محبوبترینها
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826098956
خاطرات سید شهیدان اهل قلم
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خاطرات سید شهیدان اهل قلم مفهوم آزادیصدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست كجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد كلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر كس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچههای كلاس كرد. هنوز گنجشكها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش میرسید. دوباره در رویا فرو رفت. یكی از بچهها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد: «چرا وارد معقولات شدهای؟ بیا دم دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانشآموزان دوخته شد. قلیان احساسات كودكانه مرتضی گویای صداقت باطنیاش بود و مدیر ... «سید مرتضی» آرام و بیصدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشكان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش میرسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن كودك شد. تعلقات سید مرتضی كتابچه دل سید پر بود، آن را كه میگشودی، صدف عشق را میدیدی كه درونش مروارید محبت اباعبدالله (ع) و ایمان به خدا میدرخشید. همه وجودش را به امام عشق بخشیده بود. خانه، ماشین و مال، چیزهایی بودند كه در مخیلهاش نمیگنجید. سرانجام دنیا را رها كرد و فریاد زنان با پای برهنه در برهوت كربلا دوید. فقط برای سالار شهیدان خواند و نوشت. آسمانی بود، متواضع و بلندنظر، در برنامه دانشجویی «رقص علم» به خواهش دانشجویی، از مولایش نوشت. برق سكهها چشمانش را خیره نكرده بود، این عشق بود كه قلبش را بیتاب ساخته و قلمش را لرزان. اعتراض كردم، سید سالهاست كه مینویسی و میخوانی اما هنوز ... كلامش سردی سخنم را قطع كرد : «اصلاً تعلقی غیر از این موضوعات ندارم....» (1)ندامت صفحه سپید تقدیر ورق خورد، اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاكی و صداقت این دفتر را تیره میساخت. سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود. كه من دل سید را شكستم. از شدت ناراحتی به حیاط آمدم نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من، همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن. سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد. او هنوز دفتر اخلاصش سپید بود. ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم. گویی اتفاقی نیفتاده است. (2)زندگی و نماز به نماز سید كه نگاه میكردم، ملائك را میدیدم كه در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشستهاند. رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود. گفتم: «نمیدانم, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.» به چشمانم خیره شد. «مواظب باش! كسی كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.» گفت و رفت. اما من مدتها در فكر ارتباط میان نماز و زندگی بودم. «نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (3). بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود. (4)دفتر سپید, قلمی سرخ به چشمانش كه نگاه كردم، تبلور ایمان را یافتم سر بر خاك كه مینهاد، هقهق اشك بود و نالههای بیقرار درست از همانجا حضور خدا را حس میكردی لحظه لحظه رسیدن به قرب الهی را خاكی و متواضع با لباس ساده بسیج دست در دست دلاوران از حماسه سازان گفت، زمان گذشت و زمانه عوض شد. اما سید هنوز با دهان روزه و دعای زیر لب از سفرهای سبز آسمانی شاهدان جان بر كف، بر دفاتر سپید با قلمهای سرخ مینوشت. (5)سفر حج سفر حج ، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن كار عاشقان است. بین آنكه دلش مشتاق باشد، با آنكه پایش مشتاق باشد فاصلهای است به وسعت آسمان تا زمین. مرتضی كه از این سفر بازگشت، به دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود، میگفت: «آنقدر گشتم تا توانستم كاروان خودمان را پیدا كنم. خیلی برایم عجیب بود. من كه گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.» لبخندی بر لبانش نشست و ادامه داد :« بعد یادم آمد كه ای بابا! حدیث داریم كه هركس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.» صحرای عرفات، حضور صاحبالزمان (عج) و دل بیقرار آوینی، اگر تمام اشكهایش در جبهه بیشاهد بود، آنجا كه دیگر مولایش دل بی تاب سید را میدید. آنجا كه حجهبنالحسن(عج) اشك را از روی گونههای مردان خدا پاك میكند، دستانش را میگیرد، تا راه را گم نكند سیدی دست در دست سیدی والامقام هفت وادی عشق را با پای جان میدود. (6)پارتی بازی از شدت عصبانیت دستانم می لرزید. صورتم سرخ شده بود. كاغذ را برداشتم. لرزش قلم بر روی كاغذ و نوشتهای تیره بر روی آن اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار به خانه رفتم خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم در عالم رؤیا صدیقه طاهره را دیدم، زهرای اطهر(سلام الله علیها) در مقابلم ایستاد. از مشكلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره .حضرت فرمودند: با فرزند من چه كار داری؟ و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری دوباره فرمودند: با فرزند من چه كار داری؟ و سومین بار ازخواب پریدم .غمی بزرگ در دلم نشست، كاش زمین مرا میبلعید و زمان مرا به هزاران سال پیشتر پرت میكرد. مدتی بعد نامهای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو، هركاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتیبازی شده است، اجدادم هوایم را دارند» ساعتی بعد در مقابلش ایستادم. سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازیات راداشتم. (7)نخل تنومند شب جمعه و مردی در كنار محراب مسجد عشق(جمكران)«یا غیاث المستغیثین» بغضی بود كه در گلو میشكست صدای هق هق گریههای مرد و شانههای لرزانش مرا متوجه او ساخت پس از اتمام دعا كنارش نشستم معصومیت نگاه او و چهره من در مردمك چشمانش ناگهان تمام وجودم لرزید با دیدن كتاب حافظ گفت: «برایم فال بگیر.» و خواجه قرعه فال را به نام او انداخت «خرم آن روز كزین منزل ویران بروم.» و حالا زمزم اشك بود كه غربتش را فریاد میزد. چند ساعت بعد عازم رفتن شد پرسیدم: «نامت چیست؟» گفت: «مهرهای گم شده در صفحه شطرنج الهی» دو سال گذشت اما طنین صدایش در ذهنم بود. بار دیگر او را در محفل عاشقان مولا یافتم. نامش را پرسیدم. گفتند: «سیدی از عاشقان سلسله ولایت است.» در تكرار مكرر آن محفل شبی از شبها به اصرار دوستان فقط برای دل او سرودهای را خواندم او برعكس سجادهنشینان خانقاهی بود كه دعوت به حق را با دعوت خود اشتباه گرفته بودند. ای كاش من مرید این یل پهنه عرفان و عشق حق بودم. او را دوست داشتم بدون اینكه حتی نامش را بدانم. سرانجام از این منزل ویران رخت بربست. و من تازه فهمیدم كه چه پربار بود, این نخل تنومند و سر به زیر . (8)خضر زمان نگران بود و امیدوار. شاید آیندگان عاشقتر باشند. عشق یعنی همانند موسی (علیه السلام ) به دنبال خضر(علیه السلام ) زمانت، مهر سكوت برلب، با چشمانی بسته، دل به جاده سپردن. در این وادی چرا؟ معنا ندارد ناگهان شكوههای دیرینه سید مرتضی سرباز كرد. «صدای من به جایی نمیرسد، اما اگر میشد برسد، باید در این مملكت برای سریان و نفوذ گستردهتر رأی ولایت فقیه تلاش كرد. نباید راضی شد و گذاشت كه اوامر آقا در پیچ و خم توجیهات و تفسیرهای غلط معطل بماند. این آخرین سفارش بود. پس اگر برای لحظهای مردد شدی، بدان تو مرد میدان و عمل نیستی. (9)مرد بارانی تالار اندیشه مملو از هنرمندان، نویسندگان، فیلمسازان و ... بود. به سختی وارد سالن شدم. فیلم اجازه اكران نداشت. آرام در كنار سعید رنجبر نشستم. ناگهان در میان متن فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه (غیر مستقیم) به صدیقه طاهره توهین شد. سكوت تلخی بر فضا حاكم گشت. در خیا ل خود با روشنفكری قضیه را حل كردیم:«حتماً انتقادی است بر فرهنگ عامه مردم» در همین لحظه مردی با كلاه مشكی و اوركت سبز برخاست. نگاهها به طرف او برگشت. «خدا لعنت كند چرا توهین می كنی؟» سید مرتضی بود كه می خواست بر سر جهان فریاد بزند، او تنها ایستاده بود. از ذهنم گذشت چرا؟ چرا فاطمه (سلام الله علیها) در تمام اعصار مظلوم است. (10)داروی درد وصال مرتضی خیلی خسته بود، خسته عشق و همه میدانند كه نوشداروی این درد، وصال است. در عملیات طریقالقدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را كشید، اینبار خون بود كه از دیدگان مرتضی می چكید، برایش سخت بود، علی در نزدیكی او شهید شود و او كه كمی جلوتر بود.... وقتی عشق حسین (علیه السلام ) در جانت ریشه كرد، دیگر قدرت ماندن نداری، در قافله حسین(علیه السلام ) كسی قصد ماندن ندارد همه بار سفر بستهاند، آنروز كه رضا در كنار او به شهادت رسید، قریب دو ساعت مرتضی بیتاب و سرگردان در شلمچه راه میرفت، بیقرار بود گمان میكرد از قافله جا مانده است، یا اینكه قافله سالار او را در كاروان خویش نپذیرفته است. آرام پرسیدم :«مرتضی جان چرا پریشانی؟» بغض گلویش را فشرد :«من نمیفهمم چرا در این مدت من شهید نشدهام.درست میدیدم كه درآخرین لحظه تیر به افراد نزدیك من میخورد و من سالم از كنار آنها بلند میشوم.» (11)در باغ شهادت باز استآن روزگار اتاق بچههای سوره تنها محفل انس كسانی بود كه «هنر دیانت مدار» را بر «دئانت هنرمدار» ترجیح میدادند. آن روز تازه خبر شهادت سفیر فرهنگ ولایت «صادق گنجی» را در روزنامهها نوشته بودند. وارد اتاق كه شدم بوی خوش عطر «تیرز» به مشامم رسید، فهمیدم كه سید آنجاست. مقابل پنجره ساكت و منتظر ایستاده بود. جلو رفتم. دانه های درشت اشك گونههایش را نوازش میكرد، با صدای بلند گفتم:«خدا قوت آقا مرتضی!» یكی از بچهها سریع مرا به سكوت دعوت كرد، همانجا سر جایم نشستم نمیدانستم حالش بد است». ناگهان برگشت و با بغض گفت: « می بینی حسین؟ می بینی چه جوری داریم در جا می زنیم ؟ هفته پیش با او بودیم. کاش او را می شناختی. گل بود! به خدا گل بود، اونم چه گلی!... خوش به حالش کی فکر شو می کرد به این قشنگی اونم بعد از این همه مدت که از قطعنامه می گذره بره ؟» دیگر چیزی نگفت. هق هق گریه امانش را برید. او عاشق رفتن بود و بالاخره پر کشید. (12)در حضور غربت یاران سید دل پرخونی داشت، همراهانش با صدای «یارب»های او در نیمهشب آشنا بودند. پاسی از شب كه میگذشت، در انتظار صدای نالههای آوینی چشمانشان را باز میكردند مرتضی مرثیهسرا بود، دلی عاشورایی داشت قصه وصال، روح بیتابش را عاشق میساخت. یكبار در دوكوهه به او گفتم: شهید داوود یكبار در زمین خیس پادگان به زمین افتاد و گریه كرد وقتی علت گریهاش را پرسیدم، پاسخ داد:«یاد عباس (علیه السلام ) افتادم كه هنگام به زمین افتادن دست نداشت، حتماً خیلی سخت به زمین افتاده است. با شنیدن این سخن گریه مجال صحبت را از مرتضی گرفت، همانجا در پادگان نشست، ساعتها به یاد غربت عباسبنعلی (علیه السلام ) و داوود گریست. گوئی پردههای غیب را از چشمانش گرفته بودند، داوود را در زمین صبحگاه میدید. لب به سخن گشود، داوود باید میرفت. برخاست، پا برجای گامهای داوود نهاد. مرتضی مردی آسمانی بود كه پای بر خاك داشت. (13)مروارید گم شده یقین در عملیات کربلای پنج، سید مرتضی مسئول اکیپ بود. از آسمان آتش می بارید. از شدت سرما بدنمان می لرزید. آوینی گفت :« باید به جاده فاطمه الزهرا (س) که زیر آتش عراقیهاست، برویم.» مدتی بعد «مرادی نسب»، «والایی» و «عباسی» هر سه نفر از جاده باز گشتند. از سر و صدا چشمانم را باز کردم؛ اما دوباره بی هوش افتادم. یک ساعت بعد بیدار شدم، مرتضی بیرون سنگر نماز شب می خواند، با خودم گفتم : « این مرد خستگی ندارد» برای نماز صبح همه بچه ها را بیدار کرد، بعد از اقامه نماز دوباره به خط رفتیم. حاجی فقط تا رسیدن به خط خوابید. در خط مقدم شجاعانه می دوید، اصلا لزومی نداشت کارگردان آنجا باشد، مسئولیتهایی که در شهر داشت باید مانع حضور او در جبهه می شد، ترس و خستگی در قاموس مرتضی راه نداشت، او در جبهه به دنبال چیز دیگری بود. «مروارید گم شده یقین که سخت پیدا می شد.» (14)گل سرخ مرتضی چون گلی سرخ میان بچه های روایت می درخشید، همه از تلألو وجود او جان می گرفتند، امید حرف اول چشمان بغض آلودش بود، با وجود تمام غصه های سالهای جنگ و شهادت دوستان بر روی دو پایش ایستاده بود. اما هنوز در سر سودایی داشت، دلش نمی خواست مردم اسطوره های ایمان را به فراموشی بسپارند. «روایت فتح» دوباره به راه افتاد. اما همه گله داشتند که آن روح و نوای قبلی در فیلمها نیست. کار «روایت» پس از جنگ سخت تر شده بود، حاجی با عصبانیت به بچه ها گفت:« شما را به خدا در مورد من هر فکری می خواهید بکنید اما در مورد این یکی دیگر قضاوت نکنید، روایت فتح اصلا از من نیست، از یک جای دیگر است. مشکل ما این است که مقدار فیلم هایی که در دسترس داریم، محدود است و برای اجرای امر آقا مجبوریم برای زنده نگهداشتن و استمرار روایت فتح، آن را کمی طولانی تر کنیم، چون در حال حاضر دستمان به فیلمهای جنگ در آرشیو صدا و سیما نمی رسد.(15)معنای زندگی مرتضی دلبسته بود، نالههای شبانهاش دردی جانکاه در دل داشت، که با هقهق گریه میآمیخت.سید بارها و بارها بر ایمان از شهادت گفت: از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بیدل شدن، سجدهگاه خویش را با خون، سرخ نمودن، و راهی بیپایان تا اوج هستی انسان گشودن. به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت:« زندگی کردن با مردن معنی مییابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن.»چگونه مردن برایش مهم بود؛ و خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند..(16)برهوت سعید با عجله وراد سالن شد، گلهمند بود فیلم خنجر و شقایق(17) را میخواست، قرار شد به منزل حاجی برویم، مقابل در، که رسیدیم، سعید پشت ما پنهان شد، سجاد در را باز کرد، حاجی با نگاهی خندان به کوچه آمد، سعید فیلمها را خواست، سید پس از چند لحظه سکوت گفت:«سعید جان! فعلاً تنها نسخه فیلمها دست من است. من اکثر شبها آنها را در جایی نمایش میدهم، اگر فیلمها را امشب به شما بدهم باید بیست و چهار ساعت بعد برگردانی». با عهد و میثاق شدید فیلم را به قاسمی داد، با شوخی گفتم:«آقا مرتضی نگفتی! فیلمها را برای چه کسی نمایش میدهی». حاجی نگاهش را به زمین دوخت و با خنده گفت:«بیشتر شبها آنها را در پایگاهای بسیج محلات نشان میدهم، امشب عذر آنها را میخواهم،اما آقا سعید فردا شب حتماً با فیلمها بیا».آوینی جوانان را از دریچه دوربین به معرکه عشق میکشاند؛ آنگاه آنها را در برهوت رها میکرد؛ تا خود چاره این زخم بیهنگام را بیابند. (18)گلچین بیقراری سپیده صبح رسید، جاده هویزه غوغایی داشت،سراب بیابان انسان را در ورطه حیرت میکشاند، حاجی و آهنگران همراهم بودند، حاج صادق از گذشتهها میگفت و مرتضی مثل ابر بهار میگریست. چون ابری بر سر خاکی، آن روز فهمیدم بیسبب نیست که حسین (علیه السلام ) سید فاتحان خون از میان شیعیانش اندک نفراتی را برگزید. گزینش امام عشق ( رحمت الله علیه ) گزینش بیقراری است. او به دنبال دل شیدا، در میان رسوایان تاریخ گلچین میکند، مرتضی نیز گل سرخی در میان گلستان شوریدگان بود.مردی آسمانی که عصاره روح دردمندش، خدا بود. (19)قداست اشک مراسم نماز جمعه به پایان رسید، در حوالی چهار راه لشگر با حاجی و بچههای لشگر بیست و هفت ایستادیم. صدای شادی و خنده همگی به آسمان بلند شد؛ قبل از خداحافظی یکی از نیروها یاد گردان «سیف» را زنده کرد. خاطرات آخرین شب فروغ ستارگان گردان سیف، دل همه را لرزاند، هنوز سخنان او به پایان نرسیده بود که سید آرام و بیصدا اشکهایش جاری شد. پرسیدم حاجی چرا گریه میکنی؟» گونههاش تر گشت، بغضش را فرو خورد و گفت:«شما نمیدانید چه کاری کردهاید، شما نمیدانید آن شب بر این بچهها چه گذشته!» اشکهای مرتضی صداقت بیریایش بود، که گونههای لرزانش را متبرک میساخت. قطراتی به قداست تمام عبادتهای یک زاهد. (20)تشییع با شکوه اواخر فروردین ماه بود، پیكر خونین و خسته سید مرتضی بر دوش امت حزبالله در مقابل حوزه هنری تشییع میشد، در همین لحظه اتومبیل حامل مقام معظم رهبری در خیابان سمیه ایستاد، آقا برای ادای احترام به شهید علیرغم مسائل امنیتی از ماشین پیاده شد، كنار پیكر سرباز دلخسته خویش ایستاد، و زیر لب زمزمه نمود، «انا لله و انا الیه راجعون» نگاهی به اطراف انداخت، در جست و جوی خانواده شهید بود. آقا آرام و بیصدا در حالیكه چشم به تابوت سید مرتضی دوخته بود، به راه افتاد خیابان سمیه هنوز صدای گامهای آهسته مقام معظم رهبری را به دنبال پیكر سربازش در ذهن دارد.و چه سخت است، كه سربازی را در مقابل چشمان مولا و مقتدایش به خاك بسپاری، و چه بغضی در دل دارد، سالاری كه فرزند، سرباز و سردار فاتح قلبش را به خاك میسپرد. (21)مروارید گم شده رهبر همه میدانستند آن روز مراسم خاكسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آیتالله سید علی خامنهای در این مراسم باشكوه شركت كنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، میخواهم بیایم تشییع پیكر پاك شهید آوینی. من افتخار میكنم به وجود این بچههای نویسنده و هنرمندی كه در این مجموعه حوزه هنری تلاش می كنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانیاش را میبیند، همینطور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود». دل بیقرار رهبر در جست و جوی مروارید گم شده سپاهش بود، كه اینك بر دوش هزاران ایرانی مسلمان به سمت بهشتزهرا میرفت، و باز هم آقا صبور، سنگین و سرافراز غم فراق یكی دیگر از مرواریدانش را به جان میخرید. (22)راز چشمان سید مرتضیمرتضی دلخسته بود. این اواخر خندههای همیشگیاش را نداشت، در سالهای بعد از انقلاب جز پس از رحلت حضرت امام ( رحمت الله علیه ) هرگز او را اینچنین در پیله تنهایی و اندوه ندیده بودم، ما به حسب گمگشتگی در عادات عالم ظاهر، او را كه اهل عادت نبود نشناختیم، خودیتهای ما حجابهایی بودند كه «بیخودی او را از چشمانمان پنهان میكردند، ما ضعفهای خود را در آینه وجود او به تماشا نشستیم و زبان به ملامت او گشودیم» عافیت طلبان توهمات خویش را متظاهر در وجود كسی تشخیص دادند كه نه فقط در روزگار جنگ فرزند جبهه بود كه در این روزگار هم كه از ارزشهای جنگ جز خاطرهای گنگ نماند، «روایت فتح» میساخت. و وای بر ما اگر با این شتاب به چنبره عقلهای عادتزده خود گرفتار آییم و بار دیگر به بهانه آشنایی با او، از خود بگوئیم و به بهانه بیان رنج او، درد خود را بازگوئیم. (23)آخرین لبیک بعد از شنیدن خبر شهادت سید مرتضی خواستم خودم این خبر را به بچهها بدهم، به همین علت ظهر در راه بازگشت از مدرسه به آنها گفتم:« پدر هست، همیشه هست، فقط ما توانائی دیدنش را نداریم و این میتواند زیاد مهم نباشد». انسان حقیقی در فناست كه حیات مییابد، و به دیگران نیز حیات میبخشد، و چنین مقدر است كه در قید حیات ظاهر جز برای تنی چند از اهل دل ناشناس بماند، تنهایی و غربت او نیز تا واپسین روز مؤید همین معنا بود.در روز تشییع جنازه از دیدن آن خیل دلسوختگان بر خود لرزیدم. چگونه او در تنهایی خود این همه عاشق داشت؟ بسیار گفتند و شنیدیم که او لیاقت شهادت داشت. شهادت حقش بود. باب شهادت به روی شایستگان باز است. چگونه باور کنم؟ این روزگار كه روزگار شهادت نیست. او همواره در پی جاودانگی بود. از مرگ نمیهراسید و باور داشت كه این تن نه جای پروراندن كرم است، پیلهای است تا كه پروانه آن را بشكافد و آن همه بر گرد شمع ولایت طواف كند، تا خود شمع صفت شود و در مدح عشق، كربلا، ندای هل من ناصر ینصرنی، را ندای حقطلبی تمام اعصار را لبیك گوید، او كربلا را در فكه یافت و از همان جا نیز به یاران امام حسین (علیه السلام) پیوست. (24)سفر به کوی دوست در ره دوست سفر باید كرد از خویشتن خویش گذر باید کرد هر معرفتی که بوی هستی تو داد دیوی است به ره، از آن حذر باید كرد «امام خمینی ( رحمت الله علیه )»ساعت 6:30 صبح شنبه خبر مجروحیت آوینی را به من دادند، اما دلم گواهی میداد او به شهادت رسیده است با این همه برای چند لحظه سخن عقلم را باور كردم:«هنوز میتواند بیندیشد و قلم بزند، هنوز میتواند با صدایش كه در چند ماه اخیر گرفته بود، روایت فتح را بخواند، پس مهم نیست. با خود اندیشیدم :«چرا هرچه معالجه كرد، گرفتگی صدایش برطرف نشد، با اینكه دكتر قول داده بود كه حنجرهای را كه در خدمت اسلام است خیلی زود مداوا خواهد كرد». تنها آن زمان كه خبر شهادتش را شنیدم، دریافتم كه حضرت امام (ره) چگونه با زبان شعر این خبر را شب قبل به من داده بود، و من نفهمیدم و این چه حكایتی است كه حضرت امام(ره) منادی سفر او به كوی دوست بودند؟ عادات، بندهایی هستند كه ما را زمین گیر كردهاند و حتی آنگاه كه نشانههایی اینچنین بر ما نازل میشود، باز در پردهایم و غافل. بر پلهها نشستم و... (25)شناخت مرتضی آنچه که دل مرتضی را به درد میآورد شناخت رنج انسان بود، انسانی که با دور شدن از مبدأ وحی خود را تنها و سرگردان در این کره خاکی یافته است، انسانی که عهد ازلی خود را به فراموشی سپرده و مقام خلیفهاللهی خویش را از یاد برده است. او حتی برای لحظهای از معنای «اناللهواناالیهراجعون» غافل نبود، مبدأ و مقصد را می شناخت، و خود را در نسبت با این شناخت معرفی میکرد، درد او، غفلت ما بود، لحظهای بر او نمیگذشت، مگر اینکه خود را حاضر در پیشگاه حق و حق را ناظر بر خویش بیابد. اگر با شهادت او خود را میشناختیم و به قضاوت مینشستیم چگونه میتوانستیم مدعی شناخت رنج او باشیم؟ما کجا و دامن دوست کجا؟سینه تنگ من و بار غم او هیهاتمرد این بار گران نیست دل مسکینم (26)مرده اوئیم و بدو زنده ایم مراسم عید بود مرتضی حال عجیبی داشت، دید و بازدید آن سال برای او جلوهای دیگر داشت. همه ما متوجه تغییر روحیات او شده بودیم.نگران شدم اماسعی كردم كسی از این موضوع مطلع نشود. یك شب همینطور كه با هم صحبت می كردیم. گفت:«نمی دانم این روزها چه خوبی كردهام كه خدا این حال خوب را به من داده است» مرتضی ماهها بود كه آسمانی شده بود اما عقل زمینی، قدرت درك عشق او را نداشت، عاشقان زمین را تنگنای محبس درد میدانند و زمانی كه پیك وصال فرا میرسد از شادی و شعف در پوست خود نمیگنجند و ذكر قلب و روحشان این است كه:«مرده اوئیم و بدو زندهایم.» (27)شهید آشنا روزی كه به پاكستان رسیدیم سید عجیب دلشاد بود، یك روز به كنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست، كنارمزار و برای ساعتی گریه كرد معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با چشمانی شگفتزده به او نگریست! با تعجب پرسید:«شما قبلاً ایشان را دیده بودید» سید مرتضی اشكهایش را پاك كرد و از كنار مزار برخاست و گفت:«خیر، من قبلاً ایشان را ندیده بودم»مرتضی تمام شهدا را میشناخت، خون همه آنها در رگهای او میجوشید. چهره هر شهیدی را كه میدید میگفت:«فكر كنم روزی من او را دیدهام اما همه آنان را مرتضی به چشم یقین دیده بود. شب های سید شبهای نجوا با شهیدان بود.» (28)حج و تولدی دوباره تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مكه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربیها پدر ما را در آوردند. كاخ ساختهاند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنیهاشم را خراب كردهاند. كاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو كه قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمیدانم اما احساس میكنم اینبار باید بروم. وقتی بازگشت.دوباره از اوضاع سفر پرسیدم. اینبار هیجان عجیبی داشت. با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم كه ای كاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسهای كه در اینها میدیدم. به یكی از جانبازانی كه نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یك بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یكبار دیگر میخواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی كه به خدا دادم و معامله كردم نمیخواهم فكر بكنم. بدنم می لرزید، فهمیدم كه عجب آدمهایی در این دنیا زندگی میكنند ما كجا، اینها کجا.» (29)بال در بال ملائک یازدهم فروردین ماه سال 1372 حاجی را در اهواز دیدم، حاجی برای ادامه حقیقت جنگ به آنجا آمده بود. به خنده گفت:«تهران دنبالت می گشتم. اهواز گیرت آوردم! خودت را آماده كن، با عكسهایت، برای روایت خرمشهر... صحبت به درازا كشید. حاجی گفت:«این تلخی ها همیشه مثل شهادت شیرین است و این طبیعت حیات انسان میباشد كه با غلبه به رنجها و آرمانها زنده بماند و من هم مظلومیت بسیجیان را غریبانه میبینم و خودم نیز در این مظلومیت قرار گرفتهام اما زمانی كه آقا دوباره موتور روایت فتح را روشن كرد من دوباره جان گرفتم و امید آقا به دل سوخته ها است كه در این خانه وجود دارند. اشكهای رهبر با اشكهای بسیجیان مخلوط شد مرتضی بال در بال ملائك پرواز كرد. سرود لالهها دوباره جان گرفت و دوربین من پس از چهار سال با ریختن اشك به كار افتاد. (30)پي نوشت : (1) كتاب همسفر خورشید / راوی:آقای همایونفر(2) كتاب همسفر خورشید / راوی:محمدی نجات (3) از سخنان سید مرتضی آوینی (4) كتاب همسفر خورشید / راوی: اكبر بخشی(5) كتاب همسفر خورشید / راوی: دالایی(6) همسفر خورشید / راوی: شهید سید مرتضی آوینی (7) همسفر خورشید / راوی: برادر یوسفعلی میرشكاك(8) همسفر خورشید عشق (9) كتاب همسفر خورشید(10) همسفر خورشید / راوی : رضا رهگذر(11) همسفر خورشید(12) گفتگو با آقای حسین بهزاد (13) كتاب هسفر خورشید. / راوی : برادر رضا برجی (14) كتاب هسفر خورشید / راوی: آقای همایونفر (15) كتاب همسفر خورشید / راوی: دوست شهید(16) کتاب همسفر خورشید / راوی : دوست شهید (17) این فیلم در مورد بوسنی است. (18) کتاب همسفر خورشید / راوی : بهزاد (19) کتاب همسفر خورشید / راوی : دوست شهید (20) كتاب راز خون (21) کتاب راز خون(22) کتاب راز خون صفحه 30(23) راز خون / راوی: همسر شهید (24) كتاب راز خون / راوی : همسر شهید (25) كتاب هسفر خورشید / راوی: همسر شهید (26) کتاب مرتضی و ما(27) كتاب همسفر خورشید(28) كتاب همسفر خورشید(29) كتاب همسفر خورشید (30) كتاب همسفر خورشید منبع: سایت شهید آوینی/س
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 619]
صفحات پیشنهادی
خاطرات سید شهیدان اهل قلم
خاطرات سید شهیدان اهل قلم مفهوم آزادیصدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست كجاست؟ زنگ کلاس ...
خاطرات سید شهیدان اهل قلم مفهوم آزادیصدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست كجاست؟ زنگ کلاس ...
سید شهیدان اهل قلم - ویژه نامه شهادت سید مرتضی آوینی
خاطرات سید شهیدان اهل قلم صدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست كجاست؟ زنگ کلاس خورده و ...
خاطرات سید شهیدان اهل قلم صدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست كجاست؟ زنگ کلاس خورده و ...
سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی
به مناسبت هجدهمین سالگرد شهادت « شهید سید مرتضی آوینی » موسسه فرهنگی اطلاع رسانی تبیان، بخشی از زندگی نامه و خاطرات سید شهیدان اهل قلم را در فضای مجازی .
به مناسبت هجدهمین سالگرد شهادت « شهید سید مرتضی آوینی » موسسه فرهنگی اطلاع رسانی تبیان، بخشی از زندگی نامه و خاطرات سید شهیدان اهل قلم را در فضای مجازی .
شهادت سید اهل قلم
خاطرات سید شهیدان اهل قلم مفهوم آزادیصدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای .... در عملیات طریقالقدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را كشید، .
خاطرات سید شهیدان اهل قلم مفهوم آزادیصدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای .... در عملیات طریقالقدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را كشید، .
زندگی شهید آوینی در آئینه تبیان
به مناسبت هجدهمین سالگرد شهادت « شهید سید مرتضی آوینی » موسسه فرهنگی اطلاع رسانی تبیان، بخشی از زندگی نامه و خاطرات سید شهیدان اهل قلم را در فضای مجازی ...
به مناسبت هجدهمین سالگرد شهادت « شهید سید مرتضی آوینی » موسسه فرهنگی اطلاع رسانی تبیان، بخشی از زندگی نامه و خاطرات سید شهیدان اهل قلم را در فضای مجازی ...
دفتر خاطرات يك كرم
خاطرات سید شهیدان اهل قلم مفهوم آزادیصدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای ... بیا دم دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه. .... یک ساعت بعد ...
خاطرات سید شهیدان اهل قلم مفهوم آزادیصدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای ... بیا دم دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه. .... یک ساعت بعد ...
زندگي گذشته و دسترسي به خاطرات روح
خاطرات سید شهیدان اهل قلم مفهوم آزادیصدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, ... (2)زندگی و نماز به نماز سید كه نگاه میكردم، ملائك را میدیدم كه در صفوف زیبای خویش او ...
خاطرات سید شهیدان اهل قلم مفهوم آزادیصدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, ... (2)زندگی و نماز به نماز سید كه نگاه میكردم، ملائك را میدیدم كه در صفوف زیبای خویش او ...
فيلمي براي همه «خاطرات فردا»
خاطرات سید شهیدان اهل قلم. ... مشکل ما این است که مقدار فیلم هایی که در دسترس داریم، محدود است و برای اجرای امر آقا مجبوریم برای زنده نگهداشتن و استمرار روایت فتح، آن ...
خاطرات سید شهیدان اهل قلم. ... مشکل ما این است که مقدار فیلم هایی که در دسترس داریم، محدود است و برای اجرای امر آقا مجبوریم برای زنده نگهداشتن و استمرار روایت فتح، آن ...
هنر شهيد آويني به تصوير كشيدن زيبايي هاي دوران دفاع مقدس بود
... آويني است زيرا به تعبير رهبر معظم انقلاب، او سيد شهيدان اهل قلم لقب گرفت. ... علمدار روايتگري شد و با مستندسازي خاطرات رزمندگان، تصاويري ماندگار آفريد و در ...
... آويني است زيرا به تعبير رهبر معظم انقلاب، او سيد شهيدان اهل قلم لقب گرفت. ... علمدار روايتگري شد و با مستندسازي خاطرات رزمندگان، تصاويري ماندگار آفريد و در ...
خاطرات خورشید جبهه(2)
خاطرات سید شهیدان اهل قلم (2)زندگی و نماز به نماز سید كه نگاه میكردم، ملائك را میدیدم كه در صفوف زیبای خویش ... اگر تمام اشكهایش در جبهه بیشاهد بود، آنجا كه دیگر ...
خاطرات سید شهیدان اهل قلم (2)زندگی و نماز به نماز سید كه نگاه میكردم، ملائك را میدیدم كه در صفوف زیبای خویش ... اگر تمام اشكهایش در جبهه بیشاهد بود، آنجا كه دیگر ...
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها