تبلیغات
تبلیغات متنی
آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
بهترین دکتر پروتز سینه در تهران
محبوبترینها
راهنمای انتخاب شرکتهای معتبر باربری برای حمل مایعات در ایران
چگونه اینورتر های صنعتی را عیب یابی و تعمیر کنیم؟
جاهای دیدنی قشم در شب که نباید از دست بدهید
سیگنال سهام چیست؟ مزایا و معایب استفاده از سیگنال خرید و فروش سهم
کاغذ دیواری از کجا بخرم؟ راهنمای جامع خرید کاغذ دیواری با کیفیت و قیمت مناسب
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
آفریقای جنوبی چگونه کشوری است؟
بهترین فروشگاه اینترنتی خرید کتاب زبان آلمانی: پیک زبان
با این روش ساده، فروش خود را چند برابر کنید (تستشده و 100٪ عملی)
خصوصیات نگین و سنگ های قیمتی از نگاه اسلام
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1866324799


شهید محمود کاوه از نگاه بستگان
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:

شهید محمود کاوه از نگاه بستگان تهیه کننده : حجت الله مومنیمنبع : راسخون انس با قرآنهنگامي كه خداي تعالي اين بچه را به ما عطا فرمود، از درگاهش خواستم او را در سلك صالحان قرار دهد، عاقبت او را بخير كند و کاری كند كه او پيرو واقعي مكتب اسلام باشد؛ كه الحمد الله همينطور هم شد.6 ساله بود كه او را به مكتب فرستادم تا قرآن ياد بگيرد .الحمدالله بزرگ هم كه شده بود، با قرآن خيلي مانوس بود.راوی : پدر شهيدحتي در منطقه ... براي شركت در مراسم شب هفت شهيد قمي از مشهد به وارمين رفتيم. يكي دو روز آنجا مانديم. مراسم كه تمام شد، حجه الاسلام قمي- پدر شهيد- و چند نفر ديگر از بزرگان و مسؤولين شهر تصميم گرفتند بروند تيپ ويژه شهدا، تا هم ديداري با رزمندهها داشته باشند و هم محل شهادت علي را ببينند. از ما هم خواستند كه همراهشان برويم. براي من بهتر از اين نميشد، هم تسلاي دل خانواده شهيد قمي بود و هم اين كه فرصت خوبي بود تا پس از مدتها دوري، محمود را دوباره ببينم.به حاج آقا گفتم :«حالا كه اينها ميخوان برن تيپ، بهتره ما هم همراهشون بريم. دلم براي محمود تنگ شده!»حاج آقا بدون تأمل گفت :«چي از اين بهتر؟ حتماً ميريم».سپس گفت :«بد نيست كه با خود محمود هم هماهنگي بكنيم و بهش بگيم كه داريم ميآييم اونجا».از همان جا بهش تلفن زد. محمود با خوشحالي گفت :«حتماً بياين. هم ما رو خوشحال ميكنين، هم بچههاي ديگه رو».همان روز با خانواده شهيد قمي و گروهي از مردم پيشوا و ورامين، حركت كرديم.صبح روز بعد به پادگان شهيد محمد بروجردي كه پادگان تيپ ويژه شهدا و نزديك مهاباد بود، رسيديم.جلوي پادگان، عدة زيادي از رزمندهها جمع شده بودند براي استقبال از ما. با شور و شوقي وصف ناپذير، بين آنها دنبال محمود ميگشتم. با اين كه رسم بود فرمانده جلوتر از همه باشد، ولي خبري از محمود نبود. با خودم گفتم شايد بين رزمندهها مانده است. اما هرچه گشتم، او را پيدا نكردم. رزمندهها تا جلوي ساختمان فرماندهي، همراهمان آمدند. انتظار داشتم محمود را هرچه زودتر ببينم. وقتي ديدم خبري نيست، سراغش را گرفتم، گفتند :«ديروز رفته عمليات».اتفاقاً همان روز نزديك غروب آمد. سر تا پايش، غرق خاك و گرد و غبار بود. معلوم بود كه حسابي خسته است.حدود نيم ساعت كنار ما و مهمانهاي ديگر نشست. بعد بلند شد، عذرخواهي كرد و رفت ساختمان كناري. حدس زدم چون خسته است، رفته داخل آسايشگاه استراحت كند. از يكي از دوستانش پرسيدم :«اون ساختمون مال چيه؟»لبخندي زد و گفت :«بهش ميگن اتاق نقشه».پرسيدم :«محمود برای چی رفت اونجا؟»گفت :«برای طراحی ادامة عمليات».سه- چهار ساعتی گذشت، نيامد! رفتم بيرون و از پشت شيشه نگاهش ˜كردم. با چند نفر ديگر نشسته بودند دور يك˜ نقشه و سرگرم صحبت بودند. برگشتم داخل اتاق. لحظهشماری میكردم هرچه زودتر كارش تمام شود و پيش ما برگردد. خلاصه آن شب، عقربههای ساعت رسيد به دوازده شب، اما او نيامد.دو- سه دفعه ديگر هم تا جلوي آن ساختمان رفتم، ولی آنها هنوز سرگرم ˜كارشان بودند. آخر سر، پدر محمود گفت :«برو بگير بخواب، انشاء ا... فردا میبينيش!».خواستم اعتراض بكنم، كه حاج آقا گفت :«خدا رو شكر میكنم كه همچين پسری نصيبم شده».چون خيلی خسته بودم، خوابيدم. صبح روز بعد، محمود نيروها را آماده كرد. باز هم آمد پيش ما برای عذرخواهی و بعد هم همراه بقيه، راهی عمليات شد. دو روز بعد، وقتی برگشت، ما سوار اتوبوس شده بوديم و داشتيم برمیگشتيم. محمود برای خداحافظی آمد داخل ماشين. باز از همه، مخصوصاً از من عذرخواهی ˜كرد و حلاليت طلبيد.اتوبوس كه راه افتاد، در اين فكر بودم كه حتی در منطقه هم نمیشود او را سير ديد.راوی : مادر شهيد (ماه نساء شيخي)بيت المالمحمود مجروح شده بود و در قسمت مغز و اعصاب بيمارستان قائم(عج) مشهد بستري بود. در عين حال، همه فكر و ذكرش كردستان بود و بچههاي رزمنده. با همان سر باندپيچي شده و از روي تخت بيمارستان، پيگير كارهاي جبهه بود. روزي آقاي خرمي- رانندهاش- را فرستاده بود سپاه، چند تا كار بهش گفته بود كه بايد انجام ميداد. موقع برگشت، آمد در خانة ما و گفت :«من دارم ميرم بيمارستان پيش آقا محمود، شما هم بياين بريم».وقتي ديدم ماشين آماده است، از خدا خواسته همراهش رفتم بيمارستان. محمود، دراز كشيده بود. خدا ميداند چه دردهايي را تحمل ميكرد ولي خم به ابرو نميآورد و خود را سرحال و با نشاط نشان ميداد. بعد از سلام و احوالپرسي گفت :«تنها اومدين مادر؟»حق داشت اين سؤال را بكند، چون روزهاي قبل، معمولاً با پدرش يا با بچهها ميرفتم. ميدانست كه تنها آمدن، براي من خيلي سخت است. گفتم :«نه مادرجان! تنها نيومدم. با آقاي خرمي اومدم». تا اين را گفتم، يكهو از اين رو به آن رو شد و اخمهايش رفت توي هم.محمود در استفاده از بيتالمال، خصوصاً ماشينهاي سپاه، خيلي سختگير بود. چند بار هم تذكر داده بود كه مبادا با ماشينهاي سپاه رفت و آمد كنيم. هم من و هم پدرش هميشه حواسمان بود كه يك وقت كاري نكنيم كه باعث رنجش خاطر و ناراحتياش بشود. آنجا فهميدم كه نبايد اين كار را ميكردم.با ناراحتي گفتم :«اشتباه كردين! مگه بهتون نگفته بودم مواظب باشين؟»آقاي خرمي رو كرد به محمود و گفت :«آقا محمود! من ديدم حالا كه ميآم اينجا، ايشون رو هم بيارم تا شما رو ببينن».گفت :«اشتباه كردين!»آقاي خرمي گفت :«آخه مسيرمون بود، فقط به خاطر حاج خانوم كه نرفته بودم!» محمود باز هم قانع نشد. رو به من كرد و گفت :«به هر حال، موقع رفتن، حتماً با تاكسي برگردين خونه».بعد از گذشت اين مدت، هنوز در استفاده از بيتالمال، همان سختگيري را كه محمود به آن معتقد بود، مد نظر دارم.راوی : مادر شهيد (ماه نساء شيخي)خون محمود من من هم مانند خيلي از مادرها ناراحت بودم. ولي باز با خودم فكر كردم، مگر خون محمود من از خون شهيد بهشتي، با هنر و . . بهتر است. راه آنها يكي بود، محمود هم راه آنها را ادامه داد، رفت كردستان . هفت مرتبه در كردستان مجروح شد و از ناحيه شكم و دست آسيب ديد، دفعه ی آخر كه مجروح شد تركش توي سرش بود. وقتي او را به بيمارستان امام حسين آوردند،اميدي به زنده ماندش نداشتيم و مي گفتيم به شهادت مي رسد؛به لطف خدا باز هم خوب شد و از بيمارستان مرخص شد بعد از بهبودي براي بار آخر به جبهه رفت كه در «كربلاي 2 »در«حاج عمران» شهيد شد.راوی : مادر شهيد (ماه نساء شیخی)آزمون الهيدو-سه ماهي از شروع جنگ ميگذشت. قبل از آن هم اوضاع كردستان خيلي شلوغ و آشفته بود. با شروع جنگ، اين وضع بدتر شد. ضد انقلاب افتاده بود به جان مردم مظلوم و بي پناه كرد. هر روز از آنجا خبرهاي بدي ميرسيد. حتي ميگفتند آنها از شدت كينهاي كه دارند، پاسدارها را جلوي عروسهايشان سر ميبرند! ترس عجيبي در دل خيليها افتاده بود. در چنين اوضاعي، محمود گروهي از پاسداران سپاه مشهد را آماده كرد تا براي جنگ با ضد انقلاب به كردستان ببرد.شبي كه فردايش قرار بود حركت كند، در خانه، همه دور هم نشسته بوديم. از سر شب، حالتي داشت كه احساس ميكردم ميخواهد چيزي بگويد.بالاخره سر صحبت را باز كرد و گفت :«بابا! خبر دارين كه ضد انقلاب توي كردستان خيلي شلوغ كرده؟»حدس زدم كه ميخواهد براي مطلبي مقدمهچيني كند. باز هم از اوضاع كردستان شروع كرد به گفتن و آخرش گفت :«اگه بخوام برم اونجا، شما اجازه ميدين؟»گفتم :«بله اجازه ميدم، چرا كه نه! فرمان امامه، همه بايد بريم دفاع كنيم. تازه خودم هم آمادهام تا همراهت بيام».انگار انتظار چنين حرفي را نداشت.پرسيد :«ميدونين كه اونجا چه وضعيتي داره؟ جنگ، جنگ نامرديه، دوست و دشمن قابل تشخيص نيست، احتمال برگشت خيلي ضعيفه».چون تمام وقتش در پادگان آموزشي ميگذشت و به ندرت به خانه ميآمد، فكر ميكرد كه من از اوضاع بيخبرم. با خنده گفتم :«بله همة اين چيزها را كه ميگي من هم ميدونم». و براي اينكه خيالش را راحت كنم، گفتم :«از همان روز اولي كه به دنيال آمدي، با خدا عهد كردم كه تو را وقف راه دين و حق بكنم. اصلاً آرزوي من اين بود كه تو توي اين راه باشي، برو به امان خدا پسرم».وقتي اين حرف را گفتم، گل از گلش شكفت و خنديد. همانجا بلند شد و صورتم را بوسيد. صبح فردا با گروهي از پاسداران راهي سقز شد. بعدها به يكي از خواهرانش گفته بود :«آن شب، آقاجان امتحان الهياش را خوب پس داد».راوی : محمد كاوهآخرين ديداردر تك «حاج عمران»، ده دوازده تا تركش ريز و درشت به سرش اصابت كرده بود. در بيمارستان امام حسين(عليهالسلام) مشهد بستریاش كرده بودند. بعضی از تركشها، جاهای حساسی خورده بودند، طوری كه دكترها نتوانسته بودند آنها را در بياورند. میگفتند :«امكان عملش در ايران نيست». اما محمود هرگز راضی نمیشد در آن شرايط جنگ، برای مداوا برود خارج از كشور. يادم هست پدرم از دكترها پرسيده بود :«هيچ راه علاجی نداره؟»گفته بودند :«فقط بايد استراحت كنه». اما چنين چيزی حتی در همان روزهای بستری هم براي او ميسر نمیشد. مردم كه از مجروحيتش باخبر شده بودند، هر روز گروه گروه با دسته گل و هداياي ديگر به ملاقاتش میآمدند. جالب اينجا بود كه هر كدامشان هم دوست داشتند محمود را ببوسند و درخواست میكردند برايشان صحبت كند.اين آمد و شدها ما را كه صحيح و سالم بوديم، خسته میكرد تا چه رسد به محمود. اما عجيب بود كه او خم به ابرو نمیآورد! هر بار كه عدهای وارد اتاقش میشدند، او خيلي گرم با تمام آنها برخورد ميكرد. به جرأت میتوانم بگويم كه بيمارستان امام حسين(عليهالسلام) كه در آن زمان غريب بود و ناشناس، چنان رونقی پيدا كرده بود و محل تجمع زن و مرد و پير و جوان شده بود كه جای تعجب داشت.محمود با آن مجروحيت بالا و با وجود محدودیيتهايی كه دكترها سفارش كرده بودند، خيلي با آرامش و در حالي كه آن لبخند زيبا را هميشه بر لب داشت، همه ملاقاتيها را به گرمی میپذيرفت.آن زمان، خانه ما نزديك بيمارستان بود و من بيشتر وقتم را آنجا میگذراندم. با تمام وجود خودم را وقف خدمت به محمود كرده بودم و تا حدی كه دكترها اجازه داده بودند، بهش ميرسيدم. صبحها برايش شير محلی با معجونی از زرده تخم مرغ و خرما وچيزهای گرم میبردم. هربار با شرمندگی میگفت :«ما رو خجالت نده خواهر، من راضی به اين زحمتها نيستم». و حسابی قدردانی میكرد.يكی از همين روزها كه برايش غذا بردم، گفت :«طاهره كمتر بيا بيمارستان!». گفتم :«چرا؟»گفت :بالاخره اينجا نامحرم هست».البته دليل ديگری هم داشت. وقتی من میرفتم آنجا، بچههايی كه به ملاقاتش میآمدند راحت نبودند.هميشه بهترين فرصت ديدار ما با او، اين طور وقتها بود كه مجبور میشد برای چند روز يكجا بماند. با ناراحتی گفتم :«ما كه جز روی تخت بيمارستان هيچوقت نتونستيم تو رو درست و حسابی ببينيم، همين فرصت رو هم میخوای از ما بگيری؟»دليل ديگري هم كه دوست نداشت ماها خيلی اطرافش باشيم، اين بود كه كمتر بهش وابسته شويم. با تمام اين حرفها، من دست بردار نبودم. يك شب كه طاقت نياوردم توي خانه باشم و او روی تخت بيمارستان زجر بكشد، تصميم گرفتم بروم بيمارستان تا ببينم چه حالی دارد؟ بهانهای جور كردم تا اگر بپرسد اينجا چكار میكنی و چرا آمدی؟ حرفی برای گفتن داشته باشم. رفتم بيمارستان. به سالن كه رسيدم، آقای يوسفي- پرستار محمود- گفت :«آقای كاوه خيلی درد داشتن، به خودشون میپيچيدن بهشون آمپول مسكنی زديم، الان هم خوابيدن، اگر نرين تو، بهتره». خورد توی ذوقم. ولی دلم نمیآمد دست خالی برگردم. به آقای يوسفی گفتم :«پس بی زحمت شما كمی لای در رو باز بذارين تا از همين جا نگاش كنم». چراغ خواب تو اتاقش روشن بود در روشنائیاش میشد محمود را ديد. رو به قبله دراز كشيده بود. به نظر ميرسيد با كسی حرف میزند، ولی دور و برش كسي نبود. دقت كردم ببينم چه میگويد، متوجه نشدم. با كنجكاوی رفتم جلوتر. فهميدم دارد نماز میخواند. انگار آهسته گريه هم میكرد. چنان به حالش غبطه خوردم كه قابل وصف نيست. نمیدانم چه مدت گذشت، وقتی به خودم آمدم، كه ديدم محمود سرش را بلند كرده و از همان لاي در دارد مرا نگاه میكند. صدايش بلند شد :«اينجا چكار میكنی طاهره؟با كی اومدی؟» اولش جا خوردم، ولی وقتی ديدم كار از كار گذشته، رفتم داخل اتاق. گفتم :«دلم برات تنگ شده بود، آمدم احوالت رو بپرسم». از اينكه مزاحم خلوتش شده بودم، انگار كمی حالش گرفته شده بود.اما لبخندی تحويلم داد و گفت :«برو خونه، حالم خوبه».از روحيه معنوی او، آرامش عجيبي پيدا كرده بودم و حال و هواي خوشي بهم دست داده بود. آن شب مسير بيمارستان تا خانه را بی اختيار گريه كردم.***چند روز در بيمارستان امام حسين (عليهالسلام) بستری بود. همان روزها پدرم و همرزمان محمود داشتند زمينه را فراهم میكردند كه او را برای معالجه بفرستند به يكی از كشورهای غربی، اما نمیدانم چرا هی امروز و فردا میكردند.روزي داخل خانه نشسته بودم كه ديدم در میزنند. در را كه باز كردم، در جا خشكم زد! انتظار ديدن هر كسی را داشتم به غير از محمود؛ آن هم با سري تراشيده و باندپيچي شده! گودی چشمانش، نحيفی و لاغریاش را بيشتر به چشم میآورد. بی اختيار گريهام گرفت. گفتم :«تو با اين سر و وضعت، چطور اومدی! بايد چند روز ديگه توي بيمارستان میموندی و استراحت میكردی». گفت :«دنيا جای استراحت نيست، بايد برم منطقه، كار زمين مونده زياد دارم».پيدا بود برای رفتن، عجله دارد. گفت :«حقيقتش خواهر، تو اين چند روزه منو حسابی مديون كردی».گفتم :«برای چی؟»گفت :«بالاخره اين همه اومدی و رفتی و زحمت كشيدی».گريهام گرفت. گفتم :«شما بيشتر از اين حرفها به گردن ما حق داری داداش!»گفت :«به هر حال وظيفهام بود كه بيام ازت تشكر كنم». فهميدم تصميمش برای رفتن، جدی است. زير بار اعزام به خارج و معالجه در آنجا نرفته بود. گفتم :«دادش! فكر میكنی كار درستی میكنی؟» گفت :«انسان تو هر شرايطی بايد ببينه وظيفهاش چيه؟»گفتم :«تو اصلاً به فكر خودت نيستي، با اين تركشهاي سرت، به خودت ظلم ميكني!»گفت :«من بايد به وظيفهام عمل كنم، ان شاءا... بقيه چيزها رو خدا خودش درست میكنه». پرسيدم :«خب حالا چرا نمیری خارج؟» گفت :«اولاً اعزام به خارج، خرج روی دست دولت میذاره. من هيچ وقت حاضر نيستم برای جمهوری اسلامی خرج بتراشم، در ثانی گفتم كه، بايد ديد وظيفه چيه؟»باز نتوانستم جلوی گريهام را بگيرم. گفت :«نمیخواد اينقدر ناراحت باشی، اين تركشها چاره داره، يك آهن ربا میذاريم روشون، خودشون ميان بيرون». اين را كه گفت، آقای خرمی و يكی دو نفر ديگر كه همراهش بودند خنديدند. بعد هم با ظرافت، موضوع صحبت را عوض كرد. ولی نميدانم چرا بی تابیام هي بيشتر میشد. آن روز، وقت خداحافظی، حال غريبی داشتم. دلم نمیخواست از او جدا شوم.محمود با همان وضع رفت منطقه و آن ديدار، آخرين ديدار ما بود.راوی : طاهره كاوهكودك بزرگوضع مالي خوبي نداشتيم؛ براي اينكه در آسايش و رفاه بيشتري باشيم، پدرم خيلي وقتها از صبح تا شب كار ميكرد. براي همين هم ما دوست داشتيم به نوعي كمكش كنيم. مغازهاي بود نزديك خانهمان كه ميرفتيم پسته ميگرفتيم و مغز ميكرديم و در قبال آن دستمزد ناچيزي ميگرفتيم. به همين هم دلمان خوش بود كه بالاخره داريم كار ميكنيم. اين كار، گاهي تا يكي-دو ساعت بعد از نيمه شب، طول ميكشيد. حتي گاهي تا اذان صبح مينشستيم و پسته ميشكستيم. بعضي وقتها كه خسته ميشدم، به محمود ميگفتم :«اصلاً چرا بايد خودمون رو اين قدر زجر بدهيم و پسته بشكنيم؟ بلند شيم بريم بخوابيم». محمود هم با اين كه مثل من خسته بود، ميگفت :«نه، اول اينا رو تموم ميكنيم، بعد ميريم ميخوابيم، هرچي باشه، ما هم به اندازه خودمان بايد به بابا كمك كنيم».اصرار داشت پستههايي را كه آوردهايم، زود تمام كنيم تا باز هم بتوانيم بياوريم. پستههايي كه ميآورديم، آنقدر ريز و دهان بسته بود كه گاهي از زير چكش در ميرفت و چكش ميخورد روي دستمان، به همين خاطر هميشه دو-سه تا انگشت آبله كرده داشتيم. بعضي از پستهها هم زير چكش خرد ميشد. اين طور وقتها محمود اخمهايش را در هم ميكشيد و ميگفت :«چه كار ميكني؟ مواظب باش، مال مردمه، حقالناسه».با اين كه به خوبي ميدانستم كه پستهها مال مردم است و نبايد حتي يك دانه از آن را بخورم، اما محمود آنقدر دقيق بود كه مدام يادآوري ميكرد و ميگفت :«نكنه از اين پستهها بخوري. اگه صاحبش راضي نباشه، جواب دادنش توي اون دنيا خيلي سخته». گاهي اگر پستهاي از زير چكش در ميرفت و اين طرف و آن طرف ميافتاد، تا پيدايش نميكرد و نميريخت روي بقيه پستهها، خاطر جمع نميشد.درست برعكس محمود، صاحب پستهها بود، هرچه او مقيد و درستكار بود، صاحبكار ما، بيانصاف بود؛ شايد تنها چيزي كه سرش نميشد، مراعات كردن مسائل مذهبي بود حتي در امور ظاهري.او هميشه حق ما را ميخورد و موقع حساب كردن، پول كمي به ما ميداد. محمود با اين كه دل خوشي از او نداشت، ولي هربار، ازش رضايت ميگرفت و ميگفت :«آقا! راضي باشين اگه كم و زيادي شده». اولين بار كه اين حرف را از محمود شنيد، نگاهي از روي تعجب به او كرد؛ انگار تا به حال شبيه اين جملات را نشنيده بود.دستمزد ناچيزي كه بابت اين كار ميگرفتيم، با خوشحالي ميريختيم توي قلك و پسانداز ميكرديم.يادم هست همان زمان مادرم با چراغ فتيلهاي آشپزي ميكرد كه خيلي دود ميكرد و تا ميخواست غذايي بپزد، كلي مشقت ميكشيد. علاوه بر اين، يخچال هم نداشتيم؛ آب ميريختيم توي كوزه و ميگذاشتيم زيرزمين تا سرد شود.من و محمود از همان اول كار با هم قرار گذاشته بوديم اولين چيزي كه براي خانه بخريم، اجاق گاز باشد.دو سال طول كشيد تا قلكهايمان را شكستيم و با پول آنها توانستيم اجاق گاز براي خانه بخريم و مادر را براي هميشه از شر نفت و دود آن چراغ فتيلهاي خلاص كنيم.كمي از پولمان اضافه آمد؛ پدر كمك كرد و توانستيم يك يخچال هم بخريم.هيچ وقت فراموش نميكنم كه محمود چقدر خوشحال بود كه توانسته بود با دسترنجش وسيلهاي براي خانه بخرد و در واقع خودش را در مخارج زندگي سهيم كند.راوی : طاهره كاوهحيا نميكني؟جلسات قرآن مسجد امام حسن مجتبي (عليهالسلام) و حرفهاي معلمان مدرسه، خيلي روي محمود تأثير گذاشته بود. ميگفت :«اين قدر از شاه بدم آمده كه دوست دارم هر چه زودتر به درك واصل بشه».نزديك بهار كه ميديد خودمان را براي عيد و ديد و بازديد آماده ميكنيم، ناراحت ميشد؛ ميگفت :«شاه عيد ما را عزا كرده، آن وقت شما ميگيد عيد، مگه عيد هم داريم؟»حضور زنهاي بي حجاب در خيابان و مغازه هم خيلي آزارش ميداد. جنس به آنها نميفروخت. ميگفت :«ما با شما معامله نميكنيم».بعضي از آنها با ناراحتي ميرفتند پي كارشان، ولي بعضيها كنجكاو ميشدند و ميپرسيدند :«چرا؟» محمود با شجاعت ميگفت :«پول شما خير و بركت نداره».خاطرم هست روزي دختري بي حجاب، سر همين مسأله با محمود بحث كرد. وقتي ديد محمود از موضعش كوتاه نميآيد، گفت :«تو وظيفه داري جنس مغازهات رو بفروشي و هيچ كاري به اين كارها نداشته باشي».محمود گفت :«ما جنس مغازهمون رو به تو نميفروشيم».دختر با عصبانيت و به حالت تهديد گفت :«حسابت رو ميرسم!»آنها را ميشناختيم. هم محليمان بودند و از شاه دوستهاي درجه يك؛ در بعضي ادارات هم نفوذ داشتند. محمود اينها را ميدانست، ولي محكم و با جسارت گفت :«هر غلطي ميخواي بكني، بكن!»ما خيلي ترسيديم كه نكند مأمورهاي كلانتري بيايند محمود را ببرند. تمام آن روز نگران بوديم و دلشوره داشتيم. آخر شب ديديم در ميزنند. محمود با عجله رفت در را باز كرد. ما هم دنبالش رفتيم. همان دختر همراه با پدرش آمده بود سر و صدا كردن. خودشان را حسابي طلبكار ميدانستند. محمود گفت :«ما اختيار مالمون رو داريم، نميخوايم بهتون بفروشيم ...»حرفش تمام نشده بود كه دختر لجش درآمد و با غيظ سيلي محكمي زد توي گوش محمود. محمود صورتش قرمز شد.پدرم دستهايش از شدت ناراحتي و هيجان ميلرزيد، ولي سعي ميكرد خودش را خونسرد نشان بدهد. نميخواست سر و صدا بالا بگيرد. چون نوار، اعلاميه و رسالة حضرت امام در خانه داشتيم و اگر پاي مأمورين به آنجا باز ميشد، برايمان خيلي گران تمام ميشد. از طرفي شايسته نبود كه بخواهيم با آدمهاي از خدا بي خبري مثل آنها خودمان را درگير كنيم. با وجود اين كه در درونم قيامتي بر پا شده بود و دلم مثل سير و سركه ميجوشيد، با حالتي عادي گفتم :«تو حيا نميكني دست روي پسر مردم دراز ميكني؟ فكر نميكني نامحرمه، گناه داره؟»همسايهها جمع شده بودند و موضوع را فهميده بودند. ميدانستند محمود جوان پاكي است و چون نميخواسته با اين جور آدمها معامله كند، كار به اينجا كشيده؛ چند نفرشان دخالت كردند و بالاخره قضيه فيصله پيدا كرد. آنها ميخواستند با اين كارشان آبروي ما را ببرند و به اصطلاح زهرچشمي از ما بگيرند و بعد هم پدرم و محمود را وادار به عذرخواهي كنند، ولي از آنجا كه كار محمود براي رضاي خدا بود، خدا هم آنها را در محله مفتضح و انگشتنما كرد.راوی : طاهره كاوهلحظه نفس گيرحول و حوش ظهر بود كه قمي با موتور آمد جلوي واحد اطلاعات و با عجله گفت :«بگو بچهها آمادة عمليات بشن». يك «هيز»از ضد انقلاب در روستاي «قره قشلاق»- پشت پادگان- تجمع كرده بودند و قصد داشتند به پادگان حمله كنند. با اين كه هنوز 24ساعت نميشد كه از عمليات برگشته بوديم، فوراً آماده شديم و با يك گردان حركت كرديم طرف سه راه نقده و روستاي «دارلك». قمي با جيپ جلو حركت ميكرد، ما و بقيه نيروها- كه سوار تويوتاها و نفربرها بودند- پشت سرش.محل دقيق ضد انقلاب را نميدانستيم. نرسيده به روستاي «قره قشلاق» ديديم گروهي ميان درختها در حال جنب و جوش و رفت و آمد هستند! خودشان بودند. داشتند آرايش نظامي ميگرفتند. هنوز از ماشينها پياده نشده بوديم كه گرفتندمان زير آتش. چندتايي از بچهها مجروح و شهيد شدند. در گندمزار مخفي شديم و سريع پشت كانالهاي آب- كه حدود نيم متر از سطح زمين بلندتر بود- يك خط تشكيل داديم. بيشترين حجم آتش از سمت درختهاي سپيداري بود كه در دو طرف جاده و بيرون از روستا قرار داشتند. كمي كه به اطراف مسلط شديم، فهميديم بعضيها از روي درختها تيراندازي ميكنند و بعضي هم روي زمين سنگر گرفتهاند. آنهايي كه روي درختها بودند، با سيمينوف ميزدند و خيلي هم به كارشان وارد بودند.بچهها زمينگير شده بودند و به صورت پراكنده تيراندازي ميكردند. در اين شرايط، فقط فرماندهاي صبور و بي پروا ميتوانست اوضاع را زير و رو كند. علي قمي، اين جسارت و بي پروايي را داشت و بارها با ايمان و توكل به خدا، بچهها را از مخمصههاي بدتر از اين نجات داده بود.در آن لحظههاي نفس گير، علي قمي ايستاده بود و دستور ميداد. وقتي متوجه سيمينوف زنهاي حرفهاي شد، رو كرد به دوشيكاچي و داد زد :«درختها رو بزن، درختها رو …»حرفش تمام نشده بود كه گلولهاي در قفسة سينهاش نشست و افتاد روي زمين.فرياد :«امدادگر امدادگر» از هر طرف بلند شد. بلافاصله چند تا از بچههاي بهداري گردان، خودشان را به او رساندند و به عقب منتقلش كردند. نيروهاي ضد انقلاب كه بو برده بودند فرمانده ما را زدهاند شروع كردند به هلهله و شادي! بعد از آن، لحظه به لحظه بر حجم آتششان افزوده شد و حسابي زدند به سيم آخر.وقتي كه خبر شهادت قمي بين بچهها پيچيد، به قدري در روحيهشان اثر گذاشت كه زمينگير شدند و كسي نتوانست قدم از قدم بردارد. در آن موقعيت، هيچ كاري نميشد كرد. فرمانده گردان به محمود كه در پادگان بود، بيسيم زد و گفت :«قمي مجروح شد، بردنش عقب».شهادت علي قمي، در روحيه فرمانده گردان هم اثر گذاشته و عملاً در هدايت نيروها مستأصل شده بود.دراز كشيده بوديم. به صورت پراكنده تيراندازي ميكرديم و در بلاتكليفي به سر ميبرديم كه ناگهان محمود رسيد. فكر نميكردم كه به اين سرعت خودش را برساند، آن هم با دستي مجروح كه چند روز پيش در عمليات «ليله القدر» گلوله خورده بود. سريع به طرف ما آمد و بدون معطلي داد زد :«چرا نشستين؟ يالله بلندشين» و خودش از همانجا روي جاده شروع كرد به دويدن به سمت ضد انقلاب. من و چند تاي ديگر هم پشت سرش راه افتاديم. نيروها هم بلند شدند. گويي همه جان تازهاي گرفته بوديم. باورم نميشد كسي بتواند نيروهايي را كه آن طور زمينگير شده بودند، نه تنها از زمين بلندشان كند، بلكه به آنها حالت تهاجمي هم بدهد. ضد انقلاب، همان لحظههاي اول غافلگير شد، ولي چون نسبت به ما در موضع بلندتري بود، باز بر اوضاع مسلط شد. دوباره بستندمان به رگبار. محمود در حالي كه خودش ايستاده بود، به بقيه دستور داد :«همه بنشينن!»همراه «احمد نظامي»- از رزمندگان واحد اطلاعات، عمليات- سينه خيز از لابلاي خوشههاي گندم، خودمان را به محمود رسانديم. ميخواستيم اگر كاري داشت، كنار دستش باشيم. داشت با بيسيم صحبت ميكرد.در همين اوضاع و احوال و شرايط، ناگهان بازوي محمود تير خورد. صديقي- معاون اطلاعات تيپ- پرسيد :«چي شد؟ تير خوردي؟»چيزي نگفت، اما خون از دستش زد بيرون و همه آستينش را سرخ كرد. امدادگر را صدا كرديم. آمد و دستش را بست. هنوز از بستن دست محمود فارغ نشده بود كه دو تا تير خورد به شكم بيسيم چي محمود. بلافاصله بيسيم را از پشتش باز كرديم و بستيم پشت كمكش. محمود رو به من كرد و گفت :«فوراً ببرش عقب!»در آن شرايط، دوست داشتم هر چيزي بشنوم غير از اين جمله. نميخواستم محمود را ترك كنم، خصوصاً كه مجيد ايافت گفته بود هميشه مواظب محمود باشم! دو دل رفتن و نرفتن بودم و اين پا و آن پا ميكردم. دلم ميخواست اين كار را به كس ديگري واگذار كند، اما انگار قرعه به نام من خورده بود. اين بار صدايش را بلند كرد و با ناراحتي گفت :«مگه بهت نميگم اين مجروح رو ببر عقب! چرا وايستادي؟»ميدانستم كه ديگر جاي چون و چرا نيست، به پشت، روي زمين دراز كشيدم و با كمك احمد نظامي، مجروح را گذاشتم روي شكمم و با همان حالت درازكش خودم و مجروح را كشاندم عقب.حدود بيست دقيقه طول كشيد تا به آمبولانس رسيدم. با اين كه از فرط خستگي، از پا درآمده بودم، اما به شدت دلواپس محمود بودم. بدون معطلي، با حالت سينهخيز، سعي كردم دوباره خودم را به محمود برسانم.نيروهاي كمكي رسيده بودند و دوشيكاچيها هم جلو كشيده بودند. از ديدن اين صحنه، غم شهادت قمي، تا حدودي التيام پيدا ميكرد. جنازههاي زيادي از ضد انقلابها، از روي درختها آويزان بود و خيليهاشان هم ريخته بودند روي زمين!حضور پر صلابت محمود و تدابير ويژه او، كار خودش را كرده بود. آن روز تا قبل از غروب، كار يكسره شد و باقيماندة نيروهاي ضد انقلاب با به جا گذاشتن كلي تلفات، فرار را بر قرار ترجيح دادند.وارد روستاي قره قشلاق شديم و آنجا را هم پاكسازي كرديم. سپس، محلي را براي استراحت در نظر گرفتيم تا شب را آنجا بمانيم.موسوي- دكتر بهداري تيپ- هم خودش را رساند و به مداواي محمود مشغول شد. در آن لحظهها، همه خدا را شكر ميكردند كه زخم محمود سطحي است و ميتواند دوام بياورد.وقتي دكتر پانسمان دستش را عوض ميكرد، چشمهاي محمود روي هم بود و از فرط خستگي، باز نميشد. در عين درد و بي خوابي، حرص و جوش قمي را هم ميزد. كنارش نشسته بودم، بهم گفت :«عماد! قمي چي شده؟»با آن كه ميدانستم قمي به شهادت رسيده، اما گفتم :«بردنش اروميه، هنوز هم خبري نرسيده!»ميدانستم كه او و علي قمي، يك روح بودند در دو بدن. اگر ميفهميد علي شهيد شده، قطعاً حالش از اين بدتر ميشد. مجبور شدم بر شهادت او سرپوش بگذارم، در حالي كه خودم دل پرخوني داشتم.با آمپول مسكني كه دكتر زد، محمود خوابش برد. هنوز ساعتي نگذشته بود كه هراسان از خواب پريد. با تعجب نگاهش كردم. بي توجه به نگاه من، بلند شد و از اتاق زد بيرون. سريع دنبالش رفتم. رفت روي پشت بام. وقتي مرا آنجا ديد، پرسيد :«راستش رو بگو، قمي چي شده؟»گفتم :«آقا محمود! شما مطمئن باش كه فرستادنش اروميه، هنوز هم خبري نيومده».گويي خوابي ديده بود و حقيقت مطلب را فهميده بود. به هر حال برگشتيم داخل اتاق و خوابيديم. بعد از اذان صبح، با عجله بيدارم كرد و گفت :«پاشو زود نمازتو بخون و ماشينو آماده كن!»ماشين استيشن را سريع روشن كردم و آوردم جلوي ساختمان. محمود و دو- سه نفر ديگر نشستند. نميدانستم بايد كجا بروم. با ترس و لرز سؤال كردم :«كجا برم؟» با تحكم گفت :«برو پادگان».وقتي راه افتاديم، نتوانست خودش را كنترل كند، سرش را گذاشت روي صندلي و صداي هق هق گريهاش بلند شد. شستم خبردار شد كه موضوع را فهميده است. از گرية او، ما هم گريهمان گرفته بود. تا رسيدن به پادگان، همه گريه ميكرديم.وقتي رسيديم جلوي دفتر فرماندهي، چشمم افتاد به آقاي ايزدي- فرمانده قرارگاه حمزه سيدالشهدا- انگار او هم دلش نيامده بود در اروميه بماند. خودش را رسانده بود تا در آن وضعيت، تسلاي دل محمود و ساير بچهها باشد.وقتي محمود پياده شد، همديگر را در آغوش گرفتند و شروع كردند به گريه كردن. داخل اتاق فرماندهي هم وضعيت بهتر از اين نبود. همه جاي پادگان در غم از دست دادن علي قمي فرو رفته بود.مسؤولين، سرگرم تمهيد مقدمات مراسم تشييع جنازه قمي در اروميه بودند كه از طرف بچههاي تيپ كه به تعقيب ضد انقلاب رفته بودند، خبر رسيد نيروهاي ضد انقلاب، از گير آنها فرار كرده و رفتهاند سمت كامياران. گويا قصد زدن ضربه به نيروهاي آنجا را داشتند.محمود، به آقاي ايزدي گفت :«ما به تشييع جنازه نميرويم، ميريم تعقيب ضد انقلاب، بايد حساب بقيهشون رو هم برسيم».هنوز لباسهايش از زخم دستش خوني بود و سرخي چشمانش از بين نرفته بود. سريع رفتم يك دست از لباسهاي خودم را آوردم تا پيراهن خونياش را عوض كند. هنوز با آقاي ايزدي راجع به تعقيب ضد انقلاب صحبت ميكرد و سعي داشت او را راضي كند تا با رفتنش به كامياران موافقت كند. ولي تلاش او به نتيجه نرسيد و آقاي ايزدي با رفتن تيپ به اين مأموريت موافقت نكرد. قرار شد يگان ديگري اين كار را انجام دهد.در اين چند روز عمليات، گرچه قمي را از دست داديم و او به آرزويي كه سالها دنبالش بود رسيد، اما توانستيم «چرچه»- يكي از سران معروف و از فرماندهان كار كشته ضد انقلاب- و جمعي از نيروهايش را به درك واصل و شر آنان را براي هميشه از سر مردم مظلوم كرد كم كنيم.راوی : حسن عمادالاسلامي(برادر همسر شهید)مرخصي بی مرخصیآقا محمود تمام وقتش را براي جبهه گذاشته بود، حتي آن روزهایي هم که به مرخصي مي آمد،دنبال جذب نيرو و جلسه با مسوولين و فرماندهان بود. بيست روز مرخصي گرفتيم با هم آمديم مشهد.در اين مدت بيست روز، يكبار رفت كردستان و برگشت بعد هم جلسه اي در تهران پيش آمد كه رفت آنجا. همين را مي دانم كه وقتي بیست روز تمام شد،او اصلا از مرخصي اش هيچ چیز نفهميده بود.يادم هست در مجلس جشن ازدواجش هم همينطوري بود. هر كدام از فرماندهان و مسوولين كه مي آمدند،با آنها مي نشست به صحبت. از كمبود نيرو و امكانات مي گفت تا گزارش عملياتها.آدم عجيبي بود.راوی : حسن عماد الاسلامي (برادر همسر شهید)منابع :سایت ساجدوبلاگ .... وکاوه هنوز زنده است/خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 416]
صفحات پیشنهادی
شهید محمود کاوه از نگاه بستگان
شهید محمود کاوه از نگاه بستگان تهیه کننده : حجت الله مومنیمنبع : راسخون انس با قرآنهنگامي كه خداي تعالي اين بچه را به ما عطا فرمود، از درگاهش خواستم او را در سلك ...
شهید محمود کاوه از نگاه بستگان تهیه کننده : حجت الله مومنیمنبع : راسخون انس با قرآنهنگامي كه خداي تعالي اين بچه را به ما عطا فرمود، از درگاهش خواستم او را در سلك ...
معجزه انقلاب - ویژه نامه شهادت سرلشکر محمود کاوه
دانلود ویژه نامه شهادت سرلشکر محمود کاوه شهید محمود کاوه در یک نگاه شهید کاوه از زبان مقام معظم رهبری شهید کاوه از زبان مسئولین شهید محمود کاوه از نگاه بستگان شهید ...
دانلود ویژه نامه شهادت سرلشکر محمود کاوه شهید محمود کاوه در یک نگاه شهید کاوه از زبان مقام معظم رهبری شهید کاوه از زبان مسئولین شهید محمود کاوه از نگاه بستگان شهید ...
شهادت از دیدگاه مقام معظم رهبری
معجزه انقلاب - ویژه نامه شهادت سرلشکر محمود کاوه. ... یک نگاه شهید کاوه از زبان مقام معظم رهبری شهید کاوه از زبان مسئولین شهید محمود کاوه از نگاه بستگان شهید کاوه از ...
معجزه انقلاب - ویژه نامه شهادت سرلشکر محمود کاوه. ... یک نگاه شهید کاوه از زبان مقام معظم رهبری شهید کاوه از زبان مسئولین شهید محمود کاوه از نگاه بستگان شهید کاوه از ...
آثار و دیدگاه های شهید کاوه (2)
آثار و دیدگاه های شهید کاوه (2) با توجه به اين ماموريت، همانطور كه مي دانند برادر ها، عده اي كادر هستند و عده اي نيروهايي هستند كه خود شان ..... شهید محمود کاوه از نگاه بستگان ...
آثار و دیدگاه های شهید کاوه (2) با توجه به اين ماموريت، همانطور كه مي دانند برادر ها، عده اي كادر هستند و عده اي نيروهايي هستند كه خود شان ..... شهید محمود کاوه از نگاه بستگان ...
شهید کاوه از نگاه همرزمان (1)
شهید کاوه از نگاه همرزمان (1) نيروهاي دشمن و ضد انقلاب دست به دست هم داده بودند و هم زمان آتش شديدي مي ريختند . ... راوی : محمود بناء رضوي***چند روز قبل از عمليات «كربلاي 2 »به دلم افتاد بروم اتاق برادر كاوه قول شفاعت ..... شهید محمود کاوه از نگاه بستگان ...
شهید کاوه از نگاه همرزمان (1) نيروهاي دشمن و ضد انقلاب دست به دست هم داده بودند و هم زمان آتش شديدي مي ريختند . ... راوی : محمود بناء رضوي***چند روز قبل از عمليات «كربلاي 2 »به دلم افتاد بروم اتاق برادر كاوه قول شفاعت ..... شهید محمود کاوه از نگاه بستگان ...
اشعاری در رثای شهید کاوه (1)
اشعاری در رثای شهید کاوه (1) غيرت کاوه شاعر: شجاع الدين ابراهيميبا قلم کار سترگي مي کنم يادي از مرد بزرگي مي کنم وصف مردي .... شهید محمود کاوه از نگاه بستگان ...
اشعاری در رثای شهید کاوه (1) غيرت کاوه شاعر: شجاع الدين ابراهيميبا قلم کار سترگي مي کنم يادي از مرد بزرگي مي کنم وصف مردي .... شهید محمود کاوه از نگاه بستگان ...
کاوه معجزه انقلاب (3)
کاوه معجزه انقلاب (3) بازنويس : حميد رضا صدوقي سردار شهيد محمود کاوهدر موقعي كه عمليات نيست، صحبت و شوخي و مزاح هست و اين ساعت .... هر كسي به ديگري نگاه معنيداري ميكرد و بعضي در گوش هم چيزهايي مي گفتند. ..... شهید محمود کاوه از نگاه بستگان ...
کاوه معجزه انقلاب (3) بازنويس : حميد رضا صدوقي سردار شهيد محمود کاوهدر موقعي كه عمليات نيست، صحبت و شوخي و مزاح هست و اين ساعت .... هر كسي به ديگري نگاه معنيداري ميكرد و بعضي در گوش هم چيزهايي مي گفتند. ..... شهید محمود کاوه از نگاه بستگان ...
خیلی جالبه : هر كس صورت مادر را ببوسد...
شهید محمود کاوه از نگاه بستگان راوی : مادر شهيد (ماه نساء شيخي)خون محمود من من هم مانند خيلي از مادرها ناراحت بودم. ولي باز ... جالب اينجا بود كه هر كدامشان هم دوست داشتند ...
شهید محمود کاوه از نگاه بستگان راوی : مادر شهيد (ماه نساء شيخي)خون محمود من من هم مانند خيلي از مادرها ناراحت بودم. ولي باز ... جالب اينجا بود كه هر كدامشان هم دوست داشتند ...
یادگاران- شهید محمود کاوه (1)
یادگاران- شهید محمود کاوه (1) «يادگاران» عنوان كتاب هايي است كه بنا دارد تصويرهايي از سالهاي ... نه شب كه امام ميايستاد به نماز، محمود ميرفت از آن بالا امام را نگاه ميكرد.
یادگاران- شهید محمود کاوه (1) «يادگاران» عنوان كتاب هايي است كه بنا دارد تصويرهايي از سالهاي ... نه شب كه امام ميايستاد به نماز، محمود ميرفت از آن بالا امام را نگاه ميكرد.
آژاکس 1 - وِیژه نامه کودتای 28 مرداد
اشعاری در رثای شهید کاوه (1) · اشعاری در رثای شهید کاوه (2) · شهید کاوه ؛ به سوي شهادت. . مطالب پیشین. شهید محمود کاوه از نگاه بستگان · شهید محمود کاوه از نگاه همسر ...
اشعاری در رثای شهید کاوه (1) · اشعاری در رثای شهید کاوه (2) · شهید کاوه ؛ به سوي شهادت. . مطالب پیشین. شهید محمود کاوه از نگاه بستگان · شهید محمود کاوه از نگاه همسر ...
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها