تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):نزدیکترین حالات بنده به پروردگارت حالت سجده است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827923309




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جبهه رفتن خشکه مقدس ها


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جبهه رفتن خشکه مقدس هاعبدالله از آن‌ دست‌ خشکه‌ مقدس ها بود که‌ نماز خواندنش‌ یک ‌ساعت‌ طول‌ می‌کشید. گوشه‌ مسجد همیشه‌ جای‌ او بود. هشت‌ سال ‌جنگ‌، از قم‌ آن‌ طرف تر نرفت‌. البته‌ بچه‌ تهران‌ بود و برای‌ زیارت‌ به‌ قم ‌می‌رفت‌. خیلی‌ هم‌ حواسش‌ بود که‌ اشتباهی‌ سوار اتوبوسی‌ نشود که‌ به ‌اهواز می‌رود. توی‌ مسائل‌ سیاسی‌ برای‌ خودش‌ خبره‌ بود، تحلیل هایش ‌خیلی‌ عالی‌ بود. البته‌ یکی‌ دو سال‌ پس‌ از هر حادثه‌ و واقعه‌!
لبخند بزن بسیجی
روزهای‌ آخر جنگ‌ که‌ امام‌ گفت‌ همه‌ به‌ جبهه‌ بروند، رگ‌ غیرت‌ عبدالله تکان‌ خورد، عصبانی‌ شد که‌ چرا نیروها به‌ جبهه‌ نمی‌روند تا امام ‌این‌ گونه‌ بخواهد که‌ مردم‌ به‌ جبهه‌ بروند. آن‌ شب‌ در مسجد محل‌، حامد را که‌ دید، بادی‌ به‌ غبغب‌ انداخت‌، جلو آمد و پس‌ از آن‌ که‌ نفس‌ عمیقی‌ کشید، رو به‌ او گفت‌: ـ آقا حامد... من‌ می‌خوام‌ به‌ جبهه‌ برم‌... همه‌ بچه‌ها جا خوردند. عبدالله و جبهه‌؟ اگر او می‌رفت‌ جبهه‌، امام‌ جماعت‌ محترم‌ تنها می‌ماند و مسجد از دست‌ می‌رفت‌!!! دیگر کی‌ برای‌ بچه‌ها کلاس‌ قرآن‌ و تحلیل‌ سیاسی‌ و... می‌گذاشت‌؟! حامد با تعجب‌ گفت‌: ـ جبهه‌... اونم‌ شما... آخه‌ چیزه‌... ـ آخه‌ چیه‌؟ مگه‌ من‌ چمه‌؟ ـ نه‌ چیزیتون‌ نیست‌... ولی‌ شما و جبهه‌...؟ ـ خب‌ می‌دونی‌ من‌ به‌ فراخور حالم‌ می‌خوام‌ به‌ جبهه‌ برم‌ و دینم‌ رابه‌ انقلاب‌ ادا کنم‌، هر چی‌ باشه‌ ما هم‌ توی‌ این‌ مملکت‌ زندگی‌ می‌کنیم‌ وحقی‌ گردن‌ ماست‌... واسه‌ همین‌ هم‌ می‌خوام‌ برم‌ جبهه‌ البته‌ می‌خواهم‌ یه‌ کار پشتیبانی‌ و چیزی‌ که‌ زیاد در خط‌ مقدم‌ درگیر نباشد انجام‌ بدهم‌. می‌دانی‌ که‌ من‌ وضعیت‌ جسمانی‌ درستی‌ ندارم‌. راست‌ می‌گفت‌. مرغ‌ درسته‌ از گلویش‌ پایین‌ نمی‌رفت‌. به‌ قول‌ حامد عیبش‌ این‌ بود که‌ نمی‌توانست‌ کله‌ پاچه‌ را با استخوان‌ بخورد! حامد خنده‌ زیرکانه‌ای‌ کرد و گفت‌: ـ خوبه‌ آقا عبدالله‌. هر چی‌ باشه‌ این‌ شماها هستین‌ که‌ انقلاب‌ وجنگ‌ رو پیش‌ می‌ برین‌... عبدالله‌ تکانی‌ به‌ شانه‌های‌ خودش‌ داد. معلوم‌ بود که‌ نفسش‌ حال‌آمده‌. حامد ادامه‌ داد: ـ واسه‌ همین‌ من‌ پیشنهاد می‌کنم‌ یه‌ کاری‌ باشه‌ که‌ اصلاً به‌ خط ‌مقدم‌ کار نداشته‌ باشه‌... اصل‌ اینه‌ که‌ انجام‌ وظیفه‌ کرده‌ باشین‌. ـ بله‌... همین‌ درسته‌... انجام‌ وظیفه‌ همه‌ که‌ نباید تانک‌ بزنن‌... حامد با آرنج‌ به‌ پهلویم‌ زد و با همان‌ خنده‌ گفت‌: ـ من‌ معرفیتون‌ می‌کنم‌ پهلوی‌ یکی‌ از بچه‌ها توی‌ پایگاه‌ سپاه‌. بروپهلوی‌ اون‌ و بگو حامد گفته‌ که‌ یه‌ کار پشتیبانی‌ ساده‌ مثل‌ کمک‌ آر پی‌جی‌ زن‌ برات‌ ردیف‌ کنه‌ که‌ اصلاً آموزش‌ هم‌ نمی‌خواد. ما اهل‌ کوفه‌ نیستیم‌ علی‌ تنها بماند      ما می‌ مانیم‌ در تهران‌ امام‌ تنها نماندعبدالله‌ خوشحال‌ و شادان‌ که‌ نسبت‌ به‌ انقلابش‌ انجام‌ وظیفه‌ کرده‌،اسم‌ و آدرس‌ را گرفت‌ و رفت‌ تا یکی‌ دو ساعت‌ نماز بخواند. یکی‌ دو روز از آخرین‌ دیدارمان‌ با عبدالله‌ در مسجد می‌گذشت‌. آن ‌شب‌، برای‌ آخرین‌ بار به‌ مسجد می‌آمدیم‌. چون‌ فردا همگی‌ عازم‌ جبهه ‌بودیم‌. فقط‌ امام‌ جماعت‌ می‌ماند و عبدالله‌ و دو سه‌ تا مثل‌ همدیگر.همان هایی‌ که‌ به‌ قول‌ بچه‌ های‌ جبهه‌: "توی‌ صف‌ نماز جماعت‌ محکم‌ شعارمی‌دهند ما اهل‌ کوفه‌ نیستیم‌ علی‌ تنها بماند، ما می‌ مانیم‌ در تهران‌ امام‌ تنها نماند " عبدالله‌ تا چشمش‌ به‌ حامد خورد، با عصبانیت‌ جلو آمد. حامد "یااباالفضل‌ " گفت‌ و پشت‌ من‌ قایم‌ شد. عبدالله‌ جلو آمد و گفت‌: ـ مرد حسابی‌ منو مسخره‌ گیر آوردی‌؟... ـ مگه‌ چی‌ شده‌ آقا عبدالله‌... راستی‌ می ‌گم‌ نماز مغرب‌ و عشا و نافله ‌اگه‌ دارین‌ می‌خونین‌ بعد صحبت‌ می‌کنیم‌. ـ نماز بخوره‌ توی‌ سرت‌... به‌ من‌ می ‌گی‌ برم‌ سپاه‌ بگم‌ کمک‌ آرپی‌جی‌ بشم‌ اون‌ هم‌ پشتیبانی‌، اون‌ وقت‌ همه‌ توی‌ پایگاه‌ مسخره‌ می‌کنن‌ و بهم ‌می ‌خندن‌ و میگن‌ آرپی‌ جی‌ زن‌ و کمکش‌ کارشون‌ توی‌ خط‌ مقدم‌ وجلوی‌ تانکهاست‌، اون‌ وقت‌ توی‌ ساده‌ می‌خوای‌ کار پشتیبانی‌ مثل ‌کمک‌ آر پی‌ جی‌ زنی‌ داشته‌ باشی‌؟ شما برو همون‌ جایی‌ که‌ بودی‌ بهترمی‌تونی‌ خدمت‌ کنی‌. بچه‌ها دلشان‌ را گرفتند و از خنده‌ روده‌ بر شدند. روزی‌ که‌ قطعنامه ‌قبول‌ شد، عبدالله‌ هنوز فکر این‌ بود که‌ زودتر جنگ‌ تمام‌ شود تا سفری‌ به‌ جبهه‌ داشته‌ باشد و سابقه‌ای‌ چیزی‌ در پرونده‌اش‌ ثبت‌ شود شاید فردا به درد خورد. حمید داوود آبادیتنظیم : فرهنگ پایداری تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 140]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن