلوله ديگري کرد که با همان هيکل رشيد روي سنگر انفرادي افتاد و در دم پروازي عاشقانه براي اولين بار جلوي چشمم رقم خورد. چند ثانيه بعد، دو متر آن طرفتر يک پاسدار ديگر شهيد شد. رفتم اون بالا تا ببينم چي شد، ديدم (خداي من!) در دشتي وسيع، هزاران عراقي با باراني سياه، پشت تانکها در حال پيشروي هستند. آنها قبلاً به وسيله تک تيراندازهاي زبده خودشان موضعگيري کرده بودند. اکثر شهداي ما از ناحيه پيشاني مورد هدف قرار ميگرفتند. پريدم روي خاکريز ديگر و شروع به تيراندازي کردم. هر کس به نوبه خودش در حال دفاع کردن بود. همان اول، گلولههام تمام شد. رفتم از زير بدن شهدا خشابها را برداشتم و دوباره شروع به تيراندازي کردم که سيدخوشنام فرياد زد: داريم محاصره ميشيم. برگشتم، ديدم از سمت چپ و راست دارند بچهها را دور ميزنند. داد زدم: زخميها خودشون برن عقب. جاي جاي خاکريز چندين شهيد آرام خفته بودند. با عجله بدن چند نفر از آنها را صاف کردم. سنگيني آتش امان ما را بريده بود. حماسه و ايثار و قدرت ايمان چه خودي نشان ميداد. آن طرف تا دلت بخواد لشگر تا دندان مسلح و اين طرف چند نفر با کلاش و ژسه، ولي چه باک؛ اين بچهها ديگه کي بودند! يکي از رزمندگان که حدود پنجاه سال داشت و کمي چاق با ريش و موي سفيد شده، يک دفعه با گفتن الله اکبر، غرش کنان پريد آن طرف خاکريز و به دل دشمن زد و به دليل دود و سنگيني آتش، متوجه نشديم چي بر سرش آمد. فکر ميکنم اسمش «حاج صلاحي» بود. با چند نفر از بچهها رفتيم بالاي خاکريز و تيراندازي کرديم که دشمن جلوتر نيايد. البته ناگفته نماند که بدجوري روي سرمان آتش ميريختند. همه جا پر از دود بود. چندين شهيد روي زمين مانده بود. بچهها در حال عقبنشيني بودند. صدا زدم: سيد خوشنام، سيد خوشنام؛ ولي جوابي نشنيدم. برگشتم، ديدم حاج حسين آقا (دايي رضا کشاورز) به وسيله موج انفجار با کلاشي که در بغل داشت شهيد شده. در حالي که چهرهاش کبود و به آسمان نگاه ميکرد. پيشاني هنوز گرمش را بوسيدم. آخرين نفر بود که همراه با رزمنده بيسيم چي (اسمش يادم نيست، اما قدي بلند داشت و لاغر اندام بود، حدود هيجده ساله) که از ناحيه شکم مجروح شده بود، زير بغلش را گرفته بودم. کاملاً در تيررس بودند و در حال عقبنشيني. در عين حال صدا ميزدم: سيد خوشنام، سيد خوشنام، ولي باز هم جوابي نميشنيدم. از طرفي هم رزمنده زخمي نميتوانست خوب خم بشود و مقداري از هيکلش از خاکريز کوتاه، بلندتر بود و هر آن بيم گلوله خوردنش بود. راستش همه رزمندهها جاي برادرم بودند. ولي از تصور اينکه سيد خوشنام را آنجا رها کنم و نتوانم پيکرش را بياورم، تنم سرد شده بود و همين جور با استفاده از خشابهاي ديگر در حال تيراندازي روي خاکريز بودم و مدام سيد خوشنام را صدا ميزدم. بالاخره رسيدم به خاکريز اصلي. دوباره با بغض تو آن هياهو و غوغا صدا زدم: سيد خوشنام. از خاکريز درون يک سنگر انفرادي دستي بالا رفت و کلاه سياه او را ديدم که برايم دست تکان ميداد. خسته بودم. شهيد داده بودم. ترسيده بودم. نميدانم، ولي زدم تو پيشانيام و نشستم و هاي هاي زدم زير گريه. خواب شهيد من و سيد خوشنام در يکي از ظهرهاي بهمن ماه تو سنگر انفرادي نشسته بوديم و گاهي به سمت عراقيها که خيلي به ما نزديک بودند تيراندازي ميکرديم؛ البته خيلي خونسرد و گاهي هم گپي ميزديم. يکي از بچهها دولادولا اومد به سمت ما (آخه تا سر بچهها از خاکريز بالا ميرفت، تک تيراندازها با تفنگ سيمينف خيلي سريع بچهها را ميزدند). محمدصادق مرادي با اون چهره نوراني و زيبايش و ريش قرمز رنگش (خداييش خيلي خوش سيما بود) پيشاني من و سيد خوشنام را بوسيد و گفت: حلالم کنيد. ديشب خواب ديدم شهيد شدم. رفت. شايد پنج دقيقه طول نکشيده بود که ديدم روي برانکارد، ريش محمدصادق قرمزتر شده و رگه خون تا زير گردنش ادامه دارد. او هم به لقاءالله پيوست. خاطرات قشنگي از او داشتم؛ خوشرو، با صداقت، مؤمن و با متنانت و ايماني که در چهرهاش عجيب نمايان بود. هر جا خوابت گرفت، چرت بزن صدام با چندهزار نفر از نيروهاي زبده و ويژه خود در تنگه چزابه، ايام دهه فجر حضور داشت. قصد داشت به قول خودش بستان و سوسنگرد را تصرف کند تا جشن 22 بهمن را خراب کند. اما اين طرف خاکريز، به علت سردي و نمناک بودن هوا، اکثر خرجهاي آرپي جي هفت نم کشيده بود و گلوله تفنگها زنگ زده بود و به همين دليل تفنگهاي ژسه از کار افتاده بود و فقط کلاش با اين فشنگهاي زنگ زده خوب کار ميکرد. دو عدد هم خمپاره شصت داشتيم و به دليل اينکه عراقيها در بالاي تپههاي نبعه مستقر بودند، غذا و مهمات درست به دستمان نميرسيد و غذاها اکثراً همراه با شن و ماسه بود. سه شبانه روز تقريباً بدون وقفه جنگيده بوديم و جز چند چُرت کوتاه، از خواب بهرهاي نبرده بوديم. اکثر فرماندهها (شهيد ثمرمند، شهيد محمدي و ...) شهيد شده بودند. بچهها از من حرف شنوي داشتند. يک جورايي فرمانده خط شده بودم و در هر حال خيلي نسبت به بچهها احساس مسئوليت ميکردم. ولي روز سوم همين طور که نگران بچهها بودم، ديدم زمين و خاکريز در حال واژگون شدن است. نگاه به کف دستم کردم و ديدم که پر از پشم سياه است. هر چه آن ها را مي تکاندم، دوباره درستم پر از پشم ميشد. دوباره به اطراف نگاه کردم، زمين و زمان در حال کج شدن بود هيچ عکس العملي نداشتم. يک دفعه ديدم آقارضا روزي طلب از تو سنگر از پشت بيسيم به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت: سيد، تو که خوابي. بعد مرا برد تو سنگر و در يک کيسه خواب دراز کشيدم. يادم هست اصرار ميکردم که من خوابم نميآيد. ولي با وجود پوتينهاي گلي و خيس که خيلي هم سرانگشتانم يخ زده بود، زيپ کيسه خواب را کشيدم... يک دفعه از خواب بيدارم شدم. نگران بچهها بودم. از سنگر پريدم بيرون و به ساعتم نگاه کردم. هفت ساعت خوابيده بودم. در حال کش و قوس بودم که جلوي صورتم لوله آرپي جي را ديدم. يکي از رزمندهها در حال شليک به سمت دشمن بود. ندانسته پشت آرپي جي قرار گرفته بودم. فرصت نبود که بگم شليک نکن. با آن بدن کرخت، چنان شيرجه بلندي زدم که هيچ دروازهباني تا به حال نزده بود. ديدم شليک نميکند. صدا زدم: چرا همين جوري ايستادهاي؟ الآن تک تيراندازها ميزنندت. گفت: سيد، خرج موشک در حال وزوز کردن است، ولي چند دقيقه است که عمل نميکند. با ترس و آهسته رفتم کنارش و خيلي آرام موشک را درآورديم. بعد پرتش کرديم آن طرف خاکريز، اما باز هم عمل نکرد. امداد غيبي در ايام حضور در جبهه تنگه چزابه در بهمن ماه 1360 آتش سنگين عراقيها طبق اظهار کارشناسان، بيشترين و سنگينترين حجم آتش مهمات در سه روز، بيست الي بيست و دوم بهمن در طي جنگهاي تاريخ رقم خورده بود. به همين دليل ما ديگر به صداها خصوصاً سوت خمپاره عکسالعمل نشان نميداديم. ولي يک روز صبح که از کنار يک سنگر اجتماعي ميگذشتم با شنيدن صداي صوت خمپاره بياختيار در آن هواي سرد تو گل و شل دراز کشيدم. و همزمان ترکشها به ديواره سنگر اجتماعي برخورد کرد. اگر مثل دفعههاي قبل با صداي سوت خمپاره دراز نميکشيدم، الآن اين خاطره هم ثبت نميشد. سيمينوف فقط اسمش را شنيده بوديم. بچهها ميگفتند: اين همه شهيد که در تنگه چزابه از ناحيه سر مورد هدف قرار ميگيرند از تک تيراندازهايي هستند که با تفنگ سيمينوف ما را هدف قرار دادهاند. دلم ميخواست اين تفنگ را ببينم. يکي از بچهها که اهل مرودشت بود و خيلي دل و جرئت داشت و کمي هم ميلنگيد، يک تفنگ لاغر اندام خوشگل آورد و گفت: اين هم سيمينوف. گفتم: از کجا آوردي؟ اقرار کرد که صبح زود بدون اجازه رفته از زير بدن يکي از کشتههاي عراقي که بين ما و آنها افتاده بود، آورده است. بعد از کمي دعوا که چرا خودسرانه اين کار را کرده، تفنگ را گرفتم. عجب تفنگ خوش دستي بود. غافل بودم از اينکه لاستيک ضربه گير دوربين آن افتاده است. چشمم را به دوربين چسباندم و آينه يک جيپ سوخته را نشانه رفتم. همزمان با شليک، هم آينه شکست و هم ابروي من. چنان دردي احساس کردم که واقعاً به نظرم رسيد ابرو و چشمم داغون شدهاند. و دويدم به سمت سنگر بهداري. خون از پهناي صورتم روي گردنم ريخته بود. و خلاصه بهيار با عجله تو اون هياهو و غوغاي خمپارهها زخم را ضدعفوني کرد و يک گاز را روي آن گذاشت و دور تا دور سرم را باندپيچي کرد. فرداي آن روز، پنج - شش نفر از فرماندهان سپاه براي بازديد به خط مقدم آمده بوند. يک دفعه همه آنها با شتاب به سمت من آمدند و با چنان شوق و ذوقي مرا بوسه باران کردند که راستش کمي از خودم خوشم آمد. بعد از رفتن، آنها را در آينه شکستهاي که کنار ديوار سنگر بود ديدم. متوجه شدم که آنها به اين باندپيچي سرم توجه کردهاند و با خودشان ميگفتند که اين رزمنده با اين وضعيت هنوز اينجا مانده. بعد از سه روز وقتي با سر باندپيچي به بستان رفتم، شهيد سيروس رستگار تا با اون حال مرا ديد با نگراني به سمتم آمد و جوياي حالم شد و گفت: حتماً بايد پانسمان را عوض کني، وگرنه عفونت ميکنه و چون با کمک هاي اوليه آشنا بود با آهستگي باند را باز کرد. بعد خيلي با احتياط گاز چسبيده به ابرويم را جدا کرد و بعد از شستشوي زخم، هر چي گشتيم، جاي زخمي نديديم. فقط اندازه يک عدس کوچک در ابرويم زخم ايجاد شده بود. بعد گفتم: عجب آدمي هستي! چه کار داشتي به باندپيچي سرم! اين باند برايم محبوبيت آورده بود. باز هم امداد غيبي خيلي از بچهها زخمي و يا شهيد شده بودند. نيرو بسيار کم بود. مسايلي مثل نگهباني، پاسبخش و... اصلاً در تنگه چزابه معني نداشت. بچهها شب و روز در حال جنگيدن بودند و گذشته از سردي هوا، خطرات اصابت ترکش و گلوله و بيشتر از همه کم خوابي، رمق بچهها را گرفته بود. نيرو آن قدر کم بود که هر از گاهي، خصوصاً در شبها ميرفتيم جاهاي خالي از رزمنده و چند تير شليک ميکرديم که بگوييم ما در تمام خط نيرو داريم. خاکريز عراقيها بسيار به خاکريز ما نزديک بود. در بعضي از مکانها اگر جرئت داشتند، با تعداد ده نفر در مدت زمان دو دقيقه ميتوانستند کل خط را تصرف کنند. نيمه شبي که براي سرکشي به بچهها رفتم تا رسيدن به آخرين سنگر، شايد حدود دويست متر خاکريز از ديدهبان و نگهبان خالي بود. نگران شدم و شروع به تيراندازي به سمت عراقي ها کردم که آنها هم جواب سختي دادند. راستش نشستن در سنگرهاي خيس و بسيار سرد، واقعاً طاقت فرسا شده بود. موقعي که به آخرين سنگر رسيدم، حدود پنج نفر از بچه ها کنار هم مثل جوجهها به خوابي عميق فرو رفته بودند. اين سنگر تا عراقيها حدود يک دقيقه راه بود. ولي هر چه صدا زدم و دست و پايشان را تکان دادم، ولي باز هم بيدار نشدند. چارهاي نبود. تا روشن شدن هوا همان اطراف چرخيدم. خودم هم از کم خوابي و سرما واقعاً کلافه شده بودم و تو اين فکر بودم که خدايا اين خط فقط به لطف و امدادهاي تو سرپا مانده، و گرنه با اين نيروي کم که بيخوابي واقعاً آنها را بيهوش نموده است، بيشک نظر تو با اينهاست. منبع:نشريه امتداد- ش 48 /ن
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 686]
صفحات پیشنهادی
محبوبيت با سر باندپيچي شده
محبوبيت با سر باندپيچي شده تهيه و تدوين: سيدمهدي عرب سعدي خاطرات به قلم: سيد بهنام عرب سعدي، برادر شهيد سيد قاسم با صداي سوت خمپاره رو زمين دراز بکش ...
محبوبيت با سر باندپيچي شده تهيه و تدوين: سيدمهدي عرب سعدي خاطرات به قلم: سيد بهنام عرب سعدي، برادر شهيد سيد قاسم با صداي سوت خمپاره رو زمين دراز بکش ...
پیش چشمم تو را سر بریدند
زنان مدينه كه وضع را چنان ديدند، به سوى او دويدند و آب بر سر و صورت آن حضرت پاشيدند تا به هوش آمد. محبوبيت با سر باندپيچي شده بعداً که تو خط درگير اين مسائل ...
زنان مدينه كه وضع را چنان ديدند، به سوى او دويدند و آب بر سر و صورت آن حضرت پاشيدند تا به هوش آمد. محبوبيت با سر باندپيچي شده بعداً که تو خط درگير اين مسائل ...
گفتگویی جالب از همه چیز و همه جا با علی دایی (1)
گفتگویی جالب از همه چیز و همه جا با علی دایی (1)-برای یک اسطورهیک ستون برای ... فوتبال بی رحم است، اگر شکست بخورید از محبوبیت دور می شوید و این خاصیت .... و پیگیری می باشد که تعجب آور است، دیدن او با دست بانداژ شده و سر باندپیچی در ...
گفتگویی جالب از همه چیز و همه جا با علی دایی (1)-برای یک اسطورهیک ستون برای ... فوتبال بی رحم است، اگر شکست بخورید از محبوبیت دور می شوید و این خاصیت .... و پیگیری می باشد که تعجب آور است، دیدن او با دست بانداژ شده و سر باندپیچی در ...
سردار سرتیپ پاسدار شهید محمود كاوه
در این عملیات شهید كاوه با هدایت قوی رزمندگان، اهداف از پیش تعیین شده تیپ از جمله ... داشت و همین تواضع او سبب شده بود كه محبوبیت خاصی در بین نیروها داشته باشد. ... و در برخی از مواقع نیز نیروها او را با سر و بدن باندپیچی شده میدیدند كه در میانشان ...
در این عملیات شهید كاوه با هدایت قوی رزمندگان، اهداف از پیش تعیین شده تیپ از جمله ... داشت و همین تواضع او سبب شده بود كه محبوبیت خاصی در بین نیروها داشته باشد. ... و در برخی از مواقع نیز نیروها او را با سر و بدن باندپیچی شده میدیدند كه در میانشان ...
محمود، شاگرد دیروز، استاد امروز
در این عملیات شهید کاوه با هدایت قوی رزمندگان، اهداف از پیش تعیین شده تیپ از جمله ... و همین تواضع او سبب شده بود که محبوبیت خاصی در بین نیروها داشته باشد. ... باز میگشت و در برخی از مواقع نیز نیروها او را با سر و بدن باندپیچی شده میدیدند که در ...
در این عملیات شهید کاوه با هدایت قوی رزمندگان، اهداف از پیش تعیین شده تیپ از جمله ... و همین تواضع او سبب شده بود که محبوبیت خاصی در بین نیروها داشته باشد. ... باز میگشت و در برخی از مواقع نیز نیروها او را با سر و بدن باندپیچی شده میدیدند که در ...
صعده، سر بلند مي ماند
صعده، سر بلند مي ماند آيا شش جنگ دولت يمن با صعده، از شمار ياران الحوثي کاسته است؟ از نظر جغرافيايي، جنگ ... محبوبيت با سر باندپيچي شده · پرواز تا آسمان محمد ...
صعده، سر بلند مي ماند آيا شش جنگ دولت يمن با صعده، از شمار ياران الحوثي کاسته است؟ از نظر جغرافيايي، جنگ ... محبوبيت با سر باندپيچي شده · پرواز تا آسمان محمد ...
يمن، از انقلاب اسلامي تا عصر ظهور
پس از مدتي، به برکت امام خميني و انقلاب اسلامي، با مذهب شيعه اثناعشري آشنا. ... سپس مطالب طرح شده را تحليل و بررسي ميکرد. .... محبوبيت با سر باندپيچي شده ...
پس از مدتي، به برکت امام خميني و انقلاب اسلامي، با مذهب شيعه اثناعشري آشنا. ... سپس مطالب طرح شده را تحليل و بررسي ميکرد. .... محبوبيت با سر باندپيچي شده ...
آن که فهميد... آنكه نفهميد
آنكه نفهميد نويسنده:حميد داوود آبادي «مگر آنكه ميداند، با آنكه نميداند برابر است؟» قرآن كريم آن كه فهميد: وقتي ... محبوبيت با سر باندپيچي شده · رويش به رنگ سرخ ...
آنكه نفهميد نويسنده:حميد داوود آبادي «مگر آنكه ميداند، با آنكه نميداند برابر است؟» قرآن كريم آن كه فهميد: وقتي ... محبوبيت با سر باندپيچي شده · رويش به رنگ سرخ ...
مجنون صد توماني
من که اگر حرف از جبهه بزنم ننه ام غش مي کند و آقاجان با کمربند مي افتد به جانم. ... مي خواهم بروم بغداد را روي سر صدام خراب کنم. .... محبوبيت با سر باندپيچي شده ...
من که اگر حرف از جبهه بزنم ننه ام غش مي کند و آقاجان با کمربند مي افتد به جانم. ... مي خواهم بروم بغداد را روي سر صدام خراب کنم. .... محبوبيت با سر باندپيچي شده ...
تا گفتم خانواده شهيد است، بلند شدند
احادیث و روایات: امام علی (ع):هر كه بسم اللّه الرحمن الرحيم را با اعتقاد و دوستى محمد .... شما فکر ميکنيد تنها پسر ايشان شهيد شده است؟ ... محبوبيت با سر باندپيچي شده ...
احادیث و روایات: امام علی (ع):هر كه بسم اللّه الرحمن الرحيم را با اعتقاد و دوستى محمد .... شما فکر ميکنيد تنها پسر ايشان شهيد شده است؟ ... محبوبيت با سر باندپيچي شده ...
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها