واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: من بند كفش بسیجیانم...!جنگ تحمیلی ما یک جنگ ساده نبود دفاعی بود مقدس . مرحله ای از دنیا بود که در آن بهترین انسان ها به دور هم جمع شدند و با وجود سختی های یک جنگ ، با وجود غم از دست دادن بهترین دوستان ، اسارت ها جراحت ها و... به واسطه ایمانشان "به آنچه خدا روزی شان کرده بود شاد بودند." این فقط حرف ما نیست که از دور به آن روزها می نگریم بلکه خود بچه های جبهه به این مقوله اعتراف می کنند . درگذر 21 سال از اتمام آن دوران حتی کودکانمان هم از شنیدن خاطرات شیرین آن ها شاد می شوند و با شنیدن خاطرات حماسی شان احساس غرور می کنند و این نیست مگر به خاطر صفای باطنی آن انسان های پاک . و اکنون با ذکر صلواتی برای شادی روح تمامی شهدا و آرامشی برای دل مجروح جانبازان ،شما را به خواندن چند خاطره از خاطرات زیبای روزهای دفاع مقدس به نقل از تابناک دعوت می کنم : من بند کفش شما بسیجیان هستم!
سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه آقای « فخر الدین حجازی » آمده بودند منطقه برای دیدار رزمندگان. ایشان در سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند گفتند : من بند کفش شما بسیجیان هستم!یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد . از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت . جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تأیید کردند! کله مثلثیمربی که به ما آموزش تاکتیک میداد، خیلی سخت گیر بود و بچهها سعی میکردند به نحوی از زیر بار آموزش شانه خالی کنند. اما مربی برای اینکه خیال همه را راحت کند گفت: «بچهها همانطور که می بینید سر من مثلثی شکل است؟ برای همین هم کسی نمیتواند کلاه سرم بگذارد. پس مثل بچههای خوب بنشینید و کارتان را انجام بدهید و کلک نزنید.» تو فقط یک پایت قطع شدهبار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بی تابی می کردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت: « چیه، چه خبره ؟ تو که چیزیت نشده بابا! تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی ؟! تو فقط یک پایت قطع شده ببین بغل دستی ات سر نداره هیچی هم نمیگه!این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود! بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمیداد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه هایی هستند این امدادگرا... دیگ و خمپارهیک روز عصر موقع پخش مستقیم غذا! خمپاره زدند، همه فرار کردیم. هر یک از سویی، برخاستیم و آمدیم. دیدیم خمپاره درست خورده کنار دیگ غذا، اما عمل نکرده است. به همدیگر نگاه کردیم، دوست رزمندهای گفت: باز گلی به جمال و شجاعت دیگ! با همه سیاهیش از ما رو سفیدتر است. از جایش تکان نخورده، آفرین.یکی دیگه گفت: اگه این جناب دیگ مثل ما شیرجه رفته بود روی زمین که ما الان چیزی برای خوردن نداشتیم. مطالب مرتبط :اللهم الرزقنا ترکشاً ریزا جبهه رفتن خشکه مقدس ها لبخندهای خاکی ماجراهای داماد فرمانده تاگفتم لا اضحک عراقی ها خندیدند خواهر اوشین در عملیات مرصاد پسر جون،نرو جبهه، من صد تومنت می دم مرجع تقلید وسواسی ها میریم اردو ... ماجرا های داش ولی، در جبهه کوچولو کی تو رو فرستاده جبهه ؟ اگه از ما بدی دیدن حقشون بود تنظیم : فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 188]