تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه كسى مستحق دوستى خداوند و خوشبختى باشد، مرگ در برابر چشمان او مى آيد و آ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804578431




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آن موقع سلاح مان الله اکبر بود ، حالا امکانات و بودجه !


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آن موقع سلاح مان الله اکبر بود ، حالا امکانات و بودجه !
آن موقع سلاح مان الله اکبر بود ، حالا امکانات و بودجه ! گفتگو با رزمنده ي دلاور جبهه هاي غرب ، حاج محمد طالبي اشاره : رهبر معظم انقلاب به او نشان شجاعت داد و سيد شهيدان اهل قلم او را « ببر کوهستان » ناميد . هر چه از خودش پرسيديم ، او از ديگران گفت . صحبت هايش را پيراستيم تا توانستيم او را به شما بنمايانيم . او خود شهيدي است زنده . اولين باري که نام امام را شنيدم از همان جواني ، آثار امام و رساله امام را افراد بي ادعايي که اصلا مسئوليتي هم نداشتند ، به ما مي رساندند . يادم هست يکي از اينها که بعدا هم شهيد شد ، کارش چوپاني بود ؛ مي آمد قم و اطلاعيه هاي امام را مي آورد . سواد چنداني نداشت . فقط اکابر خوانده بود و بعد ، در درگيري با ژاندارم هاي رژيم شاه در خيابان شهيد شد . اينها کساني بودند که سالها قبل از انقلاب ، ما را با امام آشنا کردند . توکل ، بهترين سلاح ما در جنگ ، کمتر با اسلحه کار مي کردم ؛ ولي قبل از جنگ ، خيلي با اسلحه سر و کار داشتم . در کردستان اسلحه زياد بود . من هم با آنجا ارتباط داشتم و هر کسي اسلحه اي داشت ، با اسلحه اش تمرين مي کردم . حتي قبل از انقلاب ، براي درگيري با رژيم شاه هم با اسلحه سر و کار داشتم . بعد از انقلاب ، اسلحه بيشتر به دستم رسيد . البته ديدم که همه ي کارها را با اسلحه نمي توانم انجام دهم . در خيلي از عمليات ها رزمندگان ما از سلاح استفاده نمي کردند و بيشتر ترجيح مي دادند از اسلحه ي دشمن استفاده کنند . شاهد بودم که با « الله اکبر » ها سلاح را از دشمن مي گرفتند ؛ حتي در شلمچه ، حلبچه و کاني مانگا ، هم سلاح ها را از دشمن مي گرفتيم . البته هر زمان که با توکل مي رفتيم ، مي توانستيم و هر وقت که درد تکبر گريبان گيرمان مي شد ، دست خالي برمي گشتيم . هر زمان که بهترين سلاح دستم بود ، توکلم کمتر بود . اين را خودم به تجربه دريافتم . يکبار که رفته بوديم شناسايي ، چند نفري بوديم از جمله شهيد قنبري . دو گروه بوديم . شهيد يونسي هم با يکي از بچه ها رفته بود شناسايي . او هماهنگ مي کرد ، بعد با ما تماس مي گرفتند که عراقي ها فلان جا هستند . من و شهيد قنبري هم با يک موتور رفتيم . آنجا يک کلاش همراهمان بود که به يکديگر تعارف مي کرديم و کسي برنمي داشت . گاهي هم با چوب مي رفتيم به جنگ با دشمن . يکي از دلايلش اين بود که مي خواستيم روحيه ي بچه ها را تقويت کنيم . مي خواستيم بگوييم دشمن آنقدر ضعيف است که با چوب به جنگ او مي رويم . سلاحمان الله اکبر بود . فرمانده گردان که بودم ، وقتي مانور داشتيم ، مي ديدم که بچه ها با شعار الله اکبر مي آيند و سلاح هايشان خالي است . مو بر بدن هايمان سيخ مي شد . خودم معجزه الله اکبر را ديده بودم . چون اين حالت را ديده بودم ، مي گفتم حتما در عمليات ها بچه ها بايد فرياد الله اکبر را داشته باشند . در ضمن کسي که فرمانده بود ، اگر سلاح دستش بود ، باعث مي شد وقتش گرفته شود . ميمک ، سخت ترين شرايط در کوهستان کوهستان ، دشت و ارتفاع و ... براي بچه ها چيزي به نام شرايط يا لحظات سخت ، معنا نداشت . در والفجر 9 ، شهداي ما خونشان نرسيده به زمين ، يخ مي زد . خدا رحمت کند شهيد اسحاقي را . بچه شيراز بود . فرمانده گردان بود و من در خدمتش بودم . ايشان تعريف مي کرد چون امکانات ما خيلي ناچيز بود ، وقتي هلي برن مي شديم بالاي ارتفاعات ، يک گوني سانديس مي گرفتم دستم که دست خالي بالا نيايم . بچه ها مثل اينکه يک خودکار دستشان گرفته باشند ، تيربار به دست مي دويدند . دستها طوري يخ زده بود که روي ماشه نمي چرخيد . ما اينگونه با متجاوز مي جنگيديم . ولي اصلا هيچ کس نمي گفت سخت ترين شرايط . وقتي به هم مي رسيدند ، مي گفتند فلاني مژده مژده ؛ حالا نزديک ترين دوستش شهيد شده بود ، ولي حرفي از شرايط سخت نمي زد و خوشحال بود و ناراحت بودند که خودشان هنوز مانده اند . فکر مي کردند شايد راهي باز شده که بعد از او نوبت خودشان باشد . شايد بدترين خاطره و لحظه ام در همان « ميمک » باشد که بچه ها در محاصره بودند . شهيد يزدان شريف به من بي سيم مي زد که فلاني چکار مي تواني بکني و من وقتي مي خواستم بروم ، شهيد کلهر مي گفت فلاني اگه الآن برويد و احساسي عمل کنيد ، شما هم از بين مي رويد و هيچ کاري از دستمان برنمي آيد . سخت ترين لحظات من لحظه اي بود که دوستم پشت بي سيم از ما کمک مي خواست و ما نمي توانستيم کاري کنيم و اگر هم مي خواستيم کاري کنيم ، به غير از اينکه خودمان را فدا کنيم ، هيچي نمي شد . محاصره بوديم ، اما بچه ها اصلا احساس نمي کردند که محاصره هستند . مي گفتند ما آمديم بجنگيم و بميريم . فقط اسير نمي شويم . ما در ميمک درخواست کرديم با توپ برامان غذا و سلاح بفرستند . خرج توپ را خالي مي کردند و به جاي آن غذا مي گذاشتند . آن موقع اين نبود که بگوييم شرايط سخت است و غذا نمي رسد . نزديک يک هفته بود که بچه ها ريشه علف مي خوردند و راضي بودند . مادرم گفت بايد برويد جبهه مسئله اي که ما هميشه مدنظر داشتيم اين بود که ببينيم حضرت امام (ره) چه مي فرمايند. يادم هست که پاي تلويزيون بوديم . تلويزيون سياه و سفيد کوچکي داشتيم . امام پيام دادند . مادرم گفت که فردا هر دوتايتان ( من و برادرم ) بايد برويد جبهه . امام اينگونه بود ؛ پدر و مادر رزمنده ها و خود رزمنده ها همه منتظر بوديم که امام چه مي گويند . اينگونه عمل کرديم که جواب داد . اگر واقعا پيرو ولايت باشيم ، مطمئن باشيد که کار پيش مي رود و قطعا موفقيم . ولي اگر هر کسي براي خودش نظر بدهد و تکروي کند ، کار از پيش نمي رود . در کردستان ، خواسته و ناخواسته با کوموله ها درگير بوديم . در حلقه محاصره و کمين مزدوران عمليات والفجر 8 قرار بود در فاو انجام شود و ما نيز يگانمان مأموريت داشت . آن موقع ارتباطات خيلي ضعيف بود . مثل امروز نبود که انسان مي تواند هر لحظه با هر جا تماس بگيرد . چون از قبل اطلاع داشتم و دوستان صحبت کرده بودند ، وقتي از حج برگشتم ، يک روز در منزل ماندم و حرکت کردم طرف منطقه عملياتي پاوه . شب عمليات شده بود و من فرداش رسيدم آنجا . چند تا پاتک در خدمت بچه ها بودم . يک تويوتا وانت داشتيم با راننده . هر کار مي کرديم که راننده پشت فرمان بنشيند ، قبول نمي کرد . دم غروب بود . عجله داشتيم و بايد برمي گشتيم کرمانشاه. برادر خانم ما در ميمک مجروح و اسير شده بود که به دليل آن معلوليت آزادش کرده بودند. يازده ماه اسير بود . جزء 24 نفري بود که سال 64 آزاد شد . با عصا راه مي رفت . وضع ناجوري داشت . کمتر از ده روز بود که آمده بود . توي اين گير و دار ديدم چند نفر هم مي خواهند برگردند . برگه مرخصي داشتند . هر کاري هم کرديم ، راننده پشت فرمان ننشست . بنده خدا سرباز بود . برادر خانم من هم حالش خيلي بد بود . بايد تنها مي نشست جلو . او را با آن وضعش از عراق آزادش کرده بودند و واقعا توان اسارت را نداشت . نشست پشت وانت و آن دو نفر مجروحي که همراه ما بودند ، جلو نشستند و هفت ـ هشت نفر هم پشت سوار شده بودند . آمديم به طرف سه راه پاوه تا برويم کرمانشاه . آن زمان گروه هاي کوموله و دمکرات ها خيلي کمين مي زدند . خطرات تهديد مي کرد . غروب بود و ما سعي مي کرديم خيلي سريع از آن منطقه رد شويم . اگر سه ـ چهار نفر بوديم با ماشين خيلي سريع مي رفتيم و از منطقه عبور مي کرديم . ولي چون ماشين سنگين بود ، يواش راه مي رفت . اين دمکرات ها هم بعد از عمليات آمده بودند ، کمين گذاشته بودند و منطقه را آلوده کرده بودند . چند دقيقه بعد که حرکت کرديم براي دوستان صحبت کردم که اگر قرار باشد کمين بزنند ، بهترين حمله و دفاع اين است که سريع ماشين را از معرکه نجات دهيم . توي اين صحبت ها بوديم که بارنگام را رد کرديم . رسيديم ارتفاعاتش . جاده پرپيچي دارد . ارتفاع دارد و لب جاده هم پرتگاه است . توي همين صحبت ها ديدم يک نور از بالاي کاپوت رد شد و پشت سرش تير بار کلاش را زدند . ماشين فقط تير مي خورد . برادر خانم ما فقط يا حسين عليه السلام و يا زهرا عليهاالسلام مي گفت . گاز ماشين را گرفتيم . هر لحظه منتظر بودم که آر پي جي بزند به ماشين . يک لحظه اگر کج مي رفتيم ماشين پرت مي شد پايين دره . دنده سه ماشين هم ريپ مي زد و نزديک بود خاموش شود . با همين وضعيت از مهلکه خارج شديم . معمولا وقتي کمين مي زدند ، کمين دوم هم داشتند ؛ آن طرف هم جلو مي گرفتند و اصلا نمي گذاشتند فرار کني . با اين وضعيت سه راهي پاوه به طرف کرمانشاه ماشين را نگه داشتيم . در عقب را که باز کردم مثل اينکه پر آب باشد ، پر از خون بود . بچه ها همه آش و لاش شده بودند . يکي شهيد شده بود . يکي تير خورده بود . برادر خانم ما هم سه تا تير خورده بود . فقط استخوان و پوست مانده بود ازش . مي خواستيم آنها را ببريم . هر کاري مي کردم يکي با ما بيايد ، کسي نبود برويم پاوه . قبل از پاوه هم کمين زده بودند . اکثر جاهاي ماشين تير خورده بود . ماشين خاموش شد و ديگر روشن نشد . يک آمبولانس بچه هاي جهاد آمده بود . به راننده اش گفتم : آقا مسئوليت ماشين با من . برداريد برويم . مجروح ها رو گذاشتم توي آمبولانس . آمديم توي روستا که گفتند اينجا کمين زدند . بچه ها هم داشتند شهيد مي شدند . حالشان خيلي وخيم بود . بعضي از کردهاي منطقه دور ما را گرفته بودند . يکي مي خنديد . يکي شوخي مي کرد . گفتم مشکلي نيست . يک روز جنگ تمام مي شود ، اما بعد از جنگ ، شما هم تمام مي شويد . آنها مي ديدند که ما سرگرم جنگ و همه جا درگير با دشمن هستيم ، مثل دزدها يک آر پي جي يا تيرباري مي زدند و فرار مي کردند . اينجور مزاحمت داشتند . بيرحمانه بچه هاي ما را مي کشتند . خدا رحمت کند شهيد شيرودي را ، توي سخنراني سال 60 فرمودند که منطقه پاوه منطقه اي است که منافقين آموزش هايي که توي آمريکا ديده بودند ، آنجا روي بچه هاي ما تمرين مي کردند . زمين را مي کندند و بچه ها را تا زانو مي گذاشتند توي خاک ، کنار لانه هاي مورچه ها و موريانه ها . مورچه ها و موريانه ها به جانشان مي افتادند و ريز ريز از بدنشان مي خوردند تا اينکه شهيد مي شدند . اينجور بچه ها را آزار مي دادند . آدم هاي بي رحمي بودند . مقابله به مثل با دشمن ما معمولا جنگ رواني انجام مي داديم . آن زمان در محور قصر شيرين ، خسروي و سرپل ذهاب ، مسئول محور بودم . آنجا خودرو داشتيم ، سه يا چهار تا آمبولانس و دو ـ سه تا وانت و چند تا موتور داشتيم . صبح زود قبل از اينکه هوا روشن بشود بايد مي رفتند و نيرو مي بردند براي استحمام و غذا آوردن . هنگامي که در مهران عمليات انجام شد بايد کاري مي کرديم که از فشار مهران کم شود . برنامه اي آني ريختيم که يک عمليات ايذايي انجام شود ؛ با همين امکاناتي که داشتيم . هر جا امکاناتي گيرمان مي آمد ، مثل آثار باستاني ازش محافظت مي کرديم . اين مهمات را نگه مي داشتيم براي جنگ رواني و عمليات ايذايي . اولا دو ـ سه شبانه روز با همين خودروهايي که در اختيار داشتيم ، با چراغ روشن بوق مي زديم ، مي آمديم و مي رفتيم . شب تا صبح اين راننده ها در تردد بودند ؛ از قصر شيرين ، از سرپل ذهاب و خسروي. مي گفتم هر کسي مي تواند با موتور يا ماشين بيايد و برود . اين کار خطرات زيادي هم داشت . چون زير تير مستقيم بود . روز ، تردد زياد مي کرديم و شبها ، بيش از حد بوق مي زديم و داد مي کشيديم . به يک حالتي که بگويند مثلا يک ستون دارد مي آيد . اين کارها را که کرديم ، آن طرف ، تدارک يک عمليات ايذايي را هم مي ديديم . شناسايي خوبي هم داشتيم . آنجا يک حالتي بود که مجال داشتيم تا بررسي کنيم کجا بايد کار کنيم . رفتيم و به نزديک ترين منطقه به دشمن رسيديم . خمپاره صد ، آر پي جي هفت ، تيربار گرينف و کلاش برده بوديم با يک راديو ضبط و نوار و مارش حمله و يک بلندگوي دستي که باطري هايش را هم نو کرده بوديم . ده الي پانزده نفر بوديم . دو نفر تيربار با مهماتش و دو نفر آر پي جي با مهماتش و بعضي هم با کلاش تقسيم شديم . در يک کيلومتري که نزديک ترين جا به دشمن بود ، جا را طوري تعيين کرده بوديم که اگر دشمن سريع عکس العمل نشان داد ، نتوانند ما را بگيرند . توي يک ساعت معين ، مثل ساعت يک بعد از نصف شب ، مارش حمله را روشن کرديم . پشت بلند گو و همراه با سلاح هاي رسامي که داشتيم ، زديم به خط دشمن . قصدي هم نداشتيم که بگيريمشان يا برويم داخل آنها . همين کار را که کرديم آنها احساس کردند که ما عمليات گسترده اي انجام داديم . تمام منطقه را بسيج کردند براي آنجا و آن شب تا صبح آتش ريختند و همان شب تماس گرفته بودند مهران چند تيپشان را کشانده بودند آنجا . لحظه تحويل سال بهترين روزگار ما توي سال تحويل آن زمان بود . گفتيم هر چه سلاح داريم همه را سر دشمن مي ريزيم و تا آنجا که در توان داريم همه را به هدف مي زنيم . لحظه تحويل سال ، همزمان که راديو اعلام مي کرد ، به طرف دشمن شليک کرديم . آن روز دشمن اسير ما شده بود و تا غروب مهمات مي ريخت تا اينکه مثلا متوجه شد ما جشن گرفته ايم . از اين قبيل کارها و شناسايي ها و کمين ها بسيار داشتيم ، اما بهترين و شيرين ترين را اگر بگويم همين جنگ رواني و ايذايي و جا به جايي وضعيت بود . کار جنگ را اينگونه بچه ها پيش مي بردند . با حداقل امکانات ، حداکثر کار را انجام مي دادند و مأيوس نبودند. دنبال اين نبودند که به مسئولان بگويند امکانات . مي گفتند ، ولي آنگونه نبودند که بگويند امکانات نيست ، پس کار تعطيل . با همان امکانات ، کار مي کردند تا بقيه اش برسد . يادم هست در عمليات نصر هفت در محاصره بسيار شديدي بوديم ، تماس مي گرفتند مي گفتند وضعيت چطوره ؟ مي گفتم : وضعيت خوب ، عادي ، پس اون کد يک و دو را براي ما مثبتش کن . گفت : مي گن همان هايي که خانه ما هستند . مي گفتم که آره خانه ما را دزديدند ، ما تو خانه دوم هستيم . اين طوري بود که يک ارتفاع را از دست داده بوديم . ولي توي بي سيم مي گفتيم وضعيت عادي است . اين کارها براي اين بود که دشمن نگويد اينها روحيه ندارند . اينگونه بچه ها مي جنگيدند . الآن متأسفانه توي اين دوران هر کسي مي خواهد هر کاري بکند ، اول مي گويد امکانات . مي گويد بودجه و فلان و فلان و ... حالا با همين بودجه و امکاناتي که در اختيار داري چهار تا خانه شهيد را سر بزن ، دعوتشان کن ، چهار تا جوان را دور خودت جمع کن و ... جنگ فرهنگي ، مهم تر از جنگ نظامي جنگ با صدام و دشمني که از مرز حمله کرده بود خيلي ساده تر بود . چون به هر حال ما پشتمان ايران بود و شهرهايمان و مردممان و در مقابل ، عراقي ها و دشمن . ولي کوموله ها اينگونه نبودند . در عين حال آنها هم عددي نبودند . اما اين جنگ سياسي و فرهنگي از آن جنگ نظامي خيلي بدتر است . در آنجا تکليف ما معلوم بود که هر کجا دشمن را ديديم بزنيم و بکشيم . ولي الآن طوري در خانه شما جنگ راه انداخته اند که خود شما نمي دانيد چه کار بايد بکنيد . کسي هم جرأت ندارد به فرزند فلان مسئول چيزي بگويد . استکبار اکنون دارد مستقيما در خانه هامان ، در شهرها و کوچه و خيابان هايمان با ما مي جنگد . آمريکا به اين نتيجه رسيده که جنگ نظامي نمي تواند با ما کاري بکند . اگر احساس مي کرد موفق مي شود ، قبل از افغانستان و عراق مي آمد . پيام شهدا براي نسل سومي ها هر وقت به من مي گويند پيامي ، نصيحتي ، من از قول شهدا مي گويم . اگر همه برنامه بگذاريم و به وصيت هاي شهدا عمل کنيم کارمان تنظيم مي شود ، مانند سفارش بسياري از شهدا به « نماز اول وقت » . واقعا اگر روي نماز اول وقت برنامه بگذاريم ، تمام کارهايمان تنظيم و اصلاح مي شود . سرما و گرما مهم نيست ؛ وقتي فرمانده بروجردي و همت باشند هر منطقه اي مشکل خاص خودش را داشت ؛ آن طرف سرماي سخت و اين طرف گرماي سخت . باور کنيد براي استفاده از آب تانکرها از شدت گرما ، به اجبار چند قالب يخ داخل تانکر مي انداختيم تا بتوانيم با آن وضو بگيريم . يخ مثل حبه قند آب مي شد . در آن شرايط بدون هيچ وسيله خنک کننده و در شرايطي که از بالا بمباران دشمن بود ، از رو به رو هم گلوله مي آمد ، هيچ کس شکايت نمي کرد . چرا که مسئولين هم پا به پاي آنها بودند و در هر شرايطي چادر فرماندهي به روي همه باز بود . توفيق داشتم در والفجر چهار در منطقه کاني مانگا خدمت شهيد همت و شهيد کريمي و ديگر بزرگواران باشم . مي خواهم بگويم اين نيست که فلان آقا چقدر دوره نظامي ديده بود و چقدر وزن داشت ، يک انسان متوسط64 ، 65 کيلويي بود و قدش هم متوسط و تازه وارد دانشگاه شده بود . ولي مي خواهم اين را بگويم که شهيد همت بر قلب ها حکومت مي کرد . خودش آخر همه اين کارها بود . متواضع بود . متدين بود . چند روز پيش با کوثري بودم . مي گفت شهيد همت اگر نوار روضه سر سفره روشن مي شد بلند مي شد و مي رفت . نوار روضه را سر سفره گوش نمي کرد . شهيد همت وقتي مي خواست در يک گردان سخنراني کند ، بقيه گردان ها مي آمدند و گوش مي کردند و توقع داشتند او در گردان آنها هم سخنراني کند . يادم هست براي هر گرداني که مي رفت صحبت کند ، اين گردان دوباره پشت سر ماشينش مي رفت به اون يکي گردان که باز گوش کنند . آنقدر علاقه داشتند . همه را محو خودش مي کرد . همراه ايشان بلندگويي بود از اين بلندگوهاي دستي قديمي . آمد صحبت بکند ، آنقدر بچه ها هجوم آوردند که مي گفتم الآن زير دست و پا از بين مي رود . حلقه زده بودند ، زنجير درست کرده بودند که جمعيت را مهار بکنند و بچه ها اذيتش نکنند . و مي گفتند آقا برويد تو ماشين صحبت بکنيد . بسيجي ها دست مي کشيدند روي ماشين . اين همه محبوبيت بر اثر چي بود ؟ بر اثر اين بود که ايشان مثل بسيجي ها راه مي رفت و مي نشست ، غذا مي خورد . اگر مي خواست سوار ماشين بشود پشت وانت سوار مي شد . اين کارها خيلي مؤثر بود . شهيد عباس کريمي ، جانشين شهيد همت ، آخر تواضع بود و در تمامي شناسايي هاي غرب و جنوب ، خودش حضور داشت و شرکت مي کرد . نماز جمعه در جمع بچه ها مي نشست . پايين ترين جا مي نشست . کمترين چيز را مي خورد . لباس هايي که مي پوشيدند ساده ترين لباس ها بود . شهيد دستواره ، شهيد کلهر با آن همه عظمت . چقدر متواضع بودند ! شوخي مي کردند و با بچه ها صحبت مي کردند . شهيد بروجردي کسي بود که شهيد همت مي گفت هر وقت کم مي آورديم ، مي گفتيم برويم سراغ شهيد بروجردي و مشکلاتمان را بگوييم . هر وقت هم مشکلات را مي گفتند ، شهيد بروجردي مي گفت اينها که مشکل نيست . تمام عشق شهيد بروجردي اين بود که کردستان خدمت کند چرا اينقدر بين مردم کردستان محبوبيت دارد ؟ چون به کردستان خدمت کرده . مي آمد توي مردم کرد و خيلي متواضعانه با آنها مشورت مي کرد ، معاشرت داشت ، مي آمد و مي رفت . از آنها نظر مي گرفت . با يک ماشين پيکان مي آمد و مي رفت و در پيکان هم شهيد شد اينها آخر تواضع بودند . شهيد باکري با آن همه سابقه ، چقدر تواضع داشت ! شما از هر کسي درباره ي شهيد باکري سؤال کنيد از تواضعش مي گويد ، از ادبش . مسئوليت هاي بالايي داشتند . فرمانده لشکر بودند . مسئوليت هايي که با يک اشتباه در پشت بي سيم ، ممکن بود صدها نفر کشته شوند . آنقدر مسئوليت هاي آنها سنگين و زياد بود ، ولي هيچ گاه آنها را غرور نگرفت و سر سوزني تکبر نداشتند . در هر حال و زماني روحيه خوبي داشتند . سر حال بودند . شايد با مسئولين ذي ربط تند مي شدند ، ولي در برخورد با بسيجي ها مي گفتند اينها ولي نعمت هاي ما هستند . اگر اينها نباشند ما چکار مي خواهيم بکنيم . اگر نيروهاي گردان نباشند ، ما با چي مي خواهيم خط بشکنيم . با اينها نبايد با اخم صحبت کرد . با اينها بايد با روي خوش و تواضع برخورد کرد . هر جاي لشکر ، تيپ و گردان مي رفتند ، توي سنگر بين بچه ها چايي و غذا مي خوردند. اين روحيات را همه آنها داشتند. مناطق جنگي هنوز مظلوم اند مي خواهم بگويم هيچ جايي ، مظلوميت بچه هاي کرمانشاه ، ايلام و کردستان و خوزستان را ندارند . چرا که الآن هنر نيست بياييم آمار بگيريم و بگوييم اصفهان ، شيراز ، تبريز و مشهد چقدر شهيد داده و ايلام و کرمانشاه و خوزستان چقدر . در آنجا همه خانواده ها با جنگ درگير بودند . آنجا خانواده هاي بچه ها درگير جنگ بودند . توي کوه و کمر بودند . تصور کنيد خودشان بلند مي شوند و مي روند . جبهه ، يعني چه ؟ خودم شاهد بودم از بچه هايي که توي تيپ نبي اکرم صلي الله عليه و آله و سلم بودند ، خانواده شان توي کرمانشاه شهيد شده بودند . خودشان در جبهه مهران يا شلمچه بودند و خبر شهادت خانواده هاي آنها را به جبهه مي آوردند . خيلي مظلوم بودند . البته به خوزستان باز هم به علت بازديدهاي مردمي از مناطق جنگي رسيدگي شده است ، هر چند هنوز کم است ، ولي مردم ايلام و کرمانشاه در اوج غربت هستند ما بيش از دويست سردار شهيد داريم در کرمانشاه که هنوز کنگره اش برپا نشده . مثلا در مساجد يا حسينه ها يا هيئت ها بزرگداشت هاي آنها را مي گيرند . ما پرونده دو هزار تا شهيد را داريم که هنوز در کرمانشاه هم آنها را نمي شناسند . مثلا شهيد رضا گوديني و شهيد خانجاني از فرماندهان جنگ را توي کرمانشاه نمي شناسند . کار نشده . مي گويند مثلا با آمدن عراقي ها مردم قصر شيرين فرار کردند . من با چشم خودم ديدم که سر ستون تانک ها وارد شهر شدند و ته آن معلوم نبود . اينها هم با گلوله تانک مي زدند و هم کاليبرشان کار مي کرد . خود ما هيچ کاري از دستمان برنمي آمد . رزمنده ها حتي با امکانات ، ناتوان شده بودند و قصر شيرين با خاک يکسان شد و تلي از خاک شد . بعضي توقع دارند مردم با زن و بچه آنجا بايستند . مردم حلبچه خواستند مثلا يک روز بايستند که پنج هزار نفر کشته شدند . دشمن در نهايت بي رحمي با کاليبر ، نوزاد يا پيرمرد را هدف قرار مي داد . اين سه استان در اوج غربت جنگيدند . گيلان غرب را دومين شهر مقاوم جنگ لقب دادند . دزفول که اولين شهر مقاوم کشور است و موشک خورده و تانک عراقي داخل آن شده و در گيلان غرب با وجود وارد شدن تانک ها مردم در کوه ها چادر زدند و مقاومت کردند . من خودم بچه هايي را مي شناسم که در همان کوه و کمر ديپلم گرفتند و وارد دانشگاه شدند . در شهر احساس غربت مي کنم هر وقت دلم مي گيرد ، به مزار شهدا مي روم . هر کدام از قبرها را که مي بينم يک عمليات و يک منطقه و خاطرات سراغم مي آيد . ولي واقعا سخت است براي ما مزار رفتن . سخت است . خيلي از شهدا از ما قول شفاعت مي گرفتند . حالا روزگار خواست که ما بمانيم . در شهر احساس غربت مي کنم . شيرين ترين خاطره از جنگ شيرين ترين خاطره من مجروحيت آخرم در کربلاي 5 است . اکثر دوستانم شهيد شده بودند . بعدها مانده بوديم که اگر برگرديم به شهر واقعا بايد چکار کنيم و کجا بايد برويم . خيلي برايمان سخت بود . هر وقت با دوستان به هم مي رسيديم در اين مورد صحبت مي کرديم . در فاو چون جنگ طولاني بود ، اصلا کسي به فکر شهيد شدن و مجروح شدن نبود . در همين گير و دار بودم که ديدم خدايا هر چه رفيق دارم يا شهيد شده يا مجروح ؛ توي اين گير و دار چون جنگ هم طول کشيده بود داشتم نيروها را جا به جا مي کردم و نيرو مي چيدم . تانک هاي عراقي داشتند تا چند کيلومتر آن طرف ما را مي زدند . توي همين اوضاع که داشتم سنگرهاي عراقي را با دوربين مي ديدم ، از پشت سر هم هر چه نيرو مي آمد ، مي چيدم . تا اينکه گلوله ي تانکي چند متري ام را زد و من مجروح شدم و توي جزيره ماهي افتادم که چون لباس عراقي تنم بود ، فکر مي کردند عراقي هستم . فکر کنم آقاي بيات بود که من را شناخت . مرا برداشتند و روي برانکارد گذاشتند که بيارند عقب . يک پل آنجا بود که منفجر شده بود و بچه ها مواظب بودند که توي آب نيفتيم ؛ چون من اوضاع ناجوري داشتم و فکم جدا شده بود . احساس مي کردم توي خوابم و هيچي نفهميدم تا اصفهان . وقتي که رسيديم اصفهان ، هر کاري کردم که بگويم اينجا کجاست ، زبان نداشتم و صداي آنها هم مفهوم نبود . اوضاع بدي بود . همه ناراضي بودند از اوضاع و بمباران ها و همه چيز . عراق همه شهرها و روستاها را مي زد . مرا با برانکارد آوردند که ببرند به بخش . از درد هي مي گفتم يواش . دو نفر که مرا مي بردند ، همين طور صحبت مي کردند و هر چه مي گفتم اعتنايي نمي کردند و مرا حواله کردند روي تخت و من از درد داد زدم . دکترها گفتند که اگه شوک به تو وارد نمي شد ، ديگر اين تکلم را نداشتي . همان شوک که بنده هاي خدا ناخواسته وارد کردند باعث شد که زبان من باز شود . بعد از چند روز توانستم از تخت پايين بيايم و هيچ کس هم نمي دانست که من کجايي هستم . حدود بيست روز بعد مرا پيدا کردند . خيلي دوست داشتم ببينم که چطوري شدم . تلاش کردم بروم پاي آيينه . هر چه نگاه مي کردم ، ديدم کس ديگري است . 180 درجه تغيير کرده بودم . گفتم که اقلا اين توجيهي باشد براي خانواده هاي شهدا و از اين موضوع خيلي خوشحال بودم . وقتي مرخص شدم ديدم که همه بچه ها از غرب و جنوب سرازير شده اند براي ديدن من . به خانواده گفتم مي خواهم بروم جنوب ( دزفول ) و آنها خيلي تعجب کرده بودند . فکر مي کردند من هذيان مي گويم . برايشان توضيح دادم که اگر براي يکي از اين بچه ها توي راه اتفاقي بيفتد من تا آخر عمر عذاب وجدان مي گيرم ، ولي من يک نفر هستم و با هر سختي و با آمبولانس مي روم آنجا و يکي ـ دو روز بچه ها را مي بينم و برمي گردم . بعد از پنجاه روز با امضاي خودم از بيمارستان مرخص شده بودم . روزي هم دو بار باندهاي من را عوض مي کردند و آنقدر درد مي آمد که يک بار يکي از پرستارها را نفرين کردم که ان شاء الله يک بار توي يکي از اين بمباران ها ترکش بخوري و بداني من چه مي کشم . بنده خدا مرا ول کرد و رفت . وقتي رفتم جنوب ( دزفول ) خواستم باندهايم را عوض کنم ، گفتند يک دکتري هست طرح پانزده روزه دارد که اينجاست . بنده خدا گفت خيلي شانس داري ، يک پماد دارم که اصلا پيدا نمي شود و گوشت آور است و هر دفعه که بزني کلي گوشت روي زخم تو را مي گيرد . پمادها را مصرف کردم . خيلي زخم هايم خوب شد که آخرهاي استفاده از پماد بود که آن را گم کردم و هر جا رفتم پيدا نشد و همه دور ما جمع شده بودند مي گفتند اين پماد عتيقه است . باور نمي کردند که زخم هاي من آنقدر خوب شده باشد . وقتي از مقام معظم رهبري نشان گرفتم البته من لايق آن نبودم . پارتي بازي شد ( با خنده ) . بيمارستان بودم . چند باري هم بعد از جنگ رفتم براي عمل . توي بيمارستان بقيت الله ، فکم را جراحي کرده بودند . دوستان گفتند ملاقات داري و ما هم تازه يکي ـ دو روز بود که جراحي شده بوديم . ( و دوست ندارد که بگويد آقا آمده بود به عيادتش و نشان شجاعت ... ! ) امام را زيارت نکردم خصوصي نه . امام را شهدا مثل شهيد همت و بقيه شهدا رعايت مي کردند که اوقات شريفشان را نگيرند . ما هم خجالت مي کشيديم . تلخ ترين خاطره از جنگ ما حتي نتوانسته ايم پانزده يا بيست درصد شلمچه را هم به مردممان معرفي کنيم . عمليات والفجر 10 ، حلبچه ، شاخ شميران ، و ... جنگ آنجا سخت بود و مردم آن ، چه ها کشيدند ! آنجا در يک روز پنج هزار نفر مثل برگ خزان ريختند روي زمين . حلبچه که وارد شدم ، هيچ جنبنده اي تکان نمي خورد . بچه اي که شير مادرش را مي خورد و در آغوش مادرش از دنيا رفته بود خيلي تکان دهنده بود . مرغ و خروس ها ، گله هاي حيوانات که بسيار وحشتناک بود . هر چه در توانشان بود براي از بين بردن مردم کردند . عقب نشيني حلبچه به علت سنگيني کارها و شهيدهايي که داده بوديم ، خيلي تلخ بود . اصلا جرأت نمي کرديم به بچه ها بگوييم عقب نشيني بايد بکنيم . خودمان را با « تکليف بودن » و « فرمان امام اين است » راضي مي کرديم و تمام سنگرها را نابود کرديم . بچه ها موقع عقب نشيني همه ناراحت بودند . حالت ، حالتي بود شبيه رحلت امام خميني ، مانند اعلام پذيرش قطعنامه که خيلي دردناک بود ، ولي چون فرمان امام بود ، بچه ها قبول کردند . شلمچه را از همه جا بيشتر دوست دارم چون به گفته ي آقا ، شلمچه قطعه اي از بهشت است . يک دعا فقط عاقبت بخيري .منبع: مجله امتداد شماره 11/س
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 358]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن