واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: معجزه ي به دنيا آمدن شهيد همتجاده ، طولاني و ناهموار بود. تا چشم کار ميکرد ، بيابان بود و جادهاي که انگار انتها نداشت. اتوبوس کهنه و فرسوده، زوزه کشان پيچ و خم جاده را طي ميکرد. هوا گرم و دم کرده بود. گاهي گرد و خاک جاده در داخل ماشين مي پيچيد و پيرمردها و پيرزنها به سرفه ميافتادند. اتوبوس دائم داخل چالههاي جاده ميافتاد و چرت مسافرها را پاره ميکرد .
اما در چهره مسافرها اثري از کوفتگي و خستگي راه ديده نميشد. انتظاري خوش آيند در چهره تک تک مسافرها موج مي زد. اگر اين راه طولاني روزها و شب هاي زيادي هم طول ميکشيد، باز هم چشمان مسافرها مشتاقانه دور دست جاده را ميکاويد. اتوبوس به سمت کربلا ميرفت. همه مسافرها ي زائر مرقد مقدس امام حسين (عليه السلام)، ايراني بودند. بيش از يک شبانه روز بود که اتوبوس، آرام و با حوصله، مسير ناهمواري را طي مي کرد. ديگر راهي تا مقصد نما نده بود.مرد و زني دور از نگا ه هاي دلسوزانه مسافرها يي که زيرچشمي آنها را زير نظر داشتند، با هم حرف مي زدند. درد در چهره زن موج مي زد و مرد سعي مي کرد او را آرام کند؛ اما حال زن لحظه به لحظه بد تر ميشد. زن، باردار بود. خستگي راه و ناهمواري جاده و هواي گرم و دم کرده داخل ماشين، حالش را دگرگون کرده بود. اما در آن موقعيت، کسي کاري از دستش بر نميآمد.پيش از غروب آفتاب، اتوبوس بالاخره به نزديکي دروازه کربلا رسيد. چشمان زن سياهي مي رفت و همسرش سخت نگران و مضطرب بود. با رسيدن به مقصد ، مرد با عجله در يکي از محله هاي اطراف حرم خانه اي اجاره کرد و زن در آنجا بستري شد؛ اما مدام درد بود و پريشاني و افسردگي.اتوبوس به سمت کربلا ميرفت. همه مسافرها ي زائر مرقد مقدس امام حسين (عليه السلام)، ايراني بودند. بيش از يک شبانه روز بود که اتوبوس، آرام و با حوصله، مسير ناهمواري را طي مي کرد.مدتي گذشت. حال زن بدتر شد. مرد با اصرار او را به دکتر برد. دکتر بعد از معاينه، سري تکان داد و گفت: « متاسفم! به احتمال زياد بچه شما در شکم مادر مرده است. علت آن هم بدي راه و تکان خوردن زياد ماشين بوده است.»دکتر مقداري قرص و آمپول داد و آنها با نااميدي به خانه برگشتند. ضعف و کسالت به اوج رسيده بود. صحبتهاي دکتر هر دو را پريشان خاطر کرده بود. زن به فکر حرفهايي بود که اطرافيانش قبل از سفر به او زده بودند و مانع از آمدنش شده بودند؛ اما او عاشقانه همه خطرها را به جان خريده بود.
مرد، همسرش را دلداري داد. زن به گريه افتاد. گريه کرد و کمي سبک شد. شب جمعه بود. زن، مردش را صدا زد و گفت: « علي اکبر! دلم عجيب هواي حرم آقا اباعبدالله را کرده است.»- با اين حالت چه طوري مي خواهي به حرم بروي؟- مي خواهم بروم.- مي ترسم حالت بدتر شود.زن به گريه افتاد و گفت: «هزار فرسنگ راه آمدهام، اين همه سختي کشيدهام تا به اينجا رسيدهام، حالا اگر قرار باشد بچه ام را از دست بدهم، مردن و زنده بودنم چه اهميتي دارد.»مرد، ماشيني کرايه کرد و همسرش را با هر سختي بود، به حرم رساند. زن با دلي شکسته و محزون، مرقد سيدالشهدا (عليهالسلام) را زيارت کرد؛ به ضريح چنگ زد؛ اشک ريخت و با آقا ابا عبدالله (عليهالسلام) راز و نياز کرد. در گوشهاي نشست. دعا خواند و آقا را صدا زد.- آقا جان! به خدا من از مردن نمي ترسم. فقط نگران اين بچه هستم. اگر بلايي به سرش بيايد، من نميدانم جواب خدا را چه بدهم. قبل از آمدن به اين سفر، همه گفتند که نيايم. گفتند که راه سخت است. گفتند که براي بچه ضرر دارد. گفتند که ممکن است بلايي سر خودت و بچه ات بيايد؛ اما من به خاطر زيارت شما، رنج راه را به جان خريدم و آمدم. حالا ميترسم. نکند بلايي سربچه آمده باشد. من شفاي بچه ام را از شما ميخواهم. با دوا و دکتر کاري ندارم...»مدتي بعد از بازگشت آنها به ايران، در روز دوازدهم فروردين سال 1333بچه در شهر قمشه، به دنيا آمد. نامش را محمد ابراهيم گذاشتند. او پسري زيبا، آرام و معصوم بود که قبل از به دنيا آمدن، کربلا را زيارت کرده بود!کم کم چشمان اشک آلود زن پرخواب شد. پلک هايش روي هم افتاد و به خواب رفت. در خواب، بانوي بلند بالا و باوقاري را ديد که لباس عربي زيبايي به تن داشت. چهرهاش نوراني و پاکيزه بود و در حالي که نوزادي را در دستانش گرفته بود، به سوي زن آمد. نوزاد را آرام به زن داد و فرمود: « بيا بچه ات را بگير!»زن، بچه را گرفت. همه وجودش سرشار از شادي و نور شد. لحظاتي بعد، از خواب پريد. دستهايش هنوز به آسمان بلند بود. حالت عجيبي داشت. انگار تمام آن همه غم و اندوه و درد، يکباره از او دور شده بود. زن، ماجراي خويش را براي همسرش تعريف کرد.
آن شب، آنها مسير برگشت به خانه را پياده طي کردند. احساس سلامتي و تندرستي وجود زن را انباشته بود. قلبش گواهي مي داد که فرزند ش صحيح و سالم است. روز بعد، آنها دوباره پيش دکتر رفتند. دکتر بعد از معاينه، متعجب و شگفت زده گفت: «خداي بزرگ! بچه زنده است. اين يک معجزه است!»مدتي بعد از بازگشت آنها به ايران، در روز دوازدهم فروردين سال 1333بچه در شهر قمشه، به دنيا آمد. نامش را محمد ابراهيم گذاشتند. او پسري زيبا، آرام و معصوم بود که قبل از به دنيا آمدن، کربلا را زيارت کرده بود! محمد ابراهيم همت، سومين چراغ خانه شان بود.منبع :بر گرفته از کتاب شهيد همت تنظيم براي تبيان :بخش هنر مردان خدا - سيفي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1276]