واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: حاج همت :حق استراحت ندارید!جزیره داشت از دست می رفت. سنگر محکمی نداشتیم که از خودمان دفاع کنیم. محور طلائیه باز نشده بود. مشکل پشتیبانی داشتیم و دشمن خیالش از طرف طلائیه و بقیه جاها راحت شده بود. همه فشارش را گذاشته بود روی جزیره. وارد جزیره شده بود. تجهیزات زرهیش را آورده بود. خطر دفاعی محکمی هم پیدا کرده بود. سخت ترین لحظات عملیات خیبر بود. نزدیک ظهر بود. من، همت و باکری با هم بودیم. فکر کنم زین الدین هم بود. داشتیم جمع بندی می کردیم. همه چیز تمام شده که پیام امام رسید. امام پیام داده بود «حفظ جزیره، حفظ اسلام است.» محمد ابراهیم همت ، فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)تولد : 12 فروردین 1334 شهررضاشهادت : 24 اسفند 1362محل شهادت : جزیره مجنوننزدیک بود همه چیز طور دیگری باشد. این را دکتر در کربلا به مادرش گفت. گفت «نباید می آمدید. سفر سختی بوده، بچه تلف شده» و شاید شده بود. اما بعضی دعاها، تقدیرها را عوض می کنند و تقدیر این شد که محمد ابراهیم همت زنده بماند و شش ماه بعد، دوازده فروردین 1334، در شهر رضا به دنیا بیاید. سالم و زیبا. اگر «زیبا» توصیف درستی برای چیزی باشد که هر صبح پدرش را پای گهواره او می کشاند تا بچه را نگاه کند و بعد برود پی یک لقمه نان حلال. این طوری روزش شگون داشت. به خیر و خوبی شب می شد.*****
علی اکبر همت کشاورز بود. ابراهیم بچه سومش بود. وقتی به سن مدرسه رسید گذاشتش درس بخواند. ابراهیم خوب درس می خواند و خوب هم تفریح می کرد. وارسی گندم ها، چیدن میوه ها و تقسیم آب زمین ها، کارهای معمولی ای بودند اما برای یک پسر بچه تفریح ماجراجویانه و لذت بخشی به حساب می آمدند. بزرگتر که شد تابستان ها را که درس نداشت می رفت قنادی، گز می پیچید. می خواست دستش برود توی جیب خودش. سال 1352 از دبیرستان سپهر شهررضا دیپلم گرفت. کنکور داد داروسازی بخواند، قبول نشد و رفت سربازی. محل خدمتش لشکرک تهران بود، بعد منتقلش کردند اصفهان. سربازی که تمام شد دوباره کنکور داد. این بار دانش سرا. می خواست معلم شود. دو سال بعد در مدرسه راهنمایی الهی قمشه ای در شهرضا معلم شد. خودش چیزی نمی گفت اما مدیر مدرسه چند بار زنگ زد خانه شان به پدرش گفت «از من نشنیده بگیرید ولی این جوان سر کلاس حرف های نامربوط می زند. اگر مراعات نکند همین روزهاست که بیفتد زندان، دست ساواک.» مراعات نکرد. سال 1357 در تظاهرات نزدیک بود تیر بخورد. باید می خورد. مطمئن بود تیر را به او شلیک کردند اما به یکی دیگه خورده. نمی توانست خودش را ببخشد. «آن تیر باید به من می خورد» گریه می کرد. بعد از پیروزی انقلاب تا خرداد 59 در روستاها فیلم نشان داد و در سپاه پاسداران اصفهان مجله در آورد. اما تابستان 59 بعد از اینکه یک دسته نوار و فیلم از جهاد دانشگاهی اصفهان قرض گرفت رفت پاوه. آنجا مدیر روابط عمومی سپاه شد. لباس کردی می پوشید و احترام سنی ها را نگه می داشت. اعتماد همه را جلب کرده بود. هم بومی ها، هم جوان هایی که از این دانشگاه و آن دانشگاه آمده بودند پاوه تا هر کاری از دستشان برمی آید بکنند. بهار 1361 محسن رضایی که می خواست برای «فتح المبین» چند تیپ جدید سر و سامان بدهد «همت» را که حالا «حاج همت» شده بود، فرستاد جنوب. لشکر بیست و هفت محمد رسول الله (ص) این طوری پا گرفت. قبول کردنش برای خیلی ها سخت بود اما این جوان 27 ساله به جز روابط عمومی، در سازمان دهی افراد و فرماندهی نظامی هم نبوغ داشت. در هر عملیات سه چهار لشکر، خط شکن بود. یکیش لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بود. در «خیبر» هم همین طور. اسفند 1362، در همین عملیات بود که محمد ابراهیم همت در جزیره مجنون شهید شد. همانطور که همسرش خواب دیده بود.*****عصر روز هفدهم اسفند بود. مشکلاتی که داشتیم تمام شده بود. جزیره تثبیت شده بود. من چند ساعتی رفتم و برگشتم. وقتی برگشتم سلیمانی گفت «همت با موتور رفته بود جایی و بیاید توی راه شهید شده.» خشکم زد. پرسیدم «همت شهید شده؟» گفت «این جوری می گن.» بعد انگار که توان پاهاش تموم شده باشد نشست رو زمین- قبل از عملیات خیبر بود. آقا محسن همه فرمانده ها را برده بود جنوب. می گفت باید با آب و موقعیت جزایر آشنا باشید. رفتیم بندر عباس. قرار بود یک ناو ما را ببرد اطراف جزایر. همه خسته و کوفته از راه رسیدند. سوار که شدیم هر کسی رفت یک جایی برای استراحت. حاج همت رفت روی عرشه ناو. منتظر ماند که بقیه هم بیایند. کسی نیامد. شروع کرد سر و صدا کردن «کجایید؟ پاشید بیایید. کسی حق نداره استراحت کنه. آقا محسن شما رو آورده اینجا و این همه خرجتون کرده تجربه پیدا کنید، رفتید استراحت؟» اینقدر سر و صدا کرد که همه را آورد روی عرشه. بعد شروع کرد به بحث کردن. «خب، اگر عراق بخواد اینجا عملیات کنه...»*****- من و همت با هم بودیم که طرح عملیات خیبر و موقعیت جزیره را به ما گفتند. تأکید کردند که منطقه عملیات باید کاملاً سری باشد. نباید هیچ کسی از موضوع با خبر شود. وقتی فهمید خیلی خوشحال شد. گفت «خب، اگر قراره اینجا عملیات کنیم باید با بچه ها بحث و بررسیش کنیم.» گفتند «فعلاً این کار رو هم نکنید.» پرسید «می شه یک جایی که کسی نباشه تنهایی بنشینم و رو منطقه کار کنم؟» گفتند «اگر مطمئنی کسی نیست اشکالی نداره.» عجیب به منطقه خیبر علاقه مند شده بود.*****- قرار شد توی جزیره یک سنگر درست کنیم که قرارگاه فرماندهی باشد. دیوارها که تمام شد چند تا الوار انداختند روی سقف و چند تا گونی هم روش. تمام که شد، همه با هم رفتیم داخل سنگر. هنوز ننشسته بودیم که یک خمپاره درست خورد روی سقف. حاج همت بلند گفت «بر محمد و ال محمد صلوات.» همه صلوات فرستادند و یادشان رفت چی شده بود.*****
- جزیره داشت از دست می رفت. سنگر محکمی نداشتیم که از خودمان دفاع کنیم. محور طلائیه باز نشده بود. مشکل پشتیبانی داشتیم و دشمن خیالش از طرف طلائیه و بقیه جاها راحت شده بود. همه فشارش را گذاشته بود روی جزیره. وارد جزیره شده بود. تجهیزات زرهیش را آورده بود. خطر دفاعی محکمی هم پیدا کرده بود. سخت ترین لحظات عملیات خیبر بود. نزدیک ظهر بود. من، همت و باکری با هم بودیم. فکر کنم زین الدین هم بود. داشتیم جمع بندی می کردیم. همه چیز تمام شده که پیام امام رسید. امام پیام داده بود «حفظ جزیره، حفظ اسلام است.» همت یک دفعه بلند شد. گفت «هیچ مشکلی نیست. ما خودمون اسلحه می گیریم دستمون.» یک تیربار گرفت دستش و گفت «من تیربار می گیرم و می رم فلان جا.» باکری هم یک اسلحه برداشت. گفت «من هم می رم فلان نقطه.» بین رزمنده ها یک شور و هیجانی پیدا شد. شرایط عوض شد. شب دوباره به دشمن حمله کردیم. صبح جزیره دست ما بود.*****- فردای همان روزی که پیام امام آمده بود من نشسته بودم جلوی سنگر. چند تا از بچه های لشکر بیست و هفت آمدند کمی آن طرف تر نشستند تا حاج همت توجیهشان کند. من هم کنارشان داشتم کار خودم را می کردم. فشار روانی زیادی روی حاجی بود. هم از طرف فرمانده ها که چرا خط طلائیه باز نشده، هم از طرف نیروهایش که چند شب پشت سر هم عملیات کرده بودند، خسته شده بودند، شهید و مجروح داده بودند. شرایط سختی بود. می فهمیدم چه فشاری را تحمل می کند. همت آمد. مثل همیشه با آرامش و اطمینان بچه ها را توجیه کرد و رفت.- عصر روز هفدهم اسفند بود. مشکلاتی که داشتیم تمام شده بود. جزیره تثبیت شده بود. من چند ساعتی رفتم و برگشتم. وقتی برگشتم سلیمانی گفت «همت با موتور رفته بود جایی و بیاید توی راه شهید شده.» خشکم زد. پرسیدم «همت شهید شده؟» گفت «این جوری می گن.» بعد انگار که توان پاهاش تموم شده باشد نشست رو زمین.برای شادی روح شهدا صلوات بفرستیدبخش فرهنگ پایداری تبیان منبع : همشهری مطالب مرتبط :وضو گرفتن شهید همت (عکس)مزار شهید همت (عکس) کجایند مردان بی ادعا...تو خیلی بی عاطفهای"بیانصافها انگشتم را شکستند!"معجزه ی به دنیا آمدن شهید همت
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 773]