واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جراحت در اسارت خاطراتي از آزاده سرافراز عليرضا محمودي مظفر نگاه همه با يک چشمياري دهنده روح و روان دوستان بود . خنده بر لبان بچه ها مي نشاند. اسمش ناصر بود و از بچه هاي لشکر 27 که در محل هاشمي تهران سکونت داشت. حاضر جواب بود و کم نمي آورد ! چشم چپش را در جنگ به خدا پس داده بود و بصيرتي افزون يافته بود. پشت ناصر مملو از ترکش هاي ريز و درشت بود ؛طوري که چون در آسايشگاه سرپا ايستادن ممنوع بود دائماً مجبوربود درازکش باشد. موقع غذا خوردن هم دراز کش بود، چون با هربار نشستن جراحت هايش عود مي کرد . ناصر مي گفت: من بچه ها را به يک چشم مي بينم !پرواز از قفسقاسم علامه، قاسم عبدي، محسن، اسماعيل و ديگراني که نامشان را از ياد برده اند، از بچه هاي قطع نخاعي اردوگاه بودند که دوران اسارتشان کوتاه شد و پرواز کردند. هر روز صبح چهار نفر از بچه ها يکي از اين عزيزان را در پتو مي گذاشتند و براي شستشو به حمام مي بردند و با آب سرد تميزشان مي کردند ! به خاطر طولاني شدن جراحت و عدم رسيدگي پزشکي لازم ،قسمت هايي از بدنشان که براي مدت طولاني با تشک ابري در تماس بود عفونت شديد کرد و ذره ذره وجودشان را خورد و نهايتاً به شهادتشان منجر شد.ساقيان بي دستمسئولان آب آسايشگاه دو نفر بودند به نام هاي يدالله اسدي و يوسف ! يدالله شير بچه خرم آباد بود که يک دستش را در شاخ شميران به ضرب گلوله آرپي جي از دست داده بود و يوسف هم که بچه بندر گز بود، سه انگشتش را به صاحبش بازگردانده بود. حمل سطل هاي آب آسايشگاه به عهده اين دو نفر بود؛ چرا که هرکدام تنها از يک دست امکان استفاده داشتند و کارهاي عمومي ديگر کمتر مي توانست به آنها واگذار شود.عصاي دست يکديگربعضي از بچه ها يک پا و برخي هر دو پايشان را به محبوب داده بودند و برخي نيز به دلايلي امکان راه رفتن نداشتند. عصا هم که به اندازه کافي وجود نداشت تا همگي بتوانند براي پياده روي از آنها استفاده کنند، بنابراين بچه هاي ويلچري در هنگام استراحت سراغ بچه هاي يک پا مي رفتند و با يکديگر حرکت مي کردند و اين طوري هر دو نفر با کمک هم قدم زده بودند ! البته ويلچرران به خاطر راه رفتن به صورت لي لي معمولاً زود خسته مي شد و جايش را به ديگري مي داد.عاشق ولي بيزار از شاهفرهاد،دو رگه لر و عرب بود که با شروع جنگ خانواده اش را به اصفهان برده بود. در جبهه ، ترکش نامردها ساق پايش را ربوده بود و مجبور بود يک پا راه برود ؛ اما با همان يک پا به همه کارهاي آسايشگاه مي رسيد و به همه بچه هاي مجروح کمک مي کرد. فاميلش شاه بود، ولي خودش از شاه بريده بود و فدايي امام شده بود. دستي در هنر داشت و در صفحات دفترش تصاويري را مي کشيد و چيزهايي مي نوشت. يک بار نوشته بود: بي عشق خميني نتوان عاشق مهدي (عج) شد !که عراقي ها ديدند و حسابش را رسيدند.منبع:نشريه امتداد ،شماره 43/خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 231]