-
خنده و جبهه نويسنده:حميد زمان آبادي اون شب يه جشن پتوي درست و حسابي راه انداخته بوديم و حسابي خنديده بوديم، صداي قهقهه هنوز از سر جشن پتو بلند بود که سيد خوابش برد. حاجي فرمانده گروه، بلند خنديد و گفت: سيد با نفير خمپاره و بدون صداي اون خوابه. راست مي گفت. سيد خيلي از نفير مي ترسيد. هميشه اولين نفري بود که روي زمين دراز مي کشيد. اون شب راحت تر از هميشه خوابيده بود. برگه مرخصي اش رو گرفته بود و ديدن پسر کوچولوش راحت تر ا