واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: فرزند جبهه (2)شهيد محمد آرمان به روايت همسرادامه...در تمام مدتي که محمّد در پشت جبهه بود، سعي ميکرد به من در کارها کمک کند.به محض آمدن، اولين کارش اين بود که پيش مادرش برود و در کارها به او کمک کند. توي خانه خلق و خوي بسيار خوشي داشت. در تمام مدت زندگي، هيچوقت با من تند صحبت نکرد.
زندگي ما بسيار ساده و محقر بود؛ اما مهر و محبتي که دايم با حضور دور و نزديک محمّد به خانهي کوچک ما ميريخت. اين سادگي را دوست داشتنيتر ميکرد. يک روز که به مرخصي آمده بود، عدهاي از دوستانش براي ديدار او به خانهمان آمدند. من و خواهرش در اتاق ديگري که با پرده از اين اتاق جدا شده بود، نشسته بوديم و در حال آماده کردن غذا بوديم. محمّد با دوستانش شوخي ميکرد و ميخنديد. يکي از دوستان – زنگي آبادي – پاي مصنوعي داشت. در جبهه يک پاي خود را از دست داده بود محمّد براي اينکه شوخي کند، پاي مصنوعي او را آورد و پرت کرد جلوي ما!ما که خيلي ترسيده بوديم، وحشت زده پرسيديم: اين ديگر چيست؟گفت: اين يک پلاستيک بيشتر نيست؛ اگر شما دست و پاهايي را که در جبهه قطع ميشوند ببينيد چه ميکنيد؟وقتي پسرمان به دنيا آمد بسيار خوشحال بود. پسرمان در روز تولد امام رضا عليهالسلام به دنيا آمد و محمّد اسم او را رضا گذاشت. وقتي از او ميپرسيدند: چرا اين اسم را انتخاب کردهاي. ميگفت: در دعاي کميل وقتي که ما ميخوانيم يا سريعالرضا- اي کسي که زود راضي ميشوي- اين جمله در مغزم نقش بود. وقتي خانمم از من پرسيد اسم بچه را چه بگذاريم، من فوراً به ياد اين جمله افتادم و به خاطر همين، اسم پسرم را رضا گذاشتم.يکي از بستگانم، به شوخي از او پرسيد: در گوش پسرت اذان و اقامه گفتي يا نه؟!محمّد يا خنده جواب داد: اختيار داريد اما که تمام خواب و خوراک و صبح و شام و رفتن و نشستنمان با اذان و اقامه است، ولي من يک چيز ديگر هم در گوش پسرم گفتهام!مرد با تعجب پرسيد: چي؟محمّد گفت: گفتم جنگ، جنگ!علاقه بسيار زيادي به خانوادهاش داشت. درست است که هر پدري فرزندش را دوست دارد، اما ميزان عشق و علاقهاي که محمّد نسبت به فرزند خود داشت، يک چيز به خصوصي بود.برادرش ميگويد: يک روز، محمّد، سر ناهار آمد خانهي ما ، داشتيم ناهار ميخورديم. گفتم: محمّد! بنشين غذا بخور. و برايش غذا کشيدم. گفت: اين ناهاري که تو ميخواهي من اينجا بخورم بده تا ببرم با زن و بچهام بخورم.گفتم: تو بنشين بخور. براي آنها هم ميگذارم. قبول نکرد و گف: نه! همينها را ميبرم با هم ميخوريم!در تمام مدتي که محمّد در پشت جبهه بود، سعي ميکرد به من در کارها کمک کند.به محض آمدن، اولين کارش اين بود که پيش مادرش برود و در کارها به او کمک کند. توي خانه خلق و خوي بسيار خوشي داشت. در تمام مدت زندگي، هيچوقت با من تند صحبت نکرد.وقتي بچه به دنيا آمده بود، از همان اول يکي از چشمهايش آب ميزد و حالت خواب آلوده داشت. محمّد همراه خواهرش بچه را برداشت و با موتور او را به دکتر برد. دکتر يک قطرهي چشم برايش نوشت. قطره گير نميآمد. محمّد تمام شهر را زير پا گذاشت تا بالاخره توانست آن را تهيه کند و به خانه بياورد. شبها وقتي بچه گريه ميکرد، بدون آن که مرا بيدار کند، خودش شير خشک درست ميکرد و به او ميداد. حاضر نبود مرا بيدار کند ميگفت: او خسته است و بهتر است استراحت کند.بر خلاف اکثر والدين که آرزو ميکنند فرزندانشان دکتر و مهندس بشوند، هر وقت صحبت ميکرد فقط ميگفت: دلم ميخواهد پسرم در آينده يک آدم سالم باشد. يک آدم متدين ، در آينده براي جامعه مفيد باشد به مردم خدمت کند.فقط همين را ميگفت. اما هيچ يک از اين دلبستگيها مانع از آن نشد که محمّد جبهه را فراموش کند. جبهه و جنگ را مقدم بر منافع شخصي و خانوادگي خود ميدانست بعد از بازگشت به جبهه، داشتن دو مسئوليت سنگين خانواده و جنگ او را وادار کرد تا به فکر بردن خانواده به اهواز بيفتد، تا در يک زمان بتواند به هر دو مسئوليت بپردازد.جنگ به مراحل حساسي رسيده بود و حضور او در جبهه لازم و ضروري است؛ به طوري که حتي حاضر به مرخصي رفتن هم نبود.بنابراين تصميم خود را گرفت و دست به کار تهيه مقدمات شد من اول فکر کردم که دارد شوخي ميکند که در چنين شرايطي ما را وارد منطقه ميکند؛ اما وقتي موضوع را از خودش سوال کردم، گفت: با خودم عهد و پيمان بستهام که تا آخر بايستم. يا جنگ تمام ميشود يا من شهيد ميشوم.
دوستان محمّد عقيده داشتند که زندگي در غربت و در تنهايي براي خانواده مشکل خواهد بود؛ اما محمّد ميگفت: خانواده من که از خانواده امام حسين عليهالسلام بالاتر نيستند. چه اشکالي دارد اينها يک هزارم سختيهايي که آنها ديدهاند تحمل کنند! ميخواهم حتي رضا کوچولوي خودم را بياورم خط تا صحنه گرم جنگ را احساس کند.به کوشش فرماندهي محمّد، يکي از خانههاي قرارگاه کربلاي پنج براي اقامت با قرارگاه در اختيار او گذاشته شد و محمّد براي آوردن ما، به پشت جبهه برگشت.پشت جبهه، با مخالفت شديد بستگان رو به رو شد. همه ميگفتند: در اين شرايط هر کس سعي ميکند زن و بچهاش را به جاي امن ببرد تو ميخواهي آنها را ببري زيربمباران؟!اما محمّد عقيده داشت زن و بچه او از خانواده امام حسين عليهالسلام عزيزتر نيستند و در ضمن نميتواند بين جبهه و خانه مدام در حرکت باشد ميگفت: رضا از همين کوچکي بايد بوي باروت را بشناسند و کوله بار مسئوليت را بر عهده بگيرد.رضا در آن هنگام دو يا سه ماه بيشتر نداشت محمّد با من صحبت کرد و شرايط زندگي در آنجا را برايم تشريح کرد از بمبارانها، از جبههها؛ از کشته شدن و در زيرآوار ماندن و... پس جوياي نظر من شد از من پرسيد: راضي هستي تا با من به مناطق جنگي بيايي؟من گفتم: هر چي که خودت صلاح ميداني. اگر قرار است که کشته شويم، چه بهتر که آنجا و در کنار هم باشيم.بر خلاف اکثر والدين که آرزو ميکنند فرزندانشان دکتر و مهندس بشوند، هر وقت صحبت ميکرد فقط ميگفت: دلم ميخواهد پسرم در آينده يک آدم سالم باشد. يک آدم متدين ، در آينده براي جامعه مفيد باشد به مردم خدمت کند.بالاخره تدارک سفر ديده شد و ما مقداري از وسايل خود را برداشتيم و به طرف اهواز به راه افتاديم. در حالي که چشمان اشک آلود خانوادهها پشت سرمان بود. محمّد قبل از عزيمت با تک تک اعضاي خانواده و فاميل و دوستان خداحافظي گرمي کرد و هميشه ميگفت: شايد ديگر برنگشتم.وقتي به اهواز رسيديم. آنجا مرتب بمباران ميشد. من که چيزي از بمباران نميدانستم، يک روز پشت پنجره ايستاده بودم و به هواپيماها نگاه ميکردم که يک دفعه ديدم صداي مهيبي بلند شد و شيشهها ريخت پايين.محمّد سريع خودش را رساند و گفت: هر وقت بمباران ميشود خودتان را به سنگرها برسانيد و کنار پنجرهها نايستيد.يکي بار بيمارستاني که در کنار خانهمان بود، بمباران شد و ساختمان بهطور کل پايين آمد. حتي چند ترکش به خانه همسايهها اصابت کرده بود. اوايل خيلي ميترسيدم اما با دلداريها و صحبتهاي محمّد رفته رفته به همه چيز عادت کردم.همراه آوردن خانواده و نزديک شدن مسير، تاثير عمدهاي بر تعداد دفعات سرکشي محمّد نداشت. خودش ميگفت: نميدانم بچهها اينجا هستند راحتترم يا وقتي در جيرفت بودند، چون آنجا حداقل مدتي را تمام وقت با آنها بودم اما اينجا هر چند وقت يک بار ميروم و سري ميزنم، لباسم را عوض ميکنم و برميگردم.
يک بار که مسئول گردان مهندسي متوجه شده بود محمّد به علت فشار کار، به خانه نميرود. به اين بهانه که ميخواهند ناهار را خانه او باشد، آرمان را به اهواز فرستاده بود. اما به جاي ناهار شام را به خانهمان آمد. بعد از شام محمّد فوراً لباس پوشيد و گفت: برويم!گفتند: کجا؟گفت: برويم منطقه ديگر!آقاي کارنما گفت: آقا! من شما را فرستادم اينجا کمي استراحت کني. پيش خانوادهات باشي. چي داري ميگويي؟ و خلاصه آن شب به او اجازه بازگشت نداد.اگر به او ميگفتند تو که خانهات همين جاست، حداقل يکي دوبار سري به آنها بزن تا هم خستگيات رفع شود و هم آنها احساس تنهايي نکنند، جواب ميداد: وجود من در منطقه واجبتر است تا رفتن به خانه. حاضر نبود به خاطر کار شخصي، شب را در اهواز و در زير کولر و امکانات رفاهي بسر ببرد، اما بچهها در جزيره مجنون و مناطق سخت عملياتي دچار نگراني و عذاب باشند. ترجيح ميداد کنار رزمندهها باشد. همسفره آنها بشود و حضور مستقيم در جنگ داشته باشد به اين ترتيب اتفاق ميافتاد که آرمان حتي روزها و هفتهها به ما سر نميزد تا بتواند کارهايش را در منطقه پيش ببرد.منبع : ماهنامه شميم عشق
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 136]