پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1848604065
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (4)
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (4) روايتي از « رضا فرهاني » محافظ امام خميني اشاره :رضا فراهاني فرزند محمد در سال 1331 در شهر آشتيان متولد، شد، و در سال 1356 به جريان مبارزه با رژيم شاه پيبوست و با پيروزي انقلاب و ورود حضرت امام به قم جزو نيروهاي ويژه حفاظت از امام درآمد، و تا زمان رحلت حضرت امام از خادمين و پاسداران وفادار به بيت شريف امام بود. آنچه می خوانید گوشه ای از خاطرات ناگفته ایشان است :در اولين سفري كه حضرت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله و سلم) به خارج از مكه داشتند و با آن راهب نصراني در راه شام برخورد ميكنند عكسي از آن حضرت به اصطلاح روي پوست آهو يا چيز ديگر حك شده كه ميگويند اصل آن در موزه رم نگهداري ميشود و نمونهاي از اين عكس در اتاق امام بود. در رفت و آمدهايم آن را ميديدم ولي اينكه متوجه بشوم آن عكس مربوط به حضرت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله و سلم) باشد نبودم، فكر ميكردم عكس يك هندي است. از كسي سؤال كردم كه آن عكس چه كسي است؟ گفت كه عكس مربوط به رسول(صلی الله علیه و آله و سلم) است. روز ديگر رفتم و زيرنويس عكس را خوب توجه كردم ديدم نوشته: تمثال مبارك رسول اكرم(صلی الله علیه و آله و سلم) . اين عكس در جايي نصب شده بود كه هميشه روبهروي امام قرار داشت و نگاه امام اغلب به اين عكس بود. مدتي گذشت و من آرام آرام شيفته اين عكس شدم. روزي پيش خود گفتم چه خوب است از روي آن عكس، عكس ديگري بگيرم. حدود 40 روز با كمك خانم طباطبايي از امام خواستيم تا موفق شديم اذن را از حضرت امام بگيريم. روزي فاطمه خانم آيفون زدند كه آقا اجازه دادند اگر ميخواهي عكس بگيري زود دوربينت را بردار و بياور. با خوشحالي دوربينم را برداشتم و دويدم به طرف خانه آقا. در زدم. آقا فرمودند: بفرمائيد. وارد شدم و گفتم از اينكه اجازه فرموديد عكس بگيرم تشكر ميكنم. آقا فرمدند: بگيريد. دوربينم فلاش نداشت آماده شدم عكس بگيرم اما ديدم نور نداشت اين ور آن ور جابجا شدم ديدم نور كافي نيست. عرض كردم: آقا اينجا به اندازه كافي نور وجود ندارد. آقا بلند شدند و لامپ را روشن كردند و فرمودند: حالا عكس بگيريد. دوباره آماده عكس گرفتن شدم ديدم كه نه، اگر با اين حالت عكس بگيرم كيفيت پائين ميشود و عكس قرمز ميشود به ويژه اينكه لامپ نورش به شيشه قاب عكس ميخورد و نميشود گرفت. رو كردم به آقا و عرض كردم آقاجون نميشود. فرمودند كه برايتان لامپ روشن كردم. عرض كردم آقاجون دوربينم فلاش ندارد و لامپ اتاق جوابگو نيست. كيفيت عكس پائين در ميآيد اگر اجازه بدهيد قاب عكس را جلوي نور بگذارم. آقا فرمودند اشكالي ندارد. تا آقا اين جمله را فرمودند من از خدا خواسته به سرعت روي صندلي رفتم و عكس را پائين آوردم خواستم آن را جلوي پنجره اتاق بگذارم كه به اصطلاح نور بيشتري به آن بخورد اما پيش خودم گفتم كه اگر نور آنجا هم كافي نباشد آقا ديگر اجازه كار به من نخواهندداد چون آقا يكبار اجازه ميدهند. لذا بيمقدمه عكس را برداشتم و از اتاق بيرون رفتم و آن را در هواي آزاد قرار دادم. آقا هم چيزي نفرمودند در واقع در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتند. عكس را مقابل گلداني گذاشتم كه نور مستقيم آفتاب هم به آن نميتابيد. اولين عكس را گرفتم. در حال گرفتن دومين عكس بودم كه ديدم حاج احمد آقا به طرف اتاق آقا ميآيند. ايشان تا صحنه را ديد گفت: رضا چرا عكس آقا را برداشتي؟ اين چه كاري است كه كردي؟ گفتم: خود آقا اجازه دادند. حاج احمد آقا باورش نميشد كه آقا اجازه چنين كاري را داده باشند. لذا فرمود كه صبر كن، صبر كن. سپس به اتاق آقا رفت كه به اصطلاح مطمئن باشد كه خود آقا اجازه دادهاند. وقتي مطمئن شد بيرون آمد و فرمود: خيلي خوب عكسات را بگيرد. من قاب عكس را در موقعيتهاي مختلف قرار دادم و از آن عكس گرفتم و گفتم كه اگر يك وقتي از آن عكسها خراب شد ديگري قابل استفاده باشد. چندين عكس گرفتم و قاب عكس را به داخل اتاق آقا بردم و از آقا تشكر كردم و دستشان را بوسيدم و از اتاق بيرون رفتم. دو - سه ساعت بعد فاطمه خانم گفتند كه وقتي شما عكس را از اتاق بيرون بردي و عكس ميگرفتي آقا از من گله داشتند و فرمودند فاطمه چطور شما حاضر شدي براي چند لحظه هم كه شده عكس را از مقابل من دور كني؟ من خودم مستقيم از زبان مبارك حضرت امام نشنيدم ولي فاطمه خانم تعريف ميكرد، اين را شنيده بودم كه حضرت امام گاهي اوقات اين عكس را ميبوسيدند و حتي با آن درد و دل ميكردند.اينكه امام از قبل اين عكس را داشتند يا كسي برايشان آورده بود، اين موضوع را آقاي رحيميان در نشريهاي كه به چاپ ميرساندند توضيح دادند كه اين عكس را يك كسي آورده بود. آقاي رحيميان ميگفتند كه من مدتي نميخواستم عكس را پيش امام ببرم. نگران بودم تا بالاخره روزي گفتم: كسي اينها را آورده و مال آقاست. عكس را زير عبايم قايم كردم از در كه وارد شدم ديدم نگاه آقا به من به گونه ديگري است.آقا عادتشان بر اين بود كه اگر چيزي به ايشان ميدادند همان را ميبخشيدند. از جمله اينكه در قم مهري بود كه مال حاج احمد آقا بود. ايشان مهر را گذاشته بودند داخل ايوان كه نماز بخوانند اما باغبانشان مشهدي اكبر آمده بود و شلنگ آب را گرفته بود كه ايوان را بشويد، اين مهر هم آب خورد و خراب شد و حاج احمد آقا به حاج عيسي گفته بود كه مهر من خراب شده ميتواني آن را درست كني؟ حاج عيسي آن را داخل دفتر برده و رويش را با چاقو تراشيده بود. من وقتي آن را ديدم متوجه بوي خوبش شدم و گفتم: اين از تربت امام حسين(علیه السلام) است. او گفت: بله، اينگونه به نظر ميرسد. حاج احمد آقا گفته بودند كه ظاهرا اين مهر را آقاي بهاءالديني آوردهاند. من از حاج آقا بهاءالديني سؤال كردم. گفت: رضا من آن را از يك اقائي در قم گرفتهام. شما برو پيش آن آقا و اين مهر شكسته و خاكها را با خودت ببر و بده به ايشان تا برايت درست كند. من پيش آن آقا رفتم، ايشان آقاي درباني بود. به او گفتم اين مهري را كه شما دادهايد مال حاج احمد آقاست اگر زحمتي نيست و دستگاهي داريد آن را درست كنيد تا من ببرم. ايشان گفت احتياجي نيست من آن را درست كنم، چندين سال پيش به كربلا رفته بودم و تعداد 18 عدد از اين مهرها را آوردهام و چند عدد از آنها را به آقايان مجتهدين بزرگ دادهام. اين مهر فقط مخصوص علماي بزرگ است. شما بعدازظهر بيا برويم تا به شما هم مهر بدهم. بعدازظهر آمدم و ايشان مرا به انبارش برد و آنجا سه عدد مهر آورد. مهرهاي بزرگي هم بودند. گفت يك مهر مال حاج احمد آقا و يك مهر هم به خود شما ميدهم ولي به يك شرط! گفتم چه شرطي؟ گفت: به اين شرط كه يك مهر هم ميدهم آن را ببري پيش شخص حضرت امام تا ايشان با آن نماز بخوانند و ثوابي هم به ما برسد. در ضمن براي حضرت امام يك تسبيح چوبي هم داده بود. گفتم: مانعي ندارد. مهرها را گرفتم و آوردم. وقتي مهر حاج احمد آقا را دادم به ايشان گفتم كه آن آقا مهري هم به حضرت امام داد. حاج احمد آقا گفت كه بده من خودم ميبرم و به آقا ميدهم. گفتم: نه، به من گفته كه خودت بايد به دست آقا برساني، حاج احمد آقا گفت: اشكالي ندارد.حوالي ساعت يك، به هنگام برنامه نهار امام، ديدم كه ايشان از اتاقشان خارج شدهاند و به اتفاق حاج احمد آقا تشريف ميآورند. سلام كردم و عرض كردم كه من به قم رفتم و آقايي به نام درباني اين مهر و تسبيح را دادند و گفتند كه اينها را به دست آقا برسان و سلام مرا هم به آقا برسان. اين مهر تربت اصل حضرت سيدالشهداست و چندين سال پيش از كربلا آوردهاند و با اين تسبيح به شما هديه كردهاند. دست آقا را بوسيدم و مهر و تسبيح را به ايشان دادم. آقا يك قدم حركت كردند و بعد فرمودند: صبر كنيد. من ايستادم. فرمودند: اين تسبيح را به شما بخشيدم. مال خودتان، بيا اين تسبيح را بگير. سپس مهر را روي قلبشان گذاشتند و به اتفاق حاج احمد آقا راه افتادند و رفتند. دوباره دو قدمي نرفته بودند كه حاج احمد آقا گفتند: آقا اين مهر سنگين است بدهيد به رضا كه داخل اتاقتان بگذارد. شما هم الان براي ناهار تشريف ميبريد. اما آقا فرمودند كه نه، ميخواهم اين مهر پيش خودم باشد.يك بار توفيق شد كه به مشهد مشرف شدم. آن ايام گاهي وقتها براي آقا سوغات ميآوردم. در آن سفر براي حضرت امام يك جفت جوراب و يك زيرپيراهن آوردم. پس از بازگشت از سفر براي دستبوسي به خدمتشان رفتم و عرض كردم كه آقا چيز قابلداري نيست. اينها را به عنوان سوغات براي شما آوردهام. آقا فرمودند: رضا من چون واريس دارم از اين جورابها نميپوشم و جورابهاي طبي ميپوشم. دو تا زير پيراهن هم دارم لذا جوراب و پيراهن را به شما ميبخشم، مال خودت. عرض كردم: آقا جان اينها سوغاتي است كه براي شما آوردهام و قبول نميكنم و ميخواهم شما از آن استفاده كنيد. فرمودند: خوب اگر ميخواهي مال من باشد آنها را همانجا بگذار. من هم همان كار را كردم.مدتي گذشت، روزي فرمودند كه رضا بيا اينها را بين پاسدارها تقسيم كن. پاكتي بود كه درون آن بيست عدد پيژامه و زير پيراهن قرار داشت و گفتند يك جفت مال خودت و بقيه را تقسيم كن. هدايا و چيزهايي كه براي امام ميآوردند ايشان در داخل اتاقشان - در كمد ديواري - ميگذاشتند. چيزهاي مربوط به سهمين را در يك طرف و چيزهايي كه نذر حضرت امام بود و به خود آقا ميبخشيدند را از ساعت گرفته تا عطر و ادكلن و طلاجات و لباس در طرف ديگر ميچيدند. افراد كه سهم امام را ميدادند مثلا ده ميليون، بيست ميليون، دو ميليون، مابقي پولي بود كه طرف ميگفت آقا من اين پول را نذر شما كردهام و ميخواهم به شما ببخشم. امام اينها را جداگانه ميچيدند. احمدآقا به من ميگفتند: رضا گوني يا كيسه بياور. من هم ميرفتم و از دفتر ميآوردم. آقا ميفرمودند: احمد - اين عبارت احمد گفتنشان خيلي زيبا بود - ميفرمودند: بابا اينها را جداگانه بچينيد، اينها نبايد با هم مخلوط شود. آقا سپس به قدم زدن ميپرداختند و من حاج احمد آقا آنها را ميچيديم. يك روز من ديدم كه آقا همينطور كه قدم ميزند ميگفت: احمد، احمد، اما احمدآقا متوجه نبود. من جلوتر رفتم و ديدم كه آقا از جلوي پنجره ميگويند: احمد، احمد. گفتم: بله آقاجان. فرمودند: مگر احمد نيست؟ گفتم: چرا آقاجان. فرمودند: به احمد بگوئيد نگاه كند. به احمدآقا گفتم آقا با شما كار دارند. آقا فرمودند: احمد، بابا يك وقت اينها با هم قاطي نشوند. امام خيلي تاكيد داشتند نسبت به جدا كردن سهم امام از هدايايي كه به ايشان ميدادند. ايشان آن هدايا را در گوني جمع ميكردند و در حوادثي چون سيل و زلزله آنها را به مردم ميدادند.حضرت امام فرش نداشتند و زندگي شان بر روي موكت بود. يكي دو تا قالي به عنوان نذر در گوشهاي قرار داده بودند. يك روز خانم امام آمدند از راهرو بروند كه چشمشان به آن قاليها افتاد و گفتند: اين قاليها چي است اينجا؟ گفتم: اين قاليها نذر آقاست، مال خود آقاست. ايشان گفتند: اتاق ما فرش ندارد خوب است يكي از اينها را بيندازيد داخل اتاق ما. آقا از منزل آقاي يزدي به خانه آقاي اشراقي ميرفتند. آنجا سخنراني يا ملاقات داشتند. وقتي ايشان رفتند، فرش را در اتاق پهن كرديم. آقا وقتي از ملاقات بازگشتند ديدند كه كف اتاقشان فرش پهن شده. سريع احمدآقا را صدا كردند و فرمودند: احمد، احمد بابا سر پيري ميخواهي مرا جهنمي كني؟ خانم گفتند: آقا قالي مال خودتان و نذر خودتان است، ما هم كه اتاقمان فرش نداشت، آن را انداخيتم. اما آقا موافقت نكردند و من ديدم كه حاج احمد آقا در حالي كه رنگش پريده بود گفت: بيايد قالي را جمع كنيد. ما هم آمديم و آن قالي را از اتاق جمع كرديم.خلاصه قالي را برداشتيم و فرداي آن روز گويا كسي آمده و از آقا طلب جهاز كرده بود و آقا فرموده بودند اين فرش را بدهيد ايشان ببرند.بعد از شهادت شهيد مظلوم دكتر بهشتي، حضرت امام شهيد صدوقي را يك مدت به جماران، خانه حاج احمد آقا آوردند. آن ايام توفيق نصيب من شد و حاج احمد آقا به من فرمودند كه كنار شهيد صدوقي بمانيد. من كنار شهيد صدوقي ماندم. شبها را هم آنجا بودم. شهيد صدوقي كه شبها براي نماز شب بيدار ميشدند من هم از خواب ميپريدم و ايشان را كه ميديدم فكر ميكردم دارد نماز صبح ميخواند. ميرفتم وضو ميگرفتم و پشت سر ايشان ميايستادم و وقتي ميخواست اقتدا كنم ايشان با دست اشاره ميكردند كه نه، يك مقدار صبر ميكردم، ايشان نمازشان را كه تمام ميكردند به من ميفرمودند: هنوز نماز صبح نشده حالا اگر ميخواهي نماز شب بخواني، بخوان. سپس نمازشان را ادامه ميدادند و وقتي زمان نماز صبح فرا ميرسيد ميفرمودند حالا ميخواهي نماز بخواني بيا. من هم ميآمدم و دست راست ايشان به فاصله نزديك ميايستادم. نميگذاشت خيلي عقب بايستم و حدود 25 سانتيمتر عقب و پشت سر ايشان نماز صبح را ميخواندم. نفر بعدي كه ميتوانم بگويم كه مثلا قدم جاي پاي حضرت امام ميگذاشت، شهيد صدوقي بود.حضرت امام در داخل خانه زنگي داشتند و هر وقت روزنامهاي ميخواستند، يا قصد داشتند باطري راديوشان عوض شود يا كار ديگري داشتند زنگ ميزدند. اكثرا هم حاج عيسي در اين رابطه ميرفت و ميآمد. گاهي وقتها حاج آقا بهاءالديني يا حاج آقا ميريان يا برادرهاي شمس علي بودند. آقا ميفرمودند كه مثلا اين پيام را به كي بدهيد يا به حاج احمدآقا يا به آقاي رسولي بگوئيد بيايند. يك روز ساعت سه و نيم الي چهار بود كه زنگ از سوي حضرت امام به صدا در آمد. من نشسته بودم. با صداي زنگ بياختيار از جا بلند شدم و ناخواسته و به سرعت به خانه امام رفتم و ديدم كه حسن احمدآقا ايستاده است. او گفت كه امام فرموده دكتر خبر كنيد. با همان سرعت برگشتم و رسيدم به دفتر حاج عيسي و گفتم كه دكتر خبر كنيد. سپس با همان سرعت مجددا به خانه امام بازگشتم. همان گونه كه وارد اتاق اولي ميشدم احساس كردم كه كسي ميگويد يا فاطمهالزهرا يا امام زمان كمكم كنيد. رفتم داخل و ديدم فاطمه خانم، همسر احمدآقا بالاي سر امام ايستاده و اينگونه به خدا التماس ميكند. ديدم حضرت امام هم رو به قبله افتاده است. در لحظه اول پيش خودم گفتم كه شايد آقا دچار ضعف شده و اينگونه افتاده است لذا با عجله بالاي سر امام رفتم و آقا را بلند كردم و سرشان را روي پاهايم گذاشتم و گفت: آقا جون، آقا جون. ديدم جواب نميدهند. پيش خودم گفتم بگذار قدري شانهشان را بمالم شايد حالشان بهتر شود.سپس گفتم: آقا جان، آقان جان. ديدم كه نه، آقا جواب نميدهند. خيلي نگران شدم. تا آن لحظه فكر مي كردم آقا دچار ضعف شده است.دستم را انداختم زير كتف آقا و ايشان را بلند كردم. ماشاءالله آقا از نظر هيكل خيلي خوش هيكل بودند و زورم نرسيد كه بغلشان كنم و بياورم. ايشان گويا براي گرفتن وضو رفته بودند كه حالشان آن گونه شده بود. لذا خواستم تنهايي بغلشان كنم كه زورم نرسيد. بياختيار به فاطمه خانم داد كشيدم كه پاي آقا را بگير. آن ايام حدود 20 يا 25 روز مانده بود، فاطمه خانم علي را وضع حمل كند و حضرت امام نسبت به باردار بودن ايشان خيلي حساسيت داشتند و سفارشات عجيبي به ايشان ميكردند. گاهي ميشنيدم حتي وقتي ميخواستند گوشي تلفن را جابهجا كنند حضرت امام منع ميكردند و ميفرمودند: نه فاطي، بابا تو دست نزن. اين كار را نكن، من انجام ميدهم، شما مواظب خودت باش. چه حكمتي در كار بود نميدانم. خلاصه فاطمه خانم خم شد كه پاي امام را بگيرد اما نتوانست. در همين حين حسن آقا صداي مرا شنيد و آمد ديد كه آقا افتاده، او پاهاي آقا را گرفت و من هم زير دو كتف آقا را گرفتم و دو نفري آقا را بلند كرديم و آورديم. در همين حين ديدم كه آقاي دكتر پورمقدس از اصفهان رسيد و حاج عيسي و آقاي فلاح هم آمدند. آقا را در اتاق خوابانديم. دكتر پور مقدس نبض آقا را گرفت، ديد فشار و تنفس نيست. چشم آقا را نگاه كرد و متوجه شد كه چشم هم بزرگ شده، يك دفعه ديدم افتاد روي آقا و شروع كرد تنفس مصنوعي دادن. من پيش خودم گفتم كه چرا اين قدر تند تند آقا را ميبوسد؟ حالا نميدانستم كه دارد دم و بازدم ميدهد. گفتم كه مثلا چون اولين بار كنار امام قرار گرفته ضمن اينكه كارش را ميكند آقا را هم اينگونه ميبوسد. مدت كوتاهي بعد يكدفعه ديدم كه آقا نفس عميق كشيدند و اولين جمله كه فرمودند گفتند: فاطي قلبم. آقا سپس فرمدند كه احمد را پيدا كنيد. ما همه بسيج شديم كه احمد آقا را پيدا كنيم. حسن از اتاق آقا بيرون رفت و صدا زد: بابا، بابا. حاج احمد آقا هم در قسمت بالا اتاقي داشت كه ما فكر ميكرديم آنجاست اما خبري از ايشان نبود.خانم طباطبايي شروع كرد به اين طرف و آن طرف زنگ زدن. اولين تلفن را به خانم آقاي بروجردي - خانم مصطفوي - زد كه احمد آنجاست؟ گفت: نه. خانم مصطفوي هم بيدرنگ به سمت منزل آقا حركت كرد. وضع از روال عادي خارج شده بود و پاسدارها متحير و حيران شده بودند. از يك طرف نگراني اين را هم داشتيم كه نكند خبر پخش شود! چون به محض پخش شدن آن راديو آمريكا و اسرائيل و بيگانهها آن را در بوق و كرنا ميكردند. تمام تلاش ما بر اين شد كه خبر بيرون نرود.من به سه راه بيت رفتم تا از حاج احمد آقا خبري بگيرم. پيدايشان نكردم. ديدم كه خانم مصطفوي در حال دويدن است. از دور كه نگاهش به من افتاد، گفت: آقا رضا، آقا حالشان چطور است؟ گفتم: آقا طوريشان نيست، خانم آقاي سلطاني- مادر زن احمد آقا - حالش به هم خورده بود كه يك ليوان شربت آب قند به او دادند و حالش خوب شد. آقا طوريشان نبود. هر كس خبر داده اشتباه گفته. خانم مصطفوي قدري ناراحتي قلبي داشت و اگر خبر بيماري امام را به او ميدادم خداي ناكرده سكته ميكرد. من جلوي پاسدارها با صداي بلند گفتم خانم آقاي سلطاني حالشان بد شده بود. ميخواستم با اين كار خبر بيماري امام به بيرون درز نكند. خلاصه خانم مصطفوي هم آرامتر شد و آرامآرام به سمت بالا حركت كرد. طولي نكشيد كه ديدم فرشته خانم دارد ميآيد.حسن و فاطمه خانم به آنها تلفن كرده بودند. او از فاصله ده متري داد كشيد كه آقا چطور است؟ من گفتم: فرشته خانم براي چه ميدوي؟ آقا نيست ، اشتباه گفتهاند، مادر شوهرتان - خانم آقاي سلطاني - بود كه آب قند خورد و حالش خوب شد. ايشان هم يواش يواش به سمت بالا رفت. مدتي گذشت تا اينكه ديدم حاج احمد آقا دارد ميدود و پشت سرش هم آقاي جماراني و پشت سر او آقاي سراج و نفر چهارم هم آقاي فلاح است كه پشت سر همه ميدود. حاج احمد آقا در نزديكي خانه دكتر موسوي، سه راه بيت، تا چشمش به من افتاد از دور داد كشيد كه حال آقا چطور است؟ گفتم: حال آقا خوب است. كي گفته آقا حالش بد شده؟ مادر خانم شما حالش بد شده بود و ضعف كرده است. گفت: اينها كه گفتند آقا حالشان بد شده. گفتم: نه اشتباه گفتهاند. واقعا نگران احمد آقا بودم از طرفي به خواستهام هم رسيدم كه خبر درز نكند. ايشان گفت:آقا جماراني و سراج برگرديد. خود حاج احمد آقا هم ميخواست برگردد. به او گفتم: حاج آقا نرويد، سري به بالا بزنيد چون مادر خانمتان حالش به هم خورده و اگر سر نزنيد ممكن است بعدها از شما گلهمند شود.حاج احمد آقا گفت: بد نميگويي. به دنبال آن آقاي جماراني هم بالا رفت. آقاي سراج هم به سوي فرماندهي رفت. خودم را به آقاي سراج نزديك كردم و گفتم: آقاي سراج كجا ميروي؟ و واقعا قضيه اين است و آقا حالش بد شده و من به خاطر اينكه خبر به بيرون درز نكند و در راديوهاي بيگانه پخش نشود و حاج احمد آقا هم با نگراني بالا نيايد اينجوري گفتم. شما هم به سرعت پست جلوي حسينيه را برداريد و پست بهداري را نيز برداريد. ما ميخواهيم وقتي آقا را ميآوريم كسي نفهمد. آقاي سراج گفت: بسيار خوب. سپس زنگ زد كه پستها را بردارند. من هم با سرعت آمدم. وارد كه شدم خانم مصطفوي از من گله كرد كه اين چه كاري بود كه كردي؟ اگر من برگشته بودم و آقا حالشان بد ميشد... گفتم: خانم من قصد و غرضي نداشتم براي اينكه خبر به بيرون درز نكند گفتم. از طرفي هم ديدم كه شما خيلي نگران ميآييد، خواستم به اصطلاح شما را تسكين بدهم. در ثاني اگر شما ميخواستيد برگرديد و برويد من نميگذاشتم. حاج احمد آقا چون ديد حرفهاي من درست و خوب است گفت: حق به جانب رضا است و راست ميگويد. دكتر گفت كه برانكارد بياوريد بايد آقا را ببريم. با سرعت به بهداري رفتم و برانكارد را برداشتم و آمدم. آقا قدري حالشان بهتر شده بود. ايشان را روي برانكارد گذاشتيم . من ديسك كمرم قدري سابقه دارد و حاد است ولي آن لحظه به خودم گفتم اينجا جايي نيست كه كمرم درد كند. بايد وارد گود شد و خود را فدا كرد. با اينكه واقعا كمرم درد ميكرد سريع برانكارد را گرفتم و به طرف بهداري حركت داديم. در بين راه يكي دو نفر از رفقا به من گفتند سر برانكارد را بده ما بگيريم اما من قبول نكردم. مقداري از راه را آمده بوديم كه حاج احمد آقا فرمودند: رضا كمرش درد ميكند، يكي به رضا كمك كند. من گفتم: حاج آقا خودم ميبرم، كمرم هيچ چيزي نيست. آقا را به بهداري برديم.در بهداري ايشان را روي تخت گذاشتند. دكتر عارفي هم آمد و مراحل درمان شروع شد. آقا آن روز در بهداري سه چهار مرتبه مجددا سكته كردند. اصولا ميگويند كه سكته بيش از سه بار خطرناك است اما آقا چند بار سكته كردند و ساعت7 يا8 به بعد ديگر مهار شد. لباسهاي آقا را درآوردند و من آنها را جمع كردم چون به علت وصل كردن سرم لباسهاي آقا خوني شده بود و به فكرم رسيد لباسهاي زير آقا را نفرستم خانه كه بشويند. خيالم راحت شده بود آقا حالشان خوب شده. لذا لباسهاي آقا را به حمام بردم و شستم و روي شوفاژ انداختم تا خشك شود. كم كم اوضاع به روال عادي برگشت. نماز را خواندم و شامم را خوردم؛ اما مرتب به آقا سر ميزدم. الحمدالله حال آقا خيلي خوب شده بود. يك سرم به دست راست و يك سرم به دست چپ آقا وصل كردند. چند آمپول هم تزريق كردند كه آقا استراحت كند و بخوابد و حركتي نداشته باشند. ساعت 11:30 شب به اتاق آقا رفتم. ديدم كه پرستاري به نام آقا عشقي كنار آقا نشسته و آقا هم خوابيدهاند. من آن فرد را نميشناختم و به ذهنم آمد كه اگر اين بنده خدا خواست آمپولي به آقا بزند و اشتباه زد كاري نميتوان كرد لذا گفتم كنار ايشان بنشينم و مواظب باشم. از طرفي ممكن است ايشان خسته شود و بخوابد و سرم آقا تمام شود. تا حدود ساعت 2 كنار تخت امام نشستم. در آن لحظات خودم را به تخت آقا نزديكتر كردم و چشم و ابرو و پيشاني و محاسن و لب و دندان آقا را تماشا ميكردم. پيش از آن گاهي وقتها اتفاق ميافتاد كه من كنار آقا مي نشستم و نورانيت و چهره ملكوتي ايشان را نظاره ميكردم. آن شب هم حدود يك ربع به چهره ايشان نگاه ميكردم.آقا همينجور رو به قبله خوابيده بودند. آقا در همه حال رو به قبله بودند.ساعت 2:15 نيمه شب يك دفعه آقا بلند شدند و نشستند. اولين سوالشان اين بود كه ساعت چند است؟ عرض كردم دو و پانزده دقيقه است فرمودند: اين واي نمازم. سپس خواستند سرنگ سرمهاي دستشان را بكنند. عرض كردم: آقا جان اين سرم به دستتان است. من فكر كردم آقا نميدانند الان بيمارستان هستند. نگذاشتم ايشان سرم را درآوردند و گفتم: اجازه بدهيد دكتر خبر كنم. ايشان فرمودند برو خاك تيمم بياور. سريع رفتم به اتاق كوچك كنار اتاق امام كه آزمايشگاه بود و يك تكه سنگ سياه آوردم و عرض كردم آقا جان اين سنگ را داريم، تيمم كنيد. ايشان فرمودند: خير خاك تيمم داريم، خاك تيمم را بياور. براي من هنوز جاي سؤال است كه چرا آقا روي سنگ تيمم نكردند و فرمودند خاك بياور.سنگ را بردم كه خاك بياورم. در همين حين آقاي انصاري، آقاي بروجردي داماد امام و دكتر پورمقدس متوجه شدند كه آقا بيدار شده و نشستهاند. آقاي انصاري خاك تيمم آوردند و آقا همانجا تيمم كردند.روي تخت دستشان را بلند كردند و الله اكبر گفتند و شروع كردند به نماز خواندن. دكتر پور مقدس ميگفت كه آمپولهايي كه به آقا تزريق كرديم قوي هستند و به هر كس تزريق شود 24 ساعت بيحركت ميافتد و ميخوابد. دكتر پورمقدس فكر ميكرد آقا براي نماز صبح بيدار شدهاند لذا به اطرافيان رو كرد و گفت آقا نميدانند كه نماز صبح نشده لذا چيزي نگوييد تا بخوابند هر چه حركت كمتر داشته باشند براي قلبشان بهتر است . بگذاريد بخوابند ولو اينكه نماز صبحشان قضا شود. آقا نمازشان را خواندند و راز و نيازشان را كردند. سپس يك دفعه رو كردند و گفتند كه نظر به اينكه امشب چندم ماه است بايد سفيدي صبح بر ماه غلبه پيدا كند. بيست دقيقه بعد از اذان صبح نماز صبحم را ميخوانم. اگر احيانا خوابم برد 20دقيقه بعد از اذان من را بيدار كنيد. آنجا معلوم شد كه نماز شبش يك ربع به تأخير افتاده بود. من يادم هست كه آقا نماز شبشان را ساعت 2ميخواندند. گاهي وقتها هم بر حسب گردش شب ساعت 3 ميخواندند. آن شب هم با آنكه وضعيتشان آن گونه بود و سرم به ايشان وصل بود، چيزي نتوانست مانع نماز شب ايشان شود چون قلب ايشان الهي و خدايي بود كه سر ساعت براي نماز شب بيدار ميشد. ايشان آن شب براي نماز صبح هم بيدار شدند و نمازشان را خواندند.لحظهاي بود كه روح از تن حضرت امام در حال پرواز كردن بود. آن لحظه آخر بيشترين اوقات نصيب من شد كه كنار امام بمانم. گاهي وقتها تلويزيون لحظات شكوفا شدن گل را نشان ميدهد من اين گونه احساس ميكردم كه يك حالت باز و بسته شدن گل محمدي در صورت حضرت امام به وجود آمد. يك حالت باز و بسته شدن گل رز يا محمدي بود. آقا چشمانشان را روي هم گذاشتند و حالت متبسم و شادي داشتند. آخرين لحظهاي كه حضرت امام را غسل ميدادند باز آخرين كسي كه حضرت امام را -لبان و پيشانيشان را - بوسيد من بودم چون همه وداع كردند و كفن را بستند. گفتم: حاج احمد آقا، آقا زنده هستند. آقا خيلي زيبا بودند و من از پيشاني مبارك ايشان عكس ميگرفتم. از پيشاني ايشان مثل خورشيد به آسمان نور ميتابيد و من عكس ميگرفتم ولي غافل از اين بودم كه دوربين قادر به ثبت آن صحنه نيست. آقا كه رحلت كردند خانم حضرت امام بيتابي ميكردند. دخترها همه گريه ميكردند. برخي از آنها خودشان را ميزدند. من چون نامحرم بودم به مسيح (بروجردي) گفتم شما ايشان را بگيريد. نگاه كردم ديدم خانم امام در گوشهاي گريه ميكند، خانم بروجردي يك گوشه ديگر، خانم اشراقي يكجا، دخترهاي آقاي اشراقي، ليلي خانم، دخترهاي آقاي بروجردي... اما فاطمه خانم را نديدم. پيش خودم گفتم: چرا فاطمه خانم نيست چون علاقه عجيبي بين اين دو بود. گفتم شايد فاطمه خانم خبر ندارد، بروم خبر بدهم. حركت كردم و رفتم كه با فاطمه خانم خبر بدهم. پيش از من آقاي دكتر عبدالحسين طباطبايي (برادر فاطمه خانم) در همان لحظاتي كه روح از تن حضرت امام پرواز ميكرد به سراغ فاطمه خانم رفته بود و خبر را داده بود و گفته بود كه بيا تا آقا را ببيني. علي خواب بوده در همان لحظه فاطمه خانم ديده بود كه علي جيغ كشيد و از خواب بيدار شد و بنا كرد گريه كردن كه ميخواهم بروم آقا را ببينم. همزمان با آن عبدالحسين به فاطمه خانم گفت كه علي را نبريم. خلاصه علي خيلي بيتابي كرده بود و آنها مجبور شده بودند دست علي را بگيرند و بياورند.من تقريبا در مقابل حسينيه بودم كه ديدم خانم طباطبايي و آقاي دكتر عبدالحسين طباطبايي و علي سه تايي دارند ميآيند. علي تا نگاهش به من افتاد گفت: رضا كجايي؟ من دنبالت ميگشتم. من حالت گريه داشتم و ميخواستم علي متوجه نشود، گفتم: علي جان چه كار داري؟ گفت: من ميخواستم با هم برويم در آسمانها پرواز كنيم و برويم پيش آقا. لحظات سختي بود. فاطمه خانم و آقاي عبدالحسين گريه نميكردند و من هم سعي داشتم خودم را نگه دارم. آرام به فاطمه خانم گفتم: شما برويد . سپس علي را بغل كردم. آنها رفتند و من علي را به خانه آوردم و پيش يكي از ننهها گذاشتم و دوباره برگشتم.آقاي هاشمي رفسنجاني آمد و فرمود كه ما ميخواهيم حداقل ده - پانزده روز نگوييم امام رحلت كردهاند، لذا آرام گريه كنيد كه همسايهها متوجه نشوند و مبادا خبر بيرون پخش شود. يكي از خانم ها بلند بلند گريه ميكرد. اما پس از حرفهاي آقاي هاشمي گفت: اگر براي مصلحت نظام است ما گريه نميكنيم. هرگونه تصميمي هم صلاح ميدانيد بگيريد. خلاصه موضوع را به حاج احمد آقا هم گفتند اما حاج احمد آقا فرمودند: نه، حضرت امام چيزي را از كسي پنهان نميكردند و هر چه بود با ملت و مردمش در ميان ميگذاشتند و من همين الان به مردم ميخواهم بگويم و موضوع را اعلام كنم. هر چه آقاي هاشمي اصرار كرد حاج احمد آقا نپذيرفتند. تا اينكه از حاج احمد آقا خواستند كه موضوع را تا فردا نگويند و فردا صبح اعلام كنند. سپس حاج احمد آقا آمدند و همه افرادي را كه دور امام بودند را بيرون كردند. داخل من بودم و حسن كه ما دو تا را بيرون نكرد. در را بست و آمد داخل. تا ما را ديد گفت: برويد بيرون. من ميدانستم كه اگر ما دو نفر هم بيرون برويم در را قفل ميكند و نميگذارد كسي بيايد. لذا من و حسن به دستشويي اتاق محل رحلت امام رفتيم. حاج احمد آقا براي وداع با آقا رفت و با ايشان خلوت كرد و شروع كرد به خواندن قرآن. من و حاج حسن و آقا مسيح هم آمديم. سرم دست آقا را در آورديم. آنجا به ذهنم نرسيد كه آن را نگهدارم. اين سرم در زمان حيات و آن مدت كوتاهي كه آقا رحلت كرده بودند دستشان بود. خلاصه من چسب روي سوزن سرم را كه به بازوي آقا وصل شده بود برداشتم چند تار موي دست آقا هم روي آن بود كه الان هم به عنوان يادگاري آن را نگهداشتهام. قرار بر اين شد كه آقا را ببرندو در آن حالت عكس گرفتن سنگدلي را ميرساند كه انسان بتواند اين كار را بكند ولي من ديدم كه فرد ديگري نيست كه عكس بگيرد و ديگر اينكه حضرت امام از باب تاريخ و تاريخي بودن بايد عكس داشته باشند.خلاصه آنجا از حالت بخيه امام عكس گرفتم. آقا مهر قاسمي هم از طريق آن دوربين مدار بسته عكس گرفته بود. به دنبال آن من شروع كردم به گرفتن عكس با آن دوربين تمام اتوماتيك كامپيوتري. خيلي حساب شده عكس گرفتم. از پيشاني امام نور بلند ميشد كه دوربين قادر به ثبت و ضبط آن نور نبود. از دستها، آرنج، پيشاني، صورت و محاسن امام به صورت جداگانه عكس گرفتم. خيلي تلاش كردم از آن نور عكس بگيرم كه نشد. فيلم سياه شد و من آن فيلم سياه شده را به عنوان ثبت در تاريخ نگهداشتهام.همان موقع مشخص نميشد كه دوربين عكس نميگيرد دوربين هم فلاش نميزد. دوربيت درست و سالم بود اما نميگرفت. سريع رفتم و دروبين كانن را كه متعلق به حاج آقا بهاءالديني بود آوردم. آن دوربين به اصطلاح با دست تنظيم ميشد. با آن دوربين چند عكس گرفتم اما مثل شبح است و سايه آن افتاده است.حضرت امام را غسل دادند و روي تخت كفن كردند. سر مبارك حضرت امام بيرون بود و من با استفاده از دوربين اولي مسلسلوار چندين عكس گرفتم. زماني كه آن را پيش عكاس بردم گفت: دوربين موتوردار خريدي؟ گفتم: نه. گفت:دوربين تو موتوردار بوده كه اين قدر دقيق گرفته. حالا چرا اينجوري بود چون بدن امام كاملا پوشيده بود و همان دوربيني كه ابتدا عكس نميگرفت پس از پوشيده شدن بدن مبارك امام عكسهاي خوبي را ثبت كرد.... پایان.منبع: خبرگزاری فارس/ن
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (4)-ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (4) روايتي از « رضا فرهاني » محافظ امام خميني اشاره :رضا فراهاني ...
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (1)-ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (1) روايتي از « رضا فرهاني » محافظ امام خميني اشاره :رضا فراهاني ...
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (4) ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (4)-ناگفته هايي از زندگي خصوصي ... دوباره آماده عكس گرفتن شدم ...
ولى پس از آنكه مرا قبض روح كردى تنها تو خود نگهبان و ناظر احوال آنان بودى زيرا تو ... ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (4) ناگفته هايي از زندگي خصوصي ...
این نرم افزار، دایرة المعارف چند رسانه ای درباره حضرت امام خمینی (ره) می باشد. ... زمزمه عشق : شامل دیوان كامل اشعار امام (ره) در قسمتهای 1- قطعه 2- مسمط 3- مثنوی 4- قطعات ... ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (2) روايتي از « رضا فرهاني » محافظ ...
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (4) ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (4)-ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح ... در حال گرفتن دومين ...
زندگاني حضرت امام حسين (جلد 3)-زندگاني حضرت امام حسين (جلد 3) نویسنده: باقر ... كرد و در همان مكان دفن گرديد، سن مباركش 3 و يا 4 سال وشايد اندكي بيشتر بود. ... ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (3)-ناگفته هايي از زندگي خصوصي .
vazeh.com 03:03:05 04:50:49 12:07:57 19:23:26 19:45:04 4:34 مانده تا غروب خورشید. ذکر روزهای هفته .... ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (3) .
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (4) ... سیل در گلستان (عکس) سیل در گلستان (عکس)-سیل در گلستان (عکس) وقوع سیل در روستای تیل آباد واقع در ...
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (3) ... آقا فرمودند: مانعي ندارد، اگر كارت زود انجام ميشود همين الان بگير اگر طول ميكشد بگذار براي ... خلاصه من هم سريع به ...
-