تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1834905140
یادگاران- شهید محمود کاوه (1)
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
یادگاران- شهید محمود کاوه (1) «يادگاران» عنوان كتاب هايي است كه بنا دارد تصويرهايي از سالهاي جنگ را در قالب خاطرههايي بازنويسي شده، براي آن ها كه آن سالها را نديدهاند نشان بدهد. اين مجموعه راهي است به سرزميني نسبتاً بكر ميان تاريخ و ادبيات، ميان واقعهها و بازگفتهها. خواندنشان تنها يادآوري است، يادآوري اين نكته كه آن روزها بودهاند، آن مردها بودهاند و آن واقعهها رخ دادهاند؛ نه در سالها و جاهاي دور، در همين نزديكي. محمود كاوه مرد بزرگي بود، نظامي بزرگي هم بود، با سن كمش كارهاي بزرگي كرد. اما آن چه در اين كتاب آمده شرح بزرگي او نيست. شرح بزرگي او داستاني است به بلنداي يك عمر و اين تنها صد تصوير از اين عمر است. تصويرهايي كه بنا دارند خوانندهشان را با محمود كاوه كمي و تنها كمي آشناتر كنند. تنها آن قدر كه با شنيدن نام محمود كاوه به ياد كاوه آهنگر نيفتد. اگر هم رزمي از همرزمان او، يا كسي از كسانشان در اين چند ورق محمودي مييابد كه با محمودي كه ميشناخت فرق دارد. بايد گفت حق با او است. آن مردي كه با نام محمود كاوه زندگي كرده است با اين تصاوير رور كاغذ فرقهاي زيادي دارد. فرقهايي كه هر كسي با آلبوم عكسهايش دارد.***یک بچه كه بود با خودم ميبردمش سركار. شاطر بودم. مينشاندمش در مغازه. نميگذاشتم با هر كسي برود و بيايد.***دو ميگفت« فردا كه شاه ميآد، اگه بتونم برم رو پشت بوم، دو تا سنگ پرت كنم بخوره تو كلهش، خيلي خوب ميشه.»گفتم « همچي كاري نكني ها! خونه زندگيمون رو از بين ميبرن داداش».گفت « آره. نميشه. اما اگه ميشد، چه خوب ميشد. نه؟»***سه ـ كجا ميري بچه؟ـ مدرسه.ـ اين چيه؟ـ كتابه.پاسبان كتاب را گذاشت كنار و شروع كرد جيبهاي محمود را دنبال اعلاميه گشتن. فكرش نميرسيد كه شايد اين كتاب هم مثل اعلاميه ممنوع باشد.***چهار دو تا طلبه راه افتاده بودند، در مغازهي پدر محمود كه «حاج آقا! اين دوچرخه چيه خريدهاي براي بچهت ؟ ديگه همهي حواسش به دوچرخه است. ميره دوچرخه سواري.»پرسيده بود «چه طور مگه؟ ميگه ميرم مدرسه كه.»گفته بودند «مدرسه كه ميآد،»پرسيده بود « درسش را نميخواند؟»گفته بودند « درس هم ميخواند. خوب هم بلد است. مباحثه هم ميكند. مطالعه هم ميكند. اما تا كارش تمام ميشود، ميپرد روي دوچرخه و ميرود .»پرسيده بود « چه كار كنم؟ بگيرم ازش؟ »گفته بودند « نه! فقط نصيحتش كن.»***پنجدختر بي حجاب كه ميآمد در مغازه، محمود بهش جنس نميداد. يكي آمده بود و محمود هم بهش جنس نداده بود و خلاصه دعواشان شده بود. محمود هم بچه بود. سفت ايستاده بود كه نه،به تو جنس نميدهم. طرف هم رفته بود و شب با پدرش برگشته بود و شكايت محمود را به آقا جان كرده بودند و يك سيلي هم توي گوش محمود زده بودند. طفلك به ملاحظهي آقاجان صدايش در نيامده بود. سيلي را خورده بود و دم نزده بود. ميدانست كه اگر كار به آژان وآژان كشي بكشد، براي آقا جان بد ميشود.***شش اخلاق عجيب و غريبي داشت. بداخلاقيش هم دل نشين بود. ميرفت لباس عوض كند، اگر لباس تميز و مرتب سر جايش بود كه بود، اگر نبود، نه چيزي ميگفت كه مثلاَ لباسم كو يا چه، نه خودش ميرفت دنبالش كه اگر كثيف است بشويدش يا اگر جايي ديگر است پيدايش كند. رها ميكرد و ميرفت.***هفت عاصي كرده بود بچه را. « بدو رو. خيز، برپا. بشين. برپا. بشين. برپا. خيز. بشين.»آخر توي يكي از خيزها افتاد روي يك كپه سنگ و دستش آش و لاش شد هردوشان بيست، بيست و چند سالي از من كوچكتر بودند.رفتم جلو، داد و فرياد كه « اين چه وضعشه؟ اين چه طرز آموزش داد نه؟ شهيدش كردي بچه رو كه.»دستم را گرفت و گفت «آروم باش، هر چي اين جا مجروح بشه، زود خوب ميشه. عوضش اون جا ديگه جا نميمونه، بي هوا زخمي نميشه. كم نميآره. آموزش يعني همين ديگه.»***هشت طبس كه رسيديم محمود گفت «هر چي جامونده ضبط كنيد و صورت برداريد.»حتا سلاحهاي روي هليكوپتر ها را هم باز كرديم. روحانياي بود كه آن روزها بسيار مشهور بود. او هم از راه رسيد. آمد توي هليكوپتر. گفت « داريد دزدي ميكنيد. شما دزديد.»محمود عصباني شد. داد و فريادش رفت هوا. گفت « ما دزديم؟ بردهيم خونهمون كه دزد شديم؟ همين طوري دهنت رو باز ميكني شما و به پاسدار تهمت دزدي ميزني؟ من شرعاً عرفاً قانوناً راضي نيستم.اومديم اين وسايلو داريم جمع ميكنيم، صورت برداري ميكنيم، انتقال ميديم. اومديم اين جا مستقر شديم كه اگر برگشتند، عوض وسايل آماده شون با ما مواجه بشن، بعد شديم دزد؟»طرف رفت روي آمبولانسي كه آن جا بود، گفت همهي پاسدارها رو جمع كردند، از همهشان عذرخواهي كرد.***نه شب كه امام ميايستاد به نماز، محمود ميرفت از آن بالا امام را نگاه ميكرد. خيلي دوست داشت. تا اين كه دادند. آن جا را سيم خاردار كشيدند. شايد فقط براي اين كه محمود نرود.***ده اولين بار كه از بيت امام آمد مرخصي، ديديم محمود محمود ديگري شده. پاك عوض شده بود. نمازهاش هم عوض شده بود. كيف ميكردي نگاه كني.***یازده گاهي مادر مينشست به تماشاش، تا ميفهميد كلافه ميشد، اخم ميكرد، حتا بلند ميشد ميرفت. طاقت نگاه نداشت. از جبهه هم كه ميآمد، ميرفت توي اتاقش و در را ميبست. حوصله نميكرد بنشيند و بيايند ديدنش.***دوازده گفت «چشمتون روشن . محمود آقاتون هم که به سلامتی آمده »گفتن «محمود؟ نه نیامده»گفت «چرا! چهار پنج روز میشه که اومده»فرداش از بجنورد زنگ زد که «آقا جان ! ببخخشید که نیودم پیشتون.اومده بودم نیرو ببرم.فرصت نشد.»گفتم «فکر کردم قهر کردی با ما . برو خدا پشت و پناهت . دعات می کنم.»***سیزده ماموریت داشت تهران . درست روز بعد عروسیش.گفتیم که با هم بریم.ماه عسلمان هم باشد.رفتیم، تهران که رسیدیم ، خانه یکی از بستگانش ،من را گذاشت و رفت دنبال کارهایش.این هم ماه عسلمان***چهارده اولش يكي دو تا نامه نوشتم برايش. تازه عروس بودم، اما جوابي نيامد. ميفهميدم يعني چه. بعد ديگر حتا يك نامه هم ننوشتيم به هم. نه محمود، نه من. قرار بود سد راهش نشوم. ميترسيديم از وابستگي عاطفي. ميترسيديم عقبش بيندازد.***پانزده بهش گفته بود «محمود آقا! شما هم ديگه بايد جبهه رفتنتون رو كمتر كنيد. بالاخره اين بندهي خدا هم…»وبا دستش اشاره كرده بود به آن طرف خانه، به جايي كه حدس زده بود كه زن محمود آن جا است، و باقي حرفش را گفته بود« … بندهي خدا هم بچهي مردمه. امانته دست شما.»محمود هم گفته بود «گفته اين يكي امانته؟ فقط همينه كه بچهي مردمه؟ اونا كه تو جبههاند بچهي مردم نيستند؟»***شانزده نصفه شب خواب بودم که می آمد.بعد از هشت ماه نه ماه که نیامده بود . باز صبح که چاشدم ، می دیدم نیست.رفته همین قدر.***هفده مادرش می گفت «من دامادش کردم که شاید عروسم نگهش دارد.تو هم که نتونستی پا بندش کنی . »اصلا نخواسته بودم پا بندش کنم .قرار هامان را از قبل با هم گذاشته بودیم.***هجده توي ماشين نشسته بوديم. بهش گفتم« داداش! بيشتر بيا و سر بزن. به ما. به مادر. به زنت.»گفت « آخرش چي؟ وقتي شهيد شدم چي؟»همان يك بار ديدم از شهيد شدن حرف بزند.***نوزده گفتم «مادرم بچهات به دنيا اومده. ما هيچي. خانوادهي زنت خيلي دل خون. بيا،»گفت « نميتونم. كار دارم.»ده روز بعد آمد.از راه كه رسيد گفت « اسمش رو بگذاريد زهرا.»گفتيم «باشه. زهرا. حالا برو ببينش.»***بیست ميپرسيديم « زهرات چه طوره؟»اسم دخترش رو كه ميشنيد، گل از گلش ميشكفت. ميگفت «خوبه،» چه قدر دخترش را دوست داشت و چه قدر كم ديدش.***بیست و یک خانمش آمده بود اروميه كه ببيندش. از مهاباد رفت اروميه. كلش يك ساعت اروميه بود. سلام و احوالپرسي و « مراقبت بچه باش» و خداحافظ . انگار تلفن. گفته بود« بايد برم. كار دارم.»***بیست و دو آخر شب بود. دلم برايش تنگ شده بود. به خودم گفتم «تو چه طور خواهري هستي؟ برادرت توي بيمارستانه، برو يه سر بهش بزن.» ميدانستم ناراحت ميشود كه شب برويم بيرون. گفتم «علي الله. ميروم، هر چه باداباد.»رفتم. پشت در اتاقش مراقب ايستاده بود و برق اتاقش خاموش بود. گفتم «لاي در را باز كنيد، من اين را برايش بگذارم تو و يك نظر ببينمش و بروم.» يادم نيست چي برايش برده بودم، ولي يك چيزي برده بودم. بيشتر بهانه بود. در را كه باز كردند، ديدم صدايش ميآيد. مناجات ميكرد. خواستم بيايم بيرون كه من را ديد.گفت « اين جا چه كار ميكني؟»گفتم «دلم برات تنگ شده بود، آمدم ببينمت.»گفت « من راضي نيستم اين ساعت شب بيايي اين جا.»گفت « زود ميروم.»گفت « برو.»***بیست و سه داشتم ميرفتم بالاي تپه. يكباره ديدم از آن بالا تير ميآيد. خودم را آماده كردم كه جواب بدهم. سمت را پيدا كردم و داشتم اسلحهام را ميزان ميكردم كه از آن بالا فرياد زد « نزن. نزن. قبول. آمادگيت بيست.» محمود بود. خنديدم و رفتم بالا. تازه بلند شده بود. هنوز ضعيف بود.***بیست و چهار ياد نيست داشتم چه ميگفتم. شايد داشتم ميگفتم « برادر كاوه! به نظر من توي اين عمليات..»به هر حال برادر كاوه داشت توي حرفم. يكي از كشتهها تا اسم كاوه را شنيد زنده شد و نارنجك را انداخت سمت كاوه. تركش سر و گردنش را گرفت. وقتي ميبردندش، گفت « جون تو و جون اين قله.»گفتم « چشم.»انگار به نظرش رسيد بس نبوده. گفت « واي به حالت اگه اين قله از دست بره.»باز هم گفتم « چشم.»بردندش بيمارستان.***بیست و پنج تاديدمش پرسيدم «داداش! چرا صورتت اين قدر ورم كرده؟»گفت «نه. كي ميگه؟»گفتم «ايناها.»و آينه را از روي تلويزيون برداشتم دادم دستش.نگاه كرد و گفت «نه. ورم نكرده.»رفتم توي آشپزخانه، ميشنيدم كه يواش يواش به آقا جان ميگفت«مديته. فكر كنم اثر تركشها است.»توي سرش پر تركش بود.***بیست و شش زخمي كه شده بود، عشاير برده بودندش خانهي خودشان. ميگفتند «بايد اين جا بماند تا خوب شود.»ميگفتند «غذاي سپاه قوت ندارد. بخورد ديرتر خوب ميشود. بايد بيايد غذاي خودمان را بخورد تا جان بگيرد.»***بیست و هفت گفتم «چي شده بابا جان؟ چرا نميري؟ اين بار اومدهاي ده روز موندهاي.»فكر ميكردم كه لابد با يكي از فرماندههاش دعواش شده كه نميرود. گفت «اومدهم نيرو ببرم. طول ميكشه. بايد تمام استان رو از زير پا در كنم.»***بیست و هشت آمدنش را يادم بود. ميگفت «نميدونم مادرم اگه اجازه بده ميآم.» محمود رو كرد به مادر طرف و پرسيد « شما اجازه ميديد بياد؟»مادرش گفت « بره. اگره با شما ميخواد بره، خوب بره. سپرده است به دست شما.»حالا چهار ماه بعد، طرف توي شناسايي شهيد شده بود. محمود كلي اين طرف آن طرف زد تا توانست جنازه را برگرداند. بعد من را صدا كرد و گفت «نميدونم با اين چه كار كنم. روم نميشه ببرمش پيش مادرش گفتم « من ميبرم.»***بیست و نه اولين حضور يگان ويژهاي شهدا در كردستان همان راهپيمايي در سنندج بود. قبل راهپيمايي محمود هي آمد و رفت وهي تاي آستينها و گترها وبند پوتينها را فانسقهها را چك كرد؛ چند بار. تا از همه مطمئن نشد نرفتيم داخل شهر. وارد شهر شديم و تا مقر رفتيم. خبر رسيد كه همان شب راديوهاي محلي ضد انقلاب اعلام كردهاند يك واحد ويژه به كردستان آمده كه لااقل شش ماه در اسرائيل آموزش ديده است. ما را گفته بود. گفته بود در اسرائيل آموزش ديدهايم. خيلي ترسيده بودند.***سی خيلي وقتها قبل از عمليات بند پوتينها را هم خودش چك ميكرد. جيرهها را هم. ميگفت «دنبال طرف داري ميدوي با بند پوتين شل. اون ميره تا دو تا كوه اون طرفتر، تو بند پوتينت باز ميشه، ميره زير پاي پشت سريت، معلقت ميكنه ته دره. پنج كيلو كمپوت و كنسرو با خودت برميداري، بعد ميخواهي بدوي توي كوه؟ جيرهي خشك فقط. با يك قمقمه آب.»***سی و یک لباسش هميشه گتر :رده بود وآرمدار. وقت خواب هم با لباس گتر كرده ميخوابيد. چهارسال باش توي يك پادگان بودم، يك بار دم پايي پاش نديدم. هميشه پوتين. كمرش را اين قدر سفت ميكشيد كه توي پادگان هيچ كس نميتوانست ادعا كند ميتواند انگشتش را لاي كمربند او يا فانستهي او كند: نظامي بود. واقعاً نظامي بود.***سی و دو ميگفت جلسهي فرماندهها ساعت هشت يا نه مثلاً؛ يك ساعتي. سر ساعت كه ميشد، در را ميبست. اگر كسي ده دقيقه دير ميآمد، راهش نميداد. ميگفت «همان پشت در بايست.»بعد از جلسه هم با توپ و تشر ميرفت سراغش؛ عصباني. ميگفت « وقتي توي جلسه ده دقيقه ير ميآيي، لابد توي عمليات هم ميخواهي به دشمن بگي ده دقيقه صبر كن،برم آماده شم، بعد پيام بجنگيم. اين كه نميشه كه. اين نيروها زير دستت امانتند. ميخواهي اين جوري نگهشون داري؟»***سی و سه گفت«آمار! آماريگان!»گفتم« اجازه بدين تا فردا تكميل ميشه.»رفت حالا آمار كجا بود؟ شب تا صبح بچهها را كشيدم به كار. صبح آمار حاضر شد. داديم دستش. نگاه كرده نكرده، سه تا اسم گفت. دو تاش توي ليست نبود. پاره كرد ريخت توي آتش.گفتم « ليست مادر بود.»گفت «فايده نداره، از نو،»باز رفتيم يك شب تا صبح ليست درست كرديم. باز چند تا اسم گفت. يكي دوتاش نبود. باز پاره كرد ريخت توي آتش. گفت « اينم نشد، از نو.»بارسوم رفتيم اتاق به اتاق و چادر به چادر از زير سنگ هم كه بود آمار نيرو را نفر به نفر گرفتيم. آورديم. فقط يك نفر نيروي آزاد رفته بود مرخصي كه توي ليست ما نبود. گفت «اين كو؟»باز آمد پاره كند. نگاه كرد ديد بچهها دارند گريه ميكنند. گريه كه يعني اشك آمده بود توي چشمهاشان. پاره نكرد.اصلاً حالتش فرق كرد. فقط گفت «بابا! آخه اينها هر كدومشون يه آدمن. نميشه بگيم حواسمون نبود كه اين اينجا بود جون اينا رو به ما سپردهن.»***سی و چهار نقشه را پهن ميكرد و مينشست وسط نيروها. بسم الله كه ميگفت نفس از كسي در نميآمد. بعد مثل بچه كلاس اوليها از همه درس ميپرسيد. « پا شو بگو اين جا چي بود. پا شو اين قسمت رو توضيح بده.»اگر كسي اشتباه ميكرد، ميگفت « بنشين. دوباره توضيح ميدم. گوش ميكنيد؟»اين قدر توضيح ميداد تا ديگر كسي اشتباه نكند. ميگفت «اشتباه توي اين اتاق، خون نيرو است توي عمليات.»گاهي يكي خيلي پرت بود. بقيه را ميفرستاد بروند و خودش باز با اين مينشست. ميشد هفت ساعت، هشت ساعت.***سی و پنج بيسيم زدم « محمود جان! قله فتح شد. خيالت راحت.»گفت «به اين زودي فتح شد؟»گفتم «كلي اينجا جنگيديمها. چي به همين زودي؟» گفت « زمين شيب نداره؟اونجا كه هستي، روي قله، زمين شيب نداره؟»گفت «حالا يه مختصر شيبي رو به بالا داره.»گفت « مرد حسابي! همون مختصر شيب رو بگير و برو. جلوتر كه بري بيشتر ميشه. هنوز كو تا قله؟»رفتيم. ديديم راست ميگفت.***سی و شش دو نفر واقعاً بريده بودند. پيادهروي طولانياي بود و تجهيزات هم كامل و سنگين. بريده بودند. هيچ كار هم نميشد كرد. نيروي متخصص بودند. اگر ميماندند، اين مرحلهي عمليات انجام نميشد؛ يعني همه لو ميرفتيم، يعني عمليات لو ميرفت، يعني ميفهميدند ما ميخواهيم سد را بگيريم، يعني سد بوكان را ميفرستاند هوا كه دست ما نيفتد، يعني هزار تا يعني ديگر. اگر هم ميايستاديم، صبح ميشد و باز عمليات لو ميرفت. كوله پشتي و اسلحهشان را گرفتم، دادم بچههاي ديگر بياروند، ولي فايده نداشت. چشمشان از راه ترسيده بود. آخر به محمود خبر داديم. آمد.گفت « كي نميتونه بياد؟»تا گفتم « اين دو نفر..»قنداق تفنگش رفت بالا وآمد خورد توي كمر اين دو تا بيچاره. گفت « اگه جايي غير از سر ستون ببينمتون، ميكشمتون.» دلمان ميسوخت. چارهاي هم نبود. تا صبح هر چه نگاه كردم، ديدم سر ستون بودند.***سی و هفت توي اين همه عمليات، فقط يك بار ديدم گفت «راه دشمن را از يك طرف باز بگذاريد كه بتواند فرار كند.» توي عمليات آزادسازي سدبود. ميگفت « اگر نتوانند فرار كنند، به فكر خراب كردن سد ميافتند.»***سی و هشت وارد تأسيستات سد كه شدي، كف ورودي سد نوشتهاند محمود كاوه؛ كه هر كس آمد، اسم محمود را لگد كند و تو برود. بس كه از محمود متنفر بودند.***سی و نه رفته بوديم كمين بزنيم،دير رسيديم. خودممان افتاديم توي كمين. شب تاريك تاريك بود. ديديم در يك آن از دو طرف گلوله است كه ميآيد. همه زمين گير شديم. صداي كاوه را ميشنيديم. توي آن تاريكي يك سياهي ميديديم كه ميدويد اين طرف و آن طرف و داد ميزد اين طوري كن، آن طوري كن.ديدم يك نارنجك تفنگي كه معمولاً براي پاكسازي سنگر ميزنند، كنارش منفجر شد. دو دستي زدم توي سرم. گفتم تكه تكه شد. دود وآتش كه نشست، ديدم يك نفر دارد از ميان سرم داد ميزند كه « تو چرا نشستهاي؟ چرا اسلحهت رو مثل چوب دستت گرفتهاي، كاري نميكني؟» صداش را كه شنيدم، از خوشي مردم.***چهل خبر رسانده بودند كه ميخواهيم بياييم شهر را بگيريم، كسي توي شهر نباشد. مردم هم از ترس، مغازههاي بازار را بسته بودند و رفته بودند خانههاشان. در كل بازار شايد چند تا مغازه بيشتر باز نبود.به كاوه گفتند كه ضد انقلاب الان است كه بيايد، شهر را هم مردم از ترس تعطيل كردهاند. به من گفت : «يك قوطي رنگ و يك قلم مو بردار و با بچهها بيا.» رفتيم بازار. گفت «روي مغازههاي بسته را شماره بزن»شروع كردم شماره زدن. هنوز به آخر بازار نرسيده، ديديم مردم دارند بر ميگردند مغازهها را باز ميكنند. فكر كرده بودند لابد اعدامشان ميكنيم كه مغازهشان را بستهاند. ترس ترس را از رو برد. آنها هم از خير تصرف شهر گذشتند خيلي منتظرشان شديم، نيامدند. خون از دماغ كسي هم نيامد.***چهل و یک نشسته بوديم غذا را بياورند كه يك ماشين جلوي غذا خوري ايستاد و چند نفر آمدند و پشت سر من روبه روي محمود نشستند. محمود و دو سه تا از بچهها پريدهاند سر اينها. اسلح داشتند، اسلحهها را ازشان گرفتند و دست و پاشان را بستند و گفتند « كي هستيد و چي هستيد» و از اين حرفها.گفتند « شنيديم كاروه آمده شهر، توي فلان غذاخوري نشسته، آمده بوديم ترورش كنيم.»***چهل و دو رفته بود آن بالا داد ميزد « بچهها بياييد. قله فتح شد.» خودش بود و ژـ سهي قنداق كوتاهش.***چهل و سه برگشت سمت من و توي تاريكي گفت «كي هستي؟»ديدم الان است كه بزند. گفتم «نزني. منم»گفت «مگه نگفتم دنبال من راه نيفت؟»گفتم « خب بابا داري تنها ميري.»گفت « تنها ميرم. گرگ كه نميخوردم.»حالا همهي دور و بر كومله ودمكرات بودند كه من پيش گرگها راحت ميتونستم بخوابم، اما پيش اينها نه. چي بهش بگم؟ گفتم « ميترسم تنها برگردم.»گفت «برو. برو بازي در نيار.»گفتم «چشم.»***چهل و چهار سينه خيز تا پيششان رفت. كمينشان توي غاربود، اسلحههاشان را همانجا گذاشته بودند و آمده بودند بيرون چايي بخورند، رفت و بي صدا كتريشان را برداشت. طرف دستش را آورد كتري را بردارد، ديد كتري نيست. بلند شد و خنديد و گفت « يه چايي هم بدين ما بخوريم.»چايي ريختند برايش. خورد و دستهاشان را بستيم و برديم تا مقرشان را پيدا كنيم.يكيشان ميخواست داد و فرياد كند كه توي مقر باخبر شوند. زد زير گوشش و گفت « كار تو ديگه از اين حرفها گذشته. راهت رو برو.»ادامه دارد....منبع:سایت ساجد /س
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 355]
صفحات پیشنهادی
یادگاران- شهید محمود کاوه (1)
یادگاران- شهید محمود کاوه (1) «يادگاران» عنوان كتاب هايي است كه بنا دارد تصويرهايي از سالهاي جنگ را در قالب خاطرههايي بازنويسي شده، براي آن ها كه آن سالها را نديدهاند ...
یادگاران- شهید محمود کاوه (1) «يادگاران» عنوان كتاب هايي است كه بنا دارد تصويرهايي از سالهاي جنگ را در قالب خاطرههايي بازنويسي شده، براي آن ها كه آن سالها را نديدهاند ...
هاله شما به حال شما بستگي دارد!
به نام پدر نبرد آلواتان 3 نبرد آلواتان 2 نبرد آلواتان 1 یادگاران- شهید محمود کاوه 2 یادگاران- شهید محمود کاوه 1 قدرت از ديدگاه امام خمینی 2 قدرت از ديدگاه امام خمینی 1 ولايت ...
به نام پدر نبرد آلواتان 3 نبرد آلواتان 2 نبرد آلواتان 1 یادگاران- شهید محمود کاوه 2 یادگاران- شهید محمود کاوه 1 قدرت از ديدگاه امام خمینی 2 قدرت از ديدگاه امام خمینی 1 ولايت ...
مناجات نامه شهدا(1)
یادگاران- شهید محمود کاوه (1) «يادگاران» عنوان كتاب هايي است كه بنا دارد تصويرهايي از سالهاي جنگ را در .... این هم ماه عسلمان***چهارده اولش يكي دو تا نامه نوشتم برايش.
یادگاران- شهید محمود کاوه (1) «يادگاران» عنوان كتاب هايي است كه بنا دارد تصويرهايي از سالهاي جنگ را در .... این هم ماه عسلمان***چهارده اولش يكي دو تا نامه نوشتم برايش.
ورزش در آئینه ولایت(1)
به نام پدر نبرد آلواتان 3 نبرد آلواتان 2 نبرد آلواتان 1 یادگاران- شهید محمود کاوه 2 یادگاران- شهید محمود کاوه 1 قدرت از ديدگاه امام خمینی 2 قدرت از ديدگاه امام خمینی 1 ولايت ...
به نام پدر نبرد آلواتان 3 نبرد آلواتان 2 نبرد آلواتان 1 یادگاران- شهید محمود کاوه 2 یادگاران- شهید محمود کاوه 1 قدرت از ديدگاه امام خمینی 2 قدرت از ديدگاه امام خمینی 1 ولايت ...
ورزش در آئینه ولایت(3)
به نام پدر نبرد آلواتان 3 نبرد آلواتان 2 نبرد آلواتان 1 یادگاران- شهید محمود کاوه 2 یادگاران- شهید محمود کاوه 1 قدرت از ديدگاه امام خمینی 2 قدرت از ديدگاه امام خمینی 1 ولايت ...
به نام پدر نبرد آلواتان 3 نبرد آلواتان 2 نبرد آلواتان 1 یادگاران- شهید محمود کاوه 2 یادگاران- شهید محمود کاوه 1 قدرت از ديدگاه امام خمینی 2 قدرت از ديدگاه امام خمینی 1 ولايت ...
گرگ در بجنورد دو نفر را زخمي كرد
انتشار اخبار عديده در خصوص حمله گرگ، گراز و ديگر وحوش به انسان كه بعضا به . یادگاران- شهید محمود کاوه (1) محمود كاوه مرد بزرگي بود، نظامي بزرگي هم بود، با سن كمش ...
انتشار اخبار عديده در خصوص حمله گرگ، گراز و ديگر وحوش به انسان كه بعضا به . یادگاران- شهید محمود کاوه (1) محمود كاوه مرد بزرگي بود، نظامي بزرگي هم بود، با سن كمش ...
به نام پدر
یادگاران- شهید محمود کاوه (2) · یادگاران- شهید محمود کاوه (1) · تشرف محمد بن قاسم علوى در مسجدالحرام · تشرف مرد سبزى فروش در مسجد سهله · تشرف سيد محمد قطيفى در ...
یادگاران- شهید محمود کاوه (2) · یادگاران- شهید محمود کاوه (1) · تشرف محمد بن قاسم علوى در مسجدالحرام · تشرف مرد سبزى فروش در مسجد سهله · تشرف سيد محمد قطيفى در ...
تشرف سيد محمد قطيفى در مسجد كوفه
مطالب بعدی. تشرف مرد سبزى فروش در مسجد سهله · تشرف محمد بن قاسم علوى در مسجدالحرام · یادگاران- شهید محمود کاوه (1) · یادگاران- شهید محمود کاوه (2) · نبرد آلواتان (1) ...
مطالب بعدی. تشرف مرد سبزى فروش در مسجد سهله · تشرف محمد بن قاسم علوى در مسجدالحرام · یادگاران- شهید محمود کاوه (1) · یادگاران- شهید محمود کاوه (2) · نبرد آلواتان (1) ...
هاله شما به حال شما بستگي دارد!
1. كدام گزاره را انتخاب ميكنيد؟ اختصاص كانون توجهات به خود. بودن عضوي از يك گروه. 2. بيشتر براي شور و ... یادگاران- شهید محمود کاوه (2) · یادگاران- شهید محمود کاوه (1) ...
1. كدام گزاره را انتخاب ميكنيد؟ اختصاص كانون توجهات به خود. بودن عضوي از يك گروه. 2. بيشتر براي شور و ... یادگاران- شهید محمود کاوه (2) · یادگاران- شهید محمود کاوه (1) ...
تشرف مشهدى على اكبر تهرانى
تشرف سيد محمد قطيفى در مسجد كوفه · تشرف مرد سبزى فروش در مسجد سهله · تشرف محمد بن قاسم علوى در مسجدالحرام · یادگاران- شهید محمود کاوه (1) · یادگاران- شهید محمود ...
تشرف سيد محمد قطيفى در مسجد كوفه · تشرف مرد سبزى فروش در مسجد سهله · تشرف محمد بن قاسم علوى در مسجدالحرام · یادگاران- شهید محمود کاوه (1) · یادگاران- شهید محمود ...
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها