واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دل نوشته هایی در بزرگداشت حافظ ترانهخوان عشق عباس محمدیهر گنج سعادت که خدا داد به حافظ از یُمن دعای شب و ورد سحری بود عشق را خواب دیدهای. تو خود عشقی.پیرمراد بودی و در پی یار. دنیا را به ارزانی نخریدی حرمت دوست را پاس داشتی؛ که هر چه داشتی از دوست بود.یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود تو از کلمات، پرنده ساختی. عشق را آگاهانه دریافتی و با چشمانی باز، عاشق شدی. با تو، سیبها اندیشه بهار گرفتند و صداها، عشق را در دامنه کوهها پژواک کردند.نارنجهای شیراز، شاعر شدند و سنگفرشها ترانهخوان. عالمی را خبر کردی تا بیخبر نباشد کس که در عشق و مستی افتد.خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود بهر درش که بخوانند بیخبر نرود دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی که هیچکار ز پیشت بدین هنر نرود عاشقی میکنی و دل به لطف بیکران خداوند بستهای؛ نه دنیای دون و مردمان خاکی؛ «لطف الهی بکند کار خویش فصل خدا بیشتر از جرم ماستبه برکت و اعجاز عشق، ایمان داری و همیشه از عشق میسرایی و میدانی که کلامت کیمیا خواهد شد. «در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»حکمت خویشتنشناسی را به نیکی دریافته بودی و نیکتر سرودی: سالها دل طلب جام جم از ما میکرد و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد «بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد به یگانه دلبسته بودی و میدانستی تنها اوست که لایق دوست داشتن است و دوستی؛ اوست که همیشه دوست خواهد بود. جان بیجمال جانان میل جهان ندارد هر کس که این ندارد، حقا که آن ندارد به خلق و خدمت به خلق، ایمان داشتی و وفای به عهد با خالقت را در خدمت بندگانش میدیدی: هر آنکه جانب اهل وفا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه دارد وقتی که میسرودی، کلمات پرنده میشدند و پرندهها عاشق. جهان را با کلماتت تغییر دادی؛ چنانکه گفتی:بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و می در ساغر اندازیم در تب کلماتحمیده رضاییجهان، از دریچه نجوای گداختهات میگذرد و سرشار میشود.میجوشی تا در تبِ کلمات، عطشِ ویرانکننده خاک را فرو بنشانی ـ جاریتر از آب ـ با هیاهویی شگفت در کلمه تا کلمهات. جهان، گرد سرت میچرخد. از هر چه خورشید گدازندهتر شدهای. کلمات، تاب نمیآورندت. بر مدار نظم پیچیدهای اندیشهات را. تو را خاموشی نخواهد بود.بیخویشی و فرو ریخته در خویش. کوچههای غلیظ شیراز را با بوی نارنجستانهای کهن قدم زدهای. کلمات، صفحه به صفحه، راز گلوی تو را به دنبال میکشند.دستم لای صفحات میچرخد. لب باز میکنی و صدایت تمامیام را به شور میآورد.حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست ایستادهای و تمام ستارهها بر مدار کلامت میچرخند. ایستادهای و جهانی مقابل بزرگی نامت حیرانند که چگونه کلامت، خاک را مجذوب کرده و تا افلاک بال گرفته است. از لبانت جویباری از عشق جاری است. نامت را به آبهای روان زدهای و به نسیمهای گذرا. همه جا سخن از توست. هر صبح و شام، بیت بیت بر دهان شهر زمزمه میشوی؛ چون منشوری از رنگهای بدیعِ در حال تکثیر.تو فراموش نمیشوی. نسیم، صدایت را گسترده است. هیچگاه بر لب طاقچه از یاد نمیروی. در پهنه روزها و ثانیهها میتراوی ـ شیوا ـ هنوز ایستادهای و ذهنت در عبور است. این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟کش صد هزار منزل بیش است در بدایتدیدار آشناابراهیم قبلهآرباطانبیعمر زندهام من و این بس عجب مدار روز فراق را که نهد در شمار عمر حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان این نقش ماند از قلمت یادگار عمر و چرا چنین نباشد که واژهها به طنّازی و کلمات به رعنایی از چشمهسار لبش میجوشند و این انفاس قدسی و نوای روحانی اوست که در جان شعر ریخته است؛ آنگونه که نه شبهای یلدا که تمام شبهای بیستاره و سردمان را گرمابخش محفل میشود.واژه واژه غزلیاتش، روح آدمی را با خود میبرد. او شعر میگوید و دلتنگیهای ما سر بر شانههای آرامش میگذارند. او شعر میگوید و دریچههای باورمان به شهودها و اشراقها گشوده میشود.منم که گوشه میخانه خانقاه من است دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است غرض ز مسجد و میخانهام، وصال شماست جز این خیال ندارم، خدا گواه من است کلمات، گویی تداعی تکثیر نور و شفق است در شبهای بیباران و بیستاره آدمی. شاعر است و پیشانی ارادت به حضرت دوست. شاعر است و دنیایی از کلمات ناب و بکر برای سر کشیدن آب حیات و دیدار یار آشنا و شهریاری تمام سرزمین عشق و گاهی هم گوشهنشینی خانقاه. شاعر است و دنیای کلمه و واژه؛ که قصری میسازد از کلمات. باید که دیوان او را در دست گرفت و برای او غزل خواند که:گو شمع میارید در این جمع که امشب در مجلس ما ماهرخ دوست تمامست از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکّر زانرو که مرا از لب شیرین تو کامست حسّ زلالرقیه ندیریهنوز از غزلت حس و حال میگیرددلی که از تنش ماه و سال میگیردهنوز در نظر بعضی از غزلنوشانشراب کهنه و نابت ملال میگیردتو عطر عقدهگشای بهار نارنجیکه با تو پنجره حسی زلال میگیردعزیز، «یوسف گمگشته» را که میخواندکبوترانه به هر شاخه بال میگیردولی به نوک زدن شاهدانه معتاد استپرندهای که سر کوچه فال میگیردنمیشناسمت و میفریبیام حافظ!دلم از این روش ایدهآل میگیردسالهای سالنفیسه محمدیباز هم شب و سکوت من فال حافظ و نگفتهها باز هم غم نبود تو سینهای پر از نهفتهها باز مینشینم و دلم میسراید از تو و بهار میروم سراغ حافظ و میشوم دوباره بیقرار باز میکنم کتاب شعر را باز هم به نیت وصال این شدهست کار هر شبم ماهها و سالهای سال یعنی میشود ببینمت با همان نگاه آتشین؟ با صدای خندههای مست با سر و صدای دلنشین؟ وه! چه عالم عجیبی است با تو گفتن خیالهای خویش با تو از وصال گفتن و از فراق سالهای پیش حافظم بشارتی دهد میرسد زمان وصل او باز بیقرار میشوی باز میرسی به آرزو آری این همیشه حافظ است میدهد امید این وصال لیک این منم همیشه منتظر روزها و سالهای سال... منبع: ماهنامه اشارات
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 602]