واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دلنوشتههاي فراق اشعاری در فراق امام خمینی (رحمت الله علیه) آيات لبخند شاعر: علي هوشمندتو بودي و آيينه و آب بودغزل بود و شبهاي مهتاب بودتو بودي و دنياي ما شب نداشتو پيشاني آسمان تب نداشتتو بودي و باران غزل ميسرودنگاهت ره عشق را ميگشودتو بودي و تشويش معنا نداشتسکوت شبانديش معنا نداشتتو از معبد ياسها آمديتو از باغ گيلاسها آمدينگاه تو خورشيد را نشر دادو لبخند تو عيد را نشر دادلبت انتشارات لبخند بودلبت غرق آيات لبخند بودتو چون سورة نور نازل شديتو از مشعل طور نازل شديکسي چون تو با عشق سازش نکردگل سرخها را نوازش نکردهمه نيتت شوق پرواز بوددر انديشهات ذوق پرواز بودتو از داغ گلها خبر داشتيز احساس افرا خبر داشتيتو اي روح دريا, تو اي روح موجتو اي معني واژة ناب اوجتو اي حامي نخلهاي صبورتو اي بازوي جاشوان جسورجنوب عطش در عزايت گريستدل پاک بندر برايت گريستتو رفتي دل از داغ لبريز شدغزلهاي باران غمانگيز شدتو رفتي و لبخند بر لب فسردو بغضي گلوي غزل را فشردتو رفتي و دنيا سيهپوش ماندو فانوس خورشيد خاموش ماندشکوفاترين باغ بودي امامچه زيبا غزل ميسرودي اماموقتي رفتشاعر: طيبه رئيسيباغي ستاره در ردايش بود وقتي رفتفرياد خلقي در صدايش بود وقتي رفتآن شب که چشم آسمان يکريز ميباريدآواز باران در عزايش بود وقتي رفتخورشيد, سرد و خسته و تنها به خود لرزيددر آسمانها جاي پايش بود وقتي رفتبر بالهاي باد, در هفت آسمان تا عشقبال ملايک ناخدايش بود وقتي رفتاي کاش برميگشت و ما را در غمش ميديدفرشي ز دلها زير پايش بود وقتي رفتخدايا نفهميدم آن پير را شاعر: هادي سعيديتو در فهم دنيا نگنجيدهايز دنيا چه جز رنج و غم ديدهاي؟ترا جان زهرا (س) چه ديدي ز مابزرگا, اماما, چه ديدي ز ماتو بودي و فرياد و بُغضي خموشتو بودي و از شوکران نوش نوشتو بودي, تو بودي در اينجا غريب تو بودي و آرام و صبر و شکيبچه بيهوش و خاموش واماندهايمکه در اين سفر از تو جا ماندهايمتو خود مرگ ميخواستي از خداو ما بي تو مانديم, نفرين به ماز روح بلند تو شرمندهايماگر چند از درد آکندهايم دريغا دلت را نفهميدهايمو امروز داغ تو را ديدهايمنگاه جهاني به چشم تو بودو خورشيد از آن چشم پر ميگشودعجب مانده قومي غريب و يتيمکه از کوچه باغت نيامد نسيمخدايا نفهميدم آن پير راو عذري نمانده است تقصير راخدايا ز کوچيدن آفتاببراي اسيران چه دارم جوابهمانان که ميخواستند از خدابه پابوسش آيند از کربلاسبکبال سوي خدا ميروي«به مهماني لالهها ميروي»ببين لالههاي تو باز آمدندشهيدان تو را پيشواز آمدندبهشت از نگاهت چراغاني استخدا خود مهياي مهماني استپيمبر ترا مانده در انتظارکه بنشاندت مهربان در کنارعلي چشم بر راه تو دوختهستدگرباره غمگين و دلسوختهستو از داغ تو قلب زهرا شکستغريبانه مهدي به ماتم نشستبرايت زمين و زمان ضجّه زدافق در افق آسمان ضجّه زدچرا ماندم و ديدم اين روز راچنين لحظههاي توانسوز رامگر ميتوان بيتو ماند اي امامبراي تو مرثيه خواند اي امامچه بيهوش و خاموش واماندهايمکه در اين سفر از تو جا ماندهايمهو العزيزشاعر: سيد ابوالقاسم حسيني «ژرفا»آن روز ديدي عشق با ياران چه ميکردبا شوره زار چشمها باران چه ميکردديدي زلال چشم مست آسمانيشبا جان خاکآلود هشياران چه ميکردبيداريش آشوب خواب مردگان بودهم خواب او ديدي به بيداران چه ميکردديدي نهال رسته از لطف بهاريشبي دست و پا در پاي جوباران چه ميکردفرش قدوم سادة خدمتگزاريديدي سپاه اشک سرداران چه ميکرداين سيل را آرام روحش رام ميداشتورنه خدا داند به کهساران چه ميکردابر آمد و طوفان گرفت و دود برخاستغم بين که در جان عزاداران چه ميکردمظلوم ما را کاين چنين مسموم کردندجز شهد جان در جام دلداران چه ميکرد؟آن شب که بر سنگيندلان زنجير غم زددر حلقة شوق سبکباران چه ميکرد؟در سوک بهارشاعر: امير برزگرقامت هرچه سرو بود خميدرنگ از چهرة بهار پريدماه خرداد عين بهمن شدروز بازار آه و شيون شدنغمه در ناي عندليب شکستشاخة هر گل نجيب شکسترودها از خروش افتادندچشمهساران ز جوش افتادندخاتم عشق را نگين افتادلرزه بر پيکر زمين افتادخلق در سوگ او سهيم شدندامّتي يکشبه يتيم شدندگرچه روح خدا نميميردجاي او را کسي نميگيردليک با اين همه ز درگه دوستآنکه هستي به دست قدرت اوستدارم اميد طالعي فيروز روزگاري نکوتر از ديروزدرد بسيار در دل من بودکه هم اکنون زمان گفتن بودغم گلوي قلم گرفت و فشردنامه را سيل اشک با خود بردمثنوي ناتمام و ابتر ماندطبع خشکيد و ديدة تر ماندتير خستهشاعر: ميرعظيم رفيقنيابر دوش ميبريم کمانگير خسته راماتم گرفته سينة شمشير خسته رافرياد ميکشيم: « دل از دست دادهايماز دست دادهايم همه, مير خسته را»ما کودکان عشق عزادار ماندنيمديديم پرکشيدن پا مير خسته رااين موجهاي گريه مگر رام ميشوند؟موجي نميبرد غم تکبير خسته را؟خورشيد گريه کرد, دل آسمان گرفتباران نديد بيشة بيشير خسته را«خرداد» ميرسد همه از حال ميرويمدارد چه کس توان بکشد «تير» خسته رااهل بيت بهارشاعر: محمدکاظم کاظميبنشين زار زار گريه کنيممثل ابر بهار گريه کنيمناله در سينهها شکست امشبدل آئينهها شکست امشباز سرم دست برنميداريآه اي غم چه مردمآزاريآه يارب چه سخت بود آن شبواقعاً قحط بخت بود آن شبحرف دلهاي تنگ بود اينجاصحبت فرق و سنگ بود اينجاکبک و گنجشک و سار در ماتماهل بيت بهار در ماتمشانه و رنج, رنج دربدريسينه و داغ, داغ بيپدريرخت بستي ازين خراب شدهخُم رها کرده و شراب شدهآي سجاده آشنايت کوآي گلدسته همنوايت کوبا غمي دل گداز تنهائيمما و فيضيه باز تنهائيمبنشين سوگوار گريه کنيممثل ابر بهار گريه کنيمناله در سينهها شکست امشبدل آئينهها شکست امشبپاي تقدير لنگ ميشد کاشقاصد مرگ سنگ ميشد کاشاي زمين سينهات کباب شوداي اجل خانهات خراب شوداين چه فصل شراره باري بودمرگ اي مرگ اين چه کاري بودکاشکي اشتباه ميکرديبهسوي ما نگاه ميکردياي زمين سينهات کباب شوداي اجل خانهات خراب شودلحظهاي دست از سرم بردارآه اي اشک راحتم بگذارچرخ! اين فتنهها بس است دگراز براي خدا بس است دگرمنبع:سایت همشهری/س
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 421]