تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836180123
بیانصافها انگشتم را شکستند!
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: "بیانصافها انگشتم را شکستند!"کنار خاکریز، آرام ایستاده و لبخندی بر لبش است. سر تاپایش خاکی است؛ با این حال، شادابی و طراوت خاصی در چهرهاش موج میزند. عدهای دورش را گرفتهاند. همه، بسیجی هستند. همه لبخند میزنند. یک نوجوان بسیجی حاجی را محکم گرفته و سرش را به بازوی او تکیه داده است و با خوشحالی میخندد.
میتوانم حدس بزنم که در آن لحظه، چه شور و هیجانی وجود آن نوجوان بسیجی را گرفته بود؛ آخر او با حاج محمد ابراهیم همت، فرمانده بزرگ لشکر 27 محمد رسولالله (ص) عکس میانداخت.آلبوم را ورق میزنم و به عکس دیگری خیره میشوم. حاجی کنار سنگری نشسته است و با یک پیرمرد بسیجی صحبت میکند. پیرمرد که کلاه جنگی بر سر و تفنگ در دست دارد، یک قطار قشنگ دور کمرش بسته است و مطلبی را برای حاجی توضیح میدهد. حاجی خونسرد، آرام و مهربان به حرفهای او گوش میدهد. شنیده بودم که حاجی بسیجیها را خیلی دوست داشت... .حاجی را در هیچ عکسی بدون لبخند نمیبینم. حتی وقتی میکروفون در دست گرفته است و با صلابت برای بسیجیها صحبت میکند، میتوانی نوعی لبخند و آرامش را در چهرهاش ببینی... .باز هم آلبوم را ورق میزنم. از دیدن عکسها سیر نمیشوم. عکس هم عجب عالمی دارد. فضای عکسها آرام آرام مرا از خودم جدا میکند. ذهنم به سالها پیش برمیگردد. هر کدام از عکسها، پنجرهای گشوده به سالهای جنگ میشود؛ به همه آن فضاها و مکانها، خاکریزها، سنگرها، بسیجیها، بوی باروت، صدای شلیک گلولهها، شبهای عملیات و...؛ حاج همت هم در زیر باران گلولهها، خاک آلود اما خستگیناپذیر این سو و آن سو میدود و نیروهایش را هدایت میکند... .عدهای دورش را گرفتهاند. همه، بسیجی هستند. همه لبخند میزنند. یک نوجوان بسیجی حاجی را محکم گرفته و سرش را به بازوی او تکیه داده است و با خوشحالی میخندد.کف اتاق پر از کاغذ و کتاب است. میخواهم زندگینامه حاج محمدابراهیم همت را بنویسم. مقدمهای را که نوشتهام، دوباره میخوانم و میفهمم که نتوانستهام شخصیت او را خوب شرح بدهم. حاجی، همانی است که در تصاویر آلبوم میبینم، اما نمیتوانم او را توصیف کنم. کاش این دنداندرد لعنتی این همه اذیتم نمیکرد و میتوانستم تا صبح بیدار بمانم و بنویسم. از صبح زود دندان دردم شروع شده است و هر ساعت بدتر می شود. نمیدانم چه کنم! الان توی این غروبی، کجا میتوانم بروم؟ به هر حال باید کاری بکنم. وسایلم را جمع میکنم تا زودتر بروم و دکتری پیدا کنم؛ اما یکدفعه در میان عکسها، تصویری توجهم را جلب میکند. یک نفر آن دور ایستاده است و به حاجی و دوستانش نگاه میکند. چهرهاش خیلی آشناست. بیشتر دقت میکنم. خیلی شبیه مهدی است؛ مهدی موسویان. شاید هم او نباشد. مهدی در آن سالها دانشجوی سال آخر دندانپزشکی بود. توی جبهه، همه به او دکتر میگفتند. گاهی هم طبابت میکرد.
ما با هم دوست بودیم. مهدی، عاشق حاج همت بود. علاقه شدیدی به او داشت. هر جا میرفت، از او میگفت و از اخلاق و رفتارش تعریف میکرد. کمتر کسی را دیده بودم که این طور شیفته کسی باشد.ما حدود یک سال با هم بودیم. بعد او به منطقه دیگری اعزام شد و من هم به جای دیگری رفتم. یک سال برای هم نامه نوشتیم و بعد ارتباطمان قطع شد. البته تقصیر من بود. توی شلوغی کارهایم گم شدم و آن دوستی با ارزش، فراموش شد. فکر میکنم: «مهدی با آن همه شور و اشتیاقی که به درس خواندن داشت، حالا حتماً برای خودش یک دندانپزشک شده است. شاید هم الان توی این شهر شلوغ، برای خودش مطبی دارد.»ناگهان فکری خام ذهنم را پر میکند: «شاید بتوانم او را پیدا کنم!»گوشی تلفن را برمیدارم و شماره میگیرم: «118.» - بفرمایید!- مطب آقای دکتر موسویان را میخواهم. مهدی. مهدی موسویان سمنانی.- کدام خیابان؟- نمیدانم!- متخصص چه هستند؟- دندانپزشک.لحظات کند و سنگین میگذرند. حس عجیبی وجودم را گرفته است. یعنی ممکن است پیدایش کنم؟بعد از چند ثانیه، صدایی از آن سوی گوشی شنیده میشود: «لطفاً یادداشت کنید... .»شماره تلفن را مینویسم. قلبم میزند. عجب ماجرایی شده است! شاید این شماره دکتر دیگری باشد که هم اسم مهدی است. با خودم فکر میکنم: «ضرری ندارد که تماس بگیرم. حتی اگر شماره مهدی هم نباشد، لااقل میتوانم از همین دکتر، وقتی برای دندان هایم بگیرم.»حاجی را در هیچ عکسی بدون لبخند نمیبینم. حتی وقتی میکروفون در دست گرفته است و با صلابت برای بسیجیها صحبت میکند، میتوانی نوعی لبخند و آرامش را در چهرهاش ببینی... . شماره را میگیرم. تلفن چند بار زنگ می زند ناگهان صدای خانمی شنیده میشود: «بفرمایید!»- من... من... میخواستم وقت بگیرم.- میبخشید آقا! امروز اصلاً نمیشود. دیر وقت است و دکتر میخواهند بروند. فردا تماس بگیرید تا برایتان وقت تعیین کنم.- خیلی ممنون. میتوانم با خود آقای دکتر صحبت کنم.- آقای محترم! وقت را من باید تعیین کنم و گفتم که شما فردا تماس بگیرید.- میدانم خانم. من از دوستان ایشان هستم. میخواهم احوالی از ایشان بپرسم.- شما؟
اسمم را میگویم. لحظات به کندی میگذرند. منتظرم که خانم منشی بگوید: «ایشان، شما را نمیشناسد. به این ترتیب، مطمئن میشوم که او مهدی هست یا نه!»صدای آشنای مردی از آن سوی گوشی میگوید:«بفرمایید!»کمی دستپاچه میشوم. میگویم: «...الو... ببخشید! مطب آقای دکتر موسویان؟!»میخندد. بلند میخندد و فریاد میزند: «مرد حسابی! این اداها چیست که از خودت در میآوری؟ بالاخره پیدایت شد؟ خوب ما را سر کار گذاشتی. آن روز ما رفتیم دزفول و عکسهایمان را انداختیم و برگشتیم، جنگ هم تمام شد و دکتر شدیم، اما تو هنوز هم که هنوز است، قرار است دنبال من بیایی که با هم به خط برگردیم! مرد حسابی! آن روز آنقدر توی کوچه پس کوچههای دزفول منتظرت ایستادم که علف زیرپایم سبز شد. اینجوری قول میدهند؟!»باورم نمیشود. صدا، صدای خود مهدی است. از شنیدن نام دزفول و عکس و قول و قراری که داشتیم، خاطراتی گنگ از آن روزها به یادم میآید. عراق به دزفول موشک زده بود و مهدی رفته بود تا به اقوامی که در آنجا داشت، سربزند. قرار بود که من دنبالش بروم و با هم برگردیم. اما آن روز، کاری برایم پیش آمد و فراموش کردم بروم. این، آخرین قراری بود که با دکتر داشتم. او تنها برگشته بود و یادداشتی برایم گذاشته بود. گلایه کرده بود و آدرس کامل منزلشان را نوشته بود تا به او یا سر بزنم و یا نامهای بنویسم. فردای همان روز هم به منطقه دیگری اعزام شده بود. بعد از آن، دیگر دکتر را ندیدم. خوب ما را سر کار گذاشتی. آن روز ما رفتیم دزفول و عکسهایمان را انداختیم و برگشتیم، جنگ هم تمام شد و دکتر شدیم، اما تو هنوز هم که هنوز است، قرار است دنبال من بیایی که با هم به خط برگردیم! حالا بعد از آن همه سال، او هنوز هم به یاد آن روز است. میگوید: «خیال کردم عراقیها اسیرت کردند و یا شهید شدی؛ اما وقتی نامهات رسید، ناامید شدم! پس تو هنوز هم زندهای ... .» میگویم: «نمیدانم چه بگویم دکتر! از بابت آن روز واقعاً شرمندهام.- راستی تو کجا هستی؟ گاهی اسمت را این طرف و آن طرف دیدهام. مثل اینکه حسابی تو کار نوشتن و اینجور چیزها افتادهای. - گاهی چیزهایی مینویسم!
میخندد. صدایش هیچ تغییری نکرده است. میگوید: «میدانم که سلام گرگ بیطمع نیست. تو آدمی نیستی که توی این شهر شلوغ مرا پیدا کنی و فقط بخواهی حالم را بپرسی.»- بلند شو و بیا اینجا ببینمت!- آخر، الان دیر وقت است... .- بلند شو و بیا. اما خدا وکیلی این دفعه ما را سرکار نگذاری، ها.میدانم که در این سالها خیلی بیمعرفتی کردهام. با سرعت وسایلم را جمع میکنم. باید هر چه زودتر او را ببینم. اینطوری با یک تیر، دو نشان میزنم. هم در مورد زندگینامه حاجهمت میتوانم با او صحبت کنم و هم دندانم را معاینه میکند! میدانم که او اطلاعات زیادی در مورد زندگی حاج همت دارد.ای بابا، اصلاً حواسم نبود. این همه راه را که نمیتوانم نیم ساعته بروم. عجب کاری کردم که قول بیخودی دادم. باز هم دیر میکنم و آبرویم بیشتر میرود. بهتر است تماس بگیرم و بگویم که نمیتوانم بیایم؛ اما رویم نمیشود.چند دقیقه بعد، در حالی که نوشتههایم را زیر بغلم زدهام، سوار ماشین میشوم... .راننده، مرد مسنی است. با خودم میگویم: «این هم یک بدشانسی دیگر! با این راننده، توی این شهر شلوغ، ده ساعت طول میکشد تا برسم!»راننده، برعکس من، خیلی آرام است. وقتی بیقراری مرا میبیند، میگوید: «عجله کار شیطان است؛ پسرجان! هر قدر هم که بگازی، پنج دقیقه بیشتر تفاوت ندارد. آرام باش!»بسیجیها آنقدر دوستش داشتند که یک روز وقتی حاج همت به اردوگاهی میرفت تا به نیروهایش سر بزند، بچههای بسیجی به طرف او هجوم ببرند تا او را ببوسند. حاج همت با زحمت زیادی از دست بچهها خلاص شد....میگویم: «حاج آقا! نمیخواهم بدقول شوم. دندانم هم درد میکند!»- نگران نباش. از بزرگراه شهید همت میروم. بیست دقیقهای میرسیم. این ساعت، آنجا خلوت است!از شنیدن نام بزرگراه شهید همت، چیزی در وجودم میجوشد. عجب تصادفی! میپرسم: «پدرجان! شما میدانید شهید همت چه کسی بود؟»نگاهی به من میکند. سوال من برایش جالب است. آهی میکشد و میگوید: «معلوم است که میدانم. من و امثال من، خاک پای او هم نمیشویم!»- از کجا او را میشناسید؟- من هم مثل تو، تا همین چند وقت پیش او را خوب نمیشناختم. یک نمایشگاه کتاب توی مسجد محل گذاشتند و پسرم یک کتاب در باره زندگی حاج همت خرید. من هم با سواد نصفه نیمهای که دارم، آن را خواندم. پر از خاطره درباره شهید همت است. به خدا قسم که مرد بزرگی بود.
در آن کتاب نوشته است: «بسیجیها آنقدر دوستش داشتند که یک روز وقتی حاج همت به اردوگاهی میرفت تا به نیروهایش سر بزند، بچههای بسیجی به طرف او هجوم ببرند تا او را ببوسند. حاج همت با زحمت زیادی از دست بچهها خلاص شد. یک نفر حاج همت را دید که انگشتش را گرفته است و با خنده میگوید: بیانصافها انگشتم را شکستند!او باور نمیکند؛ اما روز بعد، همه حاجی را میبینند که انگشت شستش را بسته است. هجوم بسیجیها برای دیدن او آنقدر زیاد بود که راستی راستی انگشت حاجی را شکسته بودند!»حال و هوای عجیبی پیدا کردهام. - تو هیچ میدانی که «کیلومتری خوابیدن» یعنی چه؟ من که چند سال راننده بیابان بودهام، میدانم یعنی چه. نوشته بود، یک روز حاج همت به یکی از دوستانش گفت: «من کیلومتری میخوابم، نه ساعتی!»دوستش پرسید: «یعنی چه؟»یک روز حاج همت به یکی از دوستانش گفت: «من کیلومتری میخوابم، نه ساعتی!»دوستش پرسید: «یعنی چه؟»حاج همت جواب داد: «یعنی وقت ندارم شبی چهار یا پنج ساعت بخوابم. به همین خاطر...حاج همت جواب داد: «یعنی وقت ندارم شبی چهار یا پنج ساعت بخوابم. به همین خاطر، مثلاً وقتی از اندیمشک به اهواز میرویم، در بین راه من صد کیلومتر میخوابم. یا وقتی نیمه شب برای شناسایی به منطقه میرویم، در طول راه، چهل، پنجاه کیلومتر میخوابم!»میگویم: «پدرجان! فکر میکنی این کاغذها چیست؟ اینها هم مطالبی درباره زندگی حاج همت است... . اینها را پیش دوستم میبرم که دکتر دندانپزشک است. میخواهم درباره این نوشتهها کمی با او مشورت کنم و با هم گپی بزنیم. آن کتابی را که شما خواندهاید من هم خواندهام. حالا هم میخواهم زندگینامه حاج همت را بنویسم.»پیرمرد با خوشحالی میگوید: «عجب! پس شما نویسنده هستید! مرا باش که این حرفها را به چه کسی میگفتم. تو این کتاب را خواندهای و همه اینها را میدانی و چیزی نمیگویی؟»میگویم: «نه پدرجان! من این کتاب را با آن دقتی که شما خواندهاید، نخواندهام.»بزرگراه کمی شلوغ میشود. راننده همه حواسش به ماشینهاست.ادامه دارد ....منبع :بر گرفته از شهید همت نوشته احمد عربلو تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 382]
صفحات پیشنهادی
بیانصافها انگشتم را شکستند!
"بیانصافها انگشتم را شکستند!"کنار خاکریز، آرام ایستاده و لبخندی بر لبش است. سر تاپایش خاکی است؛ با این حال، شادابی و طراوت خاصی در چهرهاش موج میزند.
"بیانصافها انگشتم را شکستند!"کنار خاکریز، آرام ایستاده و لبخندی بر لبش است. سر تاپایش خاکی است؛ با این حال، شادابی و طراوت خاصی در چهرهاش موج میزند.
تو خیلی بی عاطفهای
مطالب مرتبط :مزار شهید همت (عکس) یادنامه سردار بزرگ خیبر شهید همت "بیانصافها انگشتم را شکستند!"نامه «شهید همت» به خانواده اش(عکس)معجزه ی به دنیا آمدن شهید ...
مطالب مرتبط :مزار شهید همت (عکس) یادنامه سردار بزرگ خیبر شهید همت "بیانصافها انگشتم را شکستند!"نامه «شهید همت» به خانواده اش(عکس)معجزه ی به دنیا آمدن شهید ...
شهدای طلاییه و مسیحیان
یادنامه سردار بزرگ خیبر شهید همت "بیانصافها انگشتم را شکستند!"اولین عملیات آبی - خاکیعملیاتی به عظمت سردار شهیدشسخنرانی حاج همت در خاتمه عملیات والفجر ...
یادنامه سردار بزرگ خیبر شهید همت "بیانصافها انگشتم را شکستند!"اولین عملیات آبی - خاکیعملیاتی به عظمت سردار شهیدشسخنرانی حاج همت در خاتمه عملیات والفجر ...
چرا حاجی از پوتین بسیجی آب خورد؟
بیانصافها انگشتم را شکستند!"تو خیلی بی عاطفهایهمت وفاداری ..... (مجموعه فیلم های مربوط به شهید همت)مزار شهید همت (عکس) شما هم رأی دهید . [ارسال شده از: تبیان] ...
بیانصافها انگشتم را شکستند!"تو خیلی بی عاطفهایهمت وفاداری ..... (مجموعه فیلم های مربوط به شهید همت)مزار شهید همت (عکس) شما هم رأی دهید . [ارسال شده از: تبیان] ...
پوتین های یک رزمنده
برخی از مطالب مرتبط :"بیانصافها انگشتم را شکستند!"آن بسیجی سر جدا «همت» بود کجایند مردان بی ادعا...پای صحبت همسر شهید همت عشق یعنی در سکوت یک نگاه ...
برخی از مطالب مرتبط :"بیانصافها انگشتم را شکستند!"آن بسیجی سر جدا «همت» بود کجایند مردان بی ادعا...پای صحبت همسر شهید همت عشق یعنی در سکوت یک نگاه ...
یادنامه سردار بزرگ خیبر شهید همت
مطالب مرتبط :کجایند مردان بی ادعا پای صحبت همسر شهید همت بی انصاف ها انگشتم را شکستند ! عملیاتی به عظمت سردار شهیدش عشق یعنی در سکوت یک نگاه معجزه ی ...
مطالب مرتبط :کجایند مردان بی ادعا پای صحبت همسر شهید همت بی انصاف ها انگشتم را شکستند ! عملیاتی به عظمت سردار شهیدش عشق یعنی در سکوت یک نگاه معجزه ی ...
حاج همت :حق استراحت ندارید!
تو خیلی بی عاطفهای"بیانصافها انگشتم را شکستند!"معجزه ی به دنیا آمدن شهید همت شما هم رأی بدید . [ارسال شده از: تبیان]. [مشاهده در : www.tebyan.net]. [تعداد بازديد از ...
تو خیلی بی عاطفهای"بیانصافها انگشتم را شکستند!"معجزه ی به دنیا آمدن شهید همت شما هم رأی بدید . [ارسال شده از: تبیان]. [مشاهده در : www.tebyan.net]. [تعداد بازديد از ...
عکس : من بخدا دانشجوی هنر هستم!
بیانصافها انگشتم را شکستند! مهدی در آن سالها دانشجوی سال آخر دندانپزشکی بود. ... وقت را من باید تعیین کنم و گفتم که شما فردا تماس بگیرید. ... من از دوستان ...
بیانصافها انگشتم را شکستند! مهدی در آن سالها دانشجوی سال آخر دندانپزشکی بود. ... وقت را من باید تعیین کنم و گفتم که شما فردا تماس بگیرید. ... من از دوستان ...
دردت را می فهمم ای دوست
بیانصافها انگشتم را شکستند! ... میزند. عدهای دورش را گرفتهاند. ... شنیده بودم که حاجی بسیجیها را خیلی دوست داشت... .حاجی را ... مقدمهای را که نوشتهام، دوباره ...
بیانصافها انگشتم را شکستند! ... میزند. عدهای دورش را گرفتهاند. ... شنیده بودم که حاجی بسیجیها را خیلی دوست داشت... .حاجی را ... مقدمهای را که نوشتهام، دوباره ...
جادوی سفید و جادوی سیاه
"گوته" بعد ها تغییراتی در آن داده و نهایتاً كتاب فاوست را در سال 1790انتشار می دهد . درام فاوست اثر "گوته" .... بیانصافها انگشتم را شکستند! امروز یزید به جهنم میرود ...
"گوته" بعد ها تغییراتی در آن داده و نهایتاً كتاب فاوست را در سال 1790انتشار می دهد . درام فاوست اثر "گوته" .... بیانصافها انگشتم را شکستند! امروز یزید به جهنم میرود ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها