تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 27 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):روز غدیر در آسمان مشهورتر از زمین است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806841345




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عمليات استشهادي در خليج فارس (2)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عمليات استشهادي در خليج فارس (2)
عمليات استشهادي در خليج فارس (2) تازه آن موقع بود كه فهميديم براى چه كارى آمده‏ايم. من تا آن وقت در حملات زمينى زيادى شركت كرده بودم. همچنين از نزديك شاهد بمباران‏هاى فراوانى در خارك بودم. اما اين اولين بارى بود كه در چنين ماموريتى شركت شركت مى‏كردم؛ ماموريتى رو در رو با هلى‏كوپترهاى آمريكايى؛ رو در روى شيطان. حركت كرديم و از هم جدا شديم. در اين وقت بود كه من براى اولين بار موشك "استينگر " را با چشمان خود ديدم. فورا گفتم: گوشى؟ كريمى گفت: تو كه جيگر منو خون كردى! صبركن. - بابا، گوش من خرابه. گوشى لازم دارم. راستش يكى از گوشم رو تو عمليات از دست دادم. - صبر كن شليك بكنم، بعد مى‏دهم‏ات. - بعد از مردن سهراب، دواى بيهوشى رو مى‏خوام چه كار؟ - آقاى محمديا به بچه‏ها گوشى بده. من ديدم محمديا موشك‏انداز استينگر را از كارتن‏اش بيرون آورد، يك تكه ابرار پاره كرد و به دست من داد و گفت: اين هم گوشى! با تعجب گفتم: اين چيه؟ - گوشى؟ - اين چه جور گوشيه ديگه؟ - تو بذار داخل گوشت. اين آمريكايى اصل است! به شوخى گفتم: اگر مى‏فهميدم اين گوشى رو مى‏خواهيد بديدم، همان بوشهر پياده‏تان مى‏كردم! -الان هم دير نشده. مى‏خواهى پياده كن. - نه، كارت رو بكن. ابر را داخل گوشم چپاندم. در اين وقت نادر تماس گرفت و گفت: آماده‏ايد؟ - تو رادار چيزى مى‏بينم. داريم مى‏ريم به طرفش. حركت كرديم و حدود يك كيلومتر از نادر جدا شديم. با دوربين ديد در شب نگاه كردم و ديدم چند فروند هلى‏كوپتر آمريكايى دارند در منطقه پرواز مى‏كنند. كار "استينگر " چنين بود كه تا آماده مى‏شد، به مجرد آنكه هدف را در تيررس خود مى‏ديد، به صورت اتوماتويك شليك مى‏كرد و گلوله به طرف هدف مى‏رفت. البته با دست هم مى‏شد شليك كرد. هوا گرم بود و شب بر سر تا سر دريا حكمرانى مى‏كرد. آسمان ظالمانى بود. با "نصرالله شفيعى " تماس گرفتم و گفتم: - در چه حالى؟ - در خدمتيم! شما چطورى؟ - ما داريم مى‏ريم سمت هدف، اما "استينگر " جواب نمى‏دهد. هدف در تيررس‏اش نيست. در همين حال، يك فروند هواپيما از بالاى سرمان عبور كرد. به كريمى گفتم: ظاهرا هلى كوپتره. - نه، اين هواپيماى مسافربرى يا جنگيه. نادر تماس گرفت و گفت: چى شد؟ - هيچى، هدف دم به تله نمى‏ده. در بى‏سيم، من و نادر و نصرالله همديگر را به اسم كوچك صدا مى‏زديم و هميشه همين سه نام بود كه مرتب در بى‏سيم‏ها تكرار مى‏شد؛ غافل از اينكه آمريكايى‏ها و ناوهاى آنها، مكالمات ما را ضبط مى‏كنند و گوش مى‏دهند. البته اين را بعدها فهميدم. نادر گفت: كريم! چه كار كرديد؟ - نادر، "استينگر " نمى‏گيرد، فاصله دوره. تا هلى‏كوپتر را مى‏ديديم، به طرفش مى‏رفتيم و چون موفق به زدنش نمى‏شديم، سر جاى اولمان باز مى‏گشتيم. دايم هلى كوپترها در آسمان منطقه در حال پرواز بودند. مرتب مى‏آمدند و مى‏رفتند. ظاهرا بو برده بودند كه ما آنجا هستيم. به طرف هلى‏كوپترى مى‏رفتيم مسيرش را تغيير مى‏داد و به جاى ديگرى مى‏رفت. بار ديگر نزد نادر برگشتيم. نادر گفت: مى‏دونيد جريان چيه؟ ظاهرا مى‏دونن ما چى كار مى‏خوايم بكنيم. شما بايد بريد تو مسيرى كه تا هلى‏كوپتر از ناو بلند شد بتونيد بزنيدش. من در سمت چپ ناوچه نادر بودم و نصرالله در سمت راست. اين دفعه البته طناب نبسته بوديم؛ بلكه همينطور كنار هم پهلو گرفته بوديم. آب به طرف پشت جزيره فارسى جريان داشت. ما كم كم از "بويه " داشتيم فاصله مى‏گرفتيم. حدود صد الى دويست متر فاصله داشتيم. ساعت حدود 9 شب بود. شفيعى در قايقش دراز كشيده بود و استراحت مى‏كرد. نادر روى نقشه كار مى‏كرد. من هم به ناوچه تكيه داده بودم و بيژن را نگاه مى‏كردم بيژن داشت "رادار " را نگاه مى‏كرد. رسولى هم با دوشكا ور مى‏رفت. كريمى و محمديا هم موشك را روى دوش گذاشته و آماده عمليات بود. "استينگر " برخلاف آرپى جى بود. وقتى موشك آن شليك مى‏شد بايد دوباره مى‏رفت مركز و پر مى‏شد، و يكى ديگر از كارتن بيرون مى‏آوردند.ناگهان صداى خفيفى مثل صداى ويز ويز زنبور به گوشم خورد. بلافاصله به بيژن گفتم: بيژن، يه صداى ويزوويزى داره مى‏آد. - پشه است! - شوخى ندارم. سرتون رو بالا كنيد ببينيد اين صداى چيه؟ از بيژن پرسيدم: - نگاه كن تو رادار، ببين كسى از طرف جزيره به سمت ما مى‏آد؟ - نه. - به هر حال يك صدايى مى‏آد. - من تو رادار چيزى ندارم. - تو رادار نبايد هم داشته باشى. رادار ما سطحيه. به نادر گفتم: بلند شو، صدايى داره مى‏آد. وقتى همه باهم بلند شديم تا ببينيم چه خبره، صدا شديدتر شد. هنوز چند لحظه بيشتر سپرى نشده بود كه ناگهان هلى‏كوپتر بزرگى را روى سرمان ديديم كه موشكى به طرفمان پرتاب كرد. موشك آمد و خورد به قايقى كه نصرالله شفيعى در آن بود. من با آرنج دسته موتور را فشار دادم عقب و از ناوچه جدا شديم.علاوه بر موشك، هلى كوپتر شروع كرد به تيرباران ما. موشك دوم از روى سر ما رد شد. و داخل آب فرو رفت. به دنبال آن بوديم كه هلى كوپتر را بزنيم. آنقدر هيجان زده بودم كه حتى نگاه نكردم كه چه بر سر قايق نصرالله آمده. به كريمى گفتم: على يارت. كريمى سريع چرخيد و موشك را شليك كرد. در كمال ناباورى و شگفتى، موشك "استينگر " به هلى كوپتر آمريكايى خورد و آن را در هوا منفجر كرد. نور ناشى از انفجار، همه جا را روشن كرد و صداى مهيبى برخاست و قطعات متلاشى شده هلى كوپتر مثل باران باريد روى آب. ناخودآگاه از ته حلق، فرياد صلوات و "الله اكبر " همه بلند شد. از ترس و شادى، بدنمان مثل بيد مى‏لرزيد. "توسلى " و "گرد " فرياد زدند: دومى. داشتيم استينگر بعدى را آماده مى‏كرديم كه قايق ما از چند طرف مورد حمله قرار گفت. قايق مان يك عدد دوشكا داشت.ديدم كه قايق شفيعى شعله‏ور است و دارد مى‏سوزد. در اين وقت ناوچه نادر بادوشكا به طرف هلى‏كوپتر تيراندازى كرد. در اين غوغا "حشمت‏الله رسولى " نيز داشت از صحنه درگيرى فيلمبردارى مى‏كرد و "محمديا " زير بغل كريمى را گرفته بود تا كريمى شليك كند. هنوز كريمى موشك "استينگر " دوم را شليك نكرده بود كه موشكى از طرف هلى‏كوپتر بعدى آمد و به سينه قايق ما اصابت كرد. قايق نصف شد و هركس به جايى پرت شد و داخل آب افتاد و خودم ديدم كه آقاى "محمديا " در جا شهيد شد. كريمى بر اثر موج انفجار به داخل آب افتاد؛ رسولى هم همينطور. من هنوز در گودى جايگاه سكان بودم. در قايق حدود چهارصد - پانصد ليتر بنزين اضافى بود. يك گلوله به باك بنزين اصابت كرد و آن را به اطراف پاشيد. من ديدم كشتى شعله ور شد. شعله از زير پايم شروع كرد به زبانه كشى. آتش تمام بدنم را فرا گرفت. فقط تلاش كردم آتش را از صورتم دور كنم. من، بيژن ، نادر و آبسالان حتى جليقه نجات نيز نپوشيده بوديم. يادم آمد كه چقدر مسوولان تاكيد مى‏كردند كه از حوضچه كه بيرون مى‏رويد حتما جليقه نجات بپوشيد؛ اما ما سهل‏انگارى كرده و نپوشيده بوديم. در آن موقع با خودم فكر مى‏كردم كه دفعه بعد به جاى يكى، سه تا مى‏پوشم! لحظه به لحظه بر شدت آتش افزوده مى‏شد و من با دست تلاش مى‏كردم آتش را از صورتم دور كنم. نفسم داشت مى‏گرفت و حال كسى را داشتم كه دارد خفه مى‏شود. از ميان سه قايق، فقط قايق تندرو "مهدوى " سالم مانده بود و مى‏توانست به راحتى از مهلكه بگريزد و جان سالم به در برد. عده‏اى از بچه‏هاى قايق شفيعى هم خود را به "قايق طارق " مهدوى رسانده و سوار بر آن شده بودند. مى‏دانستم كه نادر مهدوى تا همه زخمى‏هاى شناور در آب را جمع نكند، از سرجايش تكان نخواهد خورد. مهدوى همين‏طور كه سعى مى‏كرد در آب افتاده‏ها را نجات دهد، با دوشكا بدون هدف به آسمان شليك مى‏كرد. هلى‏كوپترهاى آمريكايى تقريبا بى صدا بودند و تشخيص آنها تا زمانى كه بالاى سر آدم قرار نداشتند، مشكل بود. با اين وجود، نادر براى دور كردن آنها، مدام به طرفشان شليك مى‏كرد. هر لحظه دود و آتش بيشتر مى‏شد. ناچارا خودم را از قايق جدا كردم و به دريا انداختم. به اين خيال بودم كه جليقه نجات پوشيده‏ام؛ اما تا توى آب افتادم، رفتم زير آب. خود را بالا كشيدم و شروع كردم به شنا كردن. در اين وقت ديدم ناوچه دارد به طرفم مى‏آيد. آبسالان از بيرون خودش را به كنار ناوچه آويزان كرده بود و حسابى هم وحشت‏زده مى‏نمود. ناوچه به سرعت به طرفم مى‏آمد. فهميدم كه "بيژن گرد " كه سكاندار بود، مرا روى آب نديده و عن قريب است كه ناوچه مرا زير بگيرد. داد و فرياد كردم؛ اما صداى ناوچه و به خصوص تيراندازى دوشكا به اندازه‏اى زياد بود كه كسى صدايم را نشنيد. بيژن تلاش مى‏كرد هلى‏كوپترهاى آمريكايى را كه به طرف هرچيزى در آب شليك مى‏كردند دور كند تا بتواند ما را نجات دهد. وقتى وضع را چنين ديدم، شتابان و با زحمت زياد شناكنان خود را از مسير ناوچه دور كردم. وقتى از ناوچه دور شدم، به خودم نگاه كردم. ديدم تنها يك شورت و زيرپيراهن تن‏ام است. بنزين قايق خودم روى آب ريخته و دور تادورم آتش بود. با صداى بلند فرياد زدم: - كمك! يكى كمكم كنه. دارم غرق مى‏شم. دست، سينه، گردن و صورتم در ميان شعله‏هاى آتش سوخته بود. آب شور دريا نيز سوزش آن را بيشتر مى‏كرد. شده بودم مصداق واقعى ضرب‏المثل معروف "نمك روى زخم كسى پاشيدن ". تمام بدنم مى‏سوخت. مدام فرياد مى‏زدم و كمك مى‏خواستم. در اين ميان، "حشمت‏الله رسولى " و "كريمى " كه آنان نيز به دريا افتاده بودند، صداى مرا شنيدند و فرياد زدند: - بيا طرف ما. اينجا يه چيزى هست. بيا! شروع كردم به طرف آنها شنا كردن. بالاى سرم يك يا دو هلى كوپتر آمريكايى مدام مانور مى‏داند و با تير و موشك مرتب شليك مى‏كردند. همينطور كه در آب شنا مى‏كردم، احساس كردم دست‏هايم سنگين و چشمانم كوچك مى‏شود. ديد چشمم، خيلى ضعيف شده بود. به هر زحمتى بود، خودم را به آن دو نفر رساندم. وقتى رسيدم، ديدم حشمت‏الله رسولى، تير خورده و كمى بدنش سوختگى دارد. كريمى نيز تير خورده و دستانش سوخته بود. ديدم كارتن موشك‏هاى "استينگر " روى آب شناور است. شناكنان رفتم و روى كارتن خوابيدم. متوجه شدم تيرهايى كه از هلى كوپترها شليك مى‏شدند، در اطراف من فرود مى‏آيند. فهميدم كه كارتن را ديده‏اند، ناچار قطعه‏اى كائوچو را زير پيراهنم پنهان كردم تا روى آب بمانم و در ضمن دشمن مرا نبيند و از كارتن‏ها فاصله گرفتم. به آن دو نفر گفتم: برويم! - كجا؟ - به طرف بويه، جاى خوبيه، مى‏توانيم تا فردا صبح اونجا بمونيم. رسولى گفت: نمى‏تونم. هم تير خوردم و شناى درست و حسابى بلد نيستم. كريمى هم همين حرف را تكرار كرد. گفتم: شما جليقه داريد. هر طورى كه شده بايد از اين منطقه پرآتش دور بشيم. اگه اينجا بمونيم، يا مى‏سوزيم يا گلوله مى‏خوريم. همين طور كه داشتم با آن دو نفر صحبت مى‏كردم، ناگهان ناوچه نادر مهدوى مورد اصابت يك فروند موشك قرار گرفت. با اينكه قايق مورد اصابت مستقيم موشك قرار گرفته بود، اما هنوز تيربارش كار مى‏كرد و به طرف آمريكايى‏ها شليك مى‏كرد. در فاصله چند لحظه، سه موشك ديگر هم به ناوچه اصابت نمود كه آن را كاملاً متلاشى كرد. شعله بلندى از انفجار ناوچه و پيت‏هاى ذخيره بنزين ايجاد شد. هنوز از شوك انهدام ناوچه بيرون نيامده بودم كه صداى فرياد و ناله‏اى از طرف ناوچه بلند شد. دور تا دور ناوچه را حلقه شديد آتش فرا گرفته بود. صدا مرتب به گوش مى‏رسيد. - كمك...كمك...كمك... شايد پنج - شش بار كمك خواست.دقت كه كردم، ديدم صداى "بيژن گرد " است. شعله به اندازه‏اى زياد بود كه كسى نمى‏توانست به ناوچه در حال غرق شدن نزديك شود. چند لحظه بعد صداى بيژن قطع شد و ديگر صدايى نيامد. در اين ميان، باقرى را ديديم كه شناكنان كمك مى‏طلبيد. با فرياد به طرف خودمان هدايتش كرديم. بعد بلند فرياد كشيدم: - هر كسى صداى منو مى‏شنوه به طرف بويه حركت مى‏كنه! آقاى كريمى گفت: رفيق ما كه پريد. من خودم جسد "محمديا " را ديدم كه روى آب شناور بود. همين طور كه با سر و بدن سوخته و ناتوان به طرف بويه حركت مى‏كردم، شروع كردم با خدا حرف زدن و در واقع گله كردن. با صداى بلند داد مى‏زدم، گريه مى‏كردم به خودم كه آمدم، به بچه‏ها گفتم: اينجا باهم موندن خطرناكه بايد از هم جدا شيم. در اين حال براى اين كه به همراهانم روحيه بدهم، شروع كردم با صداى بلند، نوحه بوشهرى خواندن. رسولى گفت: تو هم حالا وقت گير آورده‏اى؟ هلى كوپترها هنوز در آسمان مانور مى‏دادند، اما ديگر به طرفمان شليك نمى‏كردند. حدود دويست متر با بويه فاصله داشتيم. با شنا همچنان پيش مى‏رفتيم. در خودم احساس سنگينى عجيبى مى‏كردم. ساعت حدود 20/9 شب بود. طورى شده بودم كه انگار وزنه سنگينى به دست و پاهايم بسته‏اند. تمام بدنم تاول زده بود. تاولهاى درشت و بزرگ كه در نور آتش ناوچه كاملا قابل ديدن بود. رسولى گفت: بايست...كمكمان كن...تير خورده‏ايم. - من نمى‏توانم. شما جليقه داريد، بياييد طرف بويه. اگر باهم به طرف بويه برويم، بهتر است. از آن تعداد فقط من، باقرى، رسولى و كريمى از احوال هم خبر داشتيم. از سرنوشت بقيه اطلاعى نداشتيم. با هر سختى و جان كندنى بود خودم را به بويه رساندم. در راه بارها هلى‏كوپترها هم به طرفمان موشك و گلوله پرتاب كردند؛ اما به خواست خدا به ما اصابت نكرد. تا هلى كوپترها را مى‏ديدم، نفس مى‏گرفتم و مى‏رفتم زير آب. چند بار كه زير آب بودم، احساس كردم كه شكمم از موج انفجار موشك باد مى‏كند و مى‏خواهد بتركد. با اين همه سرانجام خود را به بويه رساندم .وقتى به بويه رسيدم، ديدم كه گسار (نوعى خزه دريايى سنگ شده) سرتاسر پايه بويه را در خود پوشانده است. پايه‏هاى گسار بسته بويه را كه لمس كردم، مثل كسى بودم كه معشوقش را در آغوش مى‏كشد. به هر سختى بود خودم را روى بويه كشاندم. يك دفعه احساس سرما و سوزش وحشتناكى كردم. در بين راه زير پيراهنم را هم درآورده و دور انداخته و تنها با يك شورت بودم. هوا گرم بود؛ اما از ترس يا سرما مى‏لرزيدم. داخل بويه، محفظه‏اى بود كه چند نفر در آن جا مى‏گرفتند. خم شدم تا در آن را باز كنم ، اما هر قدر زور زدم، بى فايده بود و در بويه باز نشد. در اين حيص و بيص ديدم اطرافم روشن شد. چشمانم چنان سوخته بود كه تقريبا جايى را نمى‏ديدم ؛ اما احساس كردم دورم چند فروند ناوچه دور مى‏زنند. هلى‏كوپترها هم تيراندازى را قطع كرده بودند و فقط از بالا به طرف ما، روى آب نورافكن مى‏انداختند تا ناوچه‏ها، ديد بهترى داشته باشند. هر ناوچه فقط يك نفر را سوار كرد؛ يعنى سه فروند ناوچه، رسولى، باقرى و كريمى را سوار كردند. فقط من روى بويه مانده بودم. ناوچه‏ها، آنها را از سطح آب جمع آورى كرده بودند.دليلش را نمى‏دانستم. سوار كردن آن سه نفر نيز چنين بود كه هلى كوپتر، شب‏نماهايى را در سطح آب انداخته بود. آنها هم شب‏نماها را برداشته و تكان داده بودند و ناوچه‏ها نيز به طرفشان رفته و سوارشان كرده بودند. *** وقتى نورافكن قوى روى بويه و من افتاد "اشهد "ام را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به گلوله ببندند و شهيد كنند .در آن لحظه، افكار متناقضى با سرعت در ذهنم عبور كردند: فكر بقيه بچه‏هايى بودم كه اثرى از آنها نبود، فكر همسر و و دو فرزندم بودم و با خودم فكر مى‏كردم كه آنها با شنيدن خبر شهادتم چه واكنشى نشان خواهند داد، پدر و برادرانم چه مى‏كنند؟ همسرم حسابى داغدار خواهد شد. ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم. ديدم يك فروند ناوچه ايستاده و نورافكنش را به طرفم انداخته است. در اين وقت، هلى كوپتر دور شد و رفت. از طريق بلندگو شروع كردند به انگليسى صحبت كردن كه البته من يك كلمه‏اش را هم نفهميدم؛ اما متوجه شدم كه نزديكتر نمى‏شوند و از چيزى هراس دارند. زير پايم را نگاه كردم ديدم كائوچوى كارتن استينگر كه با آن خود را به بويه رسانده بودم، افتاده است. فهميدم از همان تكه كائوچو مى‏ترسند. همينطور كه دستانم بالا بود، با پايم يواش يواش آن را داخل آب انداختم. وقتى آب چند مترى آن را از بويه دور كرد، ناوچه آمد نزديك بويه. دستى به طرفم دراز شد كه من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنيا آمده‏اى بلند كردند و داخل ناوچه بردند.تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روى "دك " خواباندند. سطح دك آسفالت بود و زبر.فورا دست و پايم را با طناب بستند. احساس تشنگى زيادى مى‏كردم. هر چه فرياد زدم: "آب...به من بدهيد...سردم است "، كسى نشنيد يا ندانست چه مى‏گويم: با اينكه دست و پايم را بسته بودند، سه چهار نفر سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابى تو نخ من بودند كه تكان نخورم. كسى نزديك نمى‏شد. با خود گفتم: خدايا! من جز يك شورت كه چيز ديگرى ندارم، از چه مى‏ترسند؟ دست كم يك ليوان آب هم نمى‏دهند بخورم. لحظه به لحظه بر سوزش بدنم افزوده مى‏شد. با اينكه بارها فرياد زدم كسى نفهميد چه مى‏گويم. انگليسى كه نمى‏دانستم؛ اما مى‏دانستم آب به اين زبان چه مى‏شود .اين بود كه گفتم: Water مثل اينكه فهميدند. رفتند و ليوان آبى آوردند و يك مترى من گذاشتند و اشاره كردند كه بخورم. دستم را هم باز كردند. تا به طرف ليوان آب حركت كردم، شروع كردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختى و پوست كلفتى‏اى بود، آن يك متر را طى كردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به ليوان آب رسيدم و آن را سر كشيدم. نصف ليوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به كمر انداختندم روى زمين. زبرى و خشنى آسفالت تاولهاى كمر و دستانم را تركاند و سوزش وحشتناكى تمام تنم را فرا گرفت. يك "چشم‏بند " هم آوردند و چشمانم را بستند. ديگر دستان، پاها و چشمانم بسته بود و به پشت روى آسفالت انداخته بودندم. سرم را نيز داخل كيسه‏اى كردند و پايين كيسه را هم بستند. با خودم فكر مى‏كردم حتما مى‏خواهند اعدامم كنند. وقتى از جا بلندم كردند و حركتم دادند، يقين كردم كه مرا براى اعدام مى‏برند. ناوچه حركت كرد. اين را از بادى به بدنم مى‏خورد، فهميدم. پس از مدتى به جايى رسيديم. مرا از ناوچه خارج كرده، به مكان ديگرى بردند. سرم در كيسه بود و روى چشمانم نيز چشم‏بند بود و فقط حس مى‏كردم با من چه رفتارى مى‏كنند. ادامه دارد ......./س
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 169]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن