تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):چه بسیارند دانشمندانی که جهلشان آنها را کشته در حالی که علمشان با آنهاست، اما به حالش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816769580




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خنده و جبهه


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
 خنده و جبهه
خنده و جبهه نويسنده:حميد زمان آبادي اون شب يه جشن پتوي درست و حسابي راه انداخته بوديم و حسابي خنديده بوديم، صداي قهقهه هنوز از سر جشن پتو بلند بود که سيد خوابش برد. حاجي فرمانده گروه، بلند خنديد و گفت: سيد با نفير خمپاره و بدون صداي اون خوابه. راست مي گفت. سيد خيلي از نفير مي ترسيد. هميشه اولين نفري بود که روي زمين دراز مي کشيد. اون شب راحت تر از هميشه خوابيده بود. برگه مرخصي اش رو گرفته بود و ديدن پسر کوچولوش راحت تر از هميشه خوابونده بودش. گفتم: حاجي سوغاتي ها شو نديدي. ظهر که رفته بود شهر براي خريد آشپز خونه، يه بسته بادکنک واسه پسرش خريده. يه دفعه احمد که يه نوجوان سيزده، چهارده ساله بود و علي رغم سن کمش با سيد خيلي شوخي داشت، چشماش برقي زد و گفت: بچه ها يک چيزي به ذهنم رسيد. همه مي دونستيم که احمد قراره تلافي کتک خوردن جشن پتو رو در بياره اما نفهميديم تو کله اش چي مي گذره تا اين که اون رفت سراغ کوله سيد و بسته بادکنک ها و در آورد و مشغول بادکردن اونا شد. همه در حالي که لبخند محوي روي لبهامون بود و دو تا علامت تعجب توي چشمامون، تموم توجه مون جلب کاراي احمد شده بود. احمد دو تا بادکنک باد کرد و بانخ بلندي بست، بعد رفت طرف سيد که صداي خروپفش هر شب بدتر از توپ و تانک دشمن بي خوابمون مي کرد و دو سرنخ بادکنک ها رو به دور گوش هاي سيد بست. شليک خنده بچه ها سنگر رو پر کرد. فرمانده که با کمي نارضايتي و بيشتر کنجکاوي، کار احمد رو دنبال مي کرد هم نتونست جلوي خنده شو بگيره، اما احمد دست بردار نبود و مي خواست حسابي دق و دلي جشن پتو رو خالي کنه و از جمع، خنده بيشتري بگيره، از گوشه اي يک سنجاق قفلي برداشت و با نوک اون يکي از بادکنک ها رو ترکوند. سيد ناگهان از خواب پريد و درحالي که فرياد مي زد: الله اکبر عراقي ها اومدن از در سنگر به دو بيرون زد و داد زد: شبيخوان شبيخون. احمد هنوز هم ول کن نبود و پريد پشت سر سيد و گفت: سيد گوشات، پشت گوشات و سيد که حجم چيز غريبي رو پشت گوشش احساس مي کرد بدون اينکه به پشت سرش نگاه کنه، در حالي که تند مي دويد، با دست، مدام به لاله گوشش مي زد تا اون شيء نا شناس اما ترسناک و خطرناک رو که فکر مي کرد هر لحظه ممکنه منفجر بشه از گوشش بکنه که انفجار خنده بچه ها و فرياد بلند فرمانده که سيد رو صدا مي زد، متوقفش کرد.منبع: شاهد نوجوان شماره ي 365/خ
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 695]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن