واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک:
اين كتاب حاصل تحقيقات علمي و باليني روانپزشك مشهور آمريكايي- دكتر برايان لسلي وايس- است. اثري شگفت انگيز شامل شرح تجربه اي واقعي از رجعت به زندگي هاي پيشين و تولد هاي دوباره، نقش ارواح بزرگ در تجارب پس از مرگ و روشي نوين در درمان با عنوان بازگشت درماني. اين كتاب تاكنون بيش از 30 بار در دنيا به چاپ رسيده است. بخشي از اين كتاب به ترجمه فرهادكاظمي (نشر حم): سه ماه و نيم از اولين جلسه هيپنوتيزم گذشته بود. نه فقط آثار ناراحتىهاى كاترين عملاً ناپديد شده بودند، بلكه پيشرفت او از مرحله صرفاً درمان نيز گذشته بود. شاداب و باطراوت شده بود و هالهاى از آرامش او را در برگرفته بود. مردم به سويش جذب مىشدند. هنگامى كه در كافه ترياى بيمارستان صبحانه مىخورد، زن و مرد به او ملحق مىشدند. آنها مىگفتند، خيلى جذاب شدهاى، فقط مىخواستيم اين را به تو بگوييم. او مانند يك ماهىگير آنها را با بند نامرئى روحى، به طرف خود مىكشيد. و اين در حالى بود كه او سالها بدون اينكه كسى متوجهاش بشود در همان كافه تريا غذا مىخورد. طبق معمول، در حالى كه موهاى بورش مانند آبشار روى بالش ريخته بودند، به سرعت به خلسه عميقى فرو رفت. «يك ساختمان مىبينم... از سنگ ساخته شده است و يك چيز نوكتيز روى آن قرار دارد. منطقه، بسيار كوهستانى است. خيلى مرطوب است... بيرون خيلى مرطوب است. يك گارى مىبينم. يك گارى مىبينم كه از جلوى ساختمان عبور مىكند. درون گارى علف است. يك جور نى يا علف يا چيزى شبيه آن، براى حيوانات كه بخورند. تعدادى مرد آنجا هستند. يك نوع بيرق را حمل مىكنند، چيزى كه انتهاى يك چوب تكان مىخورد. رنگهاى بسيار روشنى دارد. مىشنوم كه درباره «مورها» صحبت مىكنند... مورها. و جنگى كه در جريان است. يك جور فلز هست، چيزى فلزى كه سر آنها را پوشانده است... يك نوع پوشش سر كه از فلز ساخته شده است. سال 1483 است. چيزى درباره دانماركىها. شايد ما با دانماركىها مىجنگيم؟ يك جنگ در جريان است«. پرسيدم: »تو هم آنجا هستى؟« به ملايمت جواب داد: «نمىدانم. گارىها را مىبينم. دو چرخ دارند؛ پشت و اطرافشان باز است و تختههاى باريكى دارند، نوعى تختههاى باريك آنها را نگه مىدارد. چيزى فلزى... مىبينم كه دور گردنهايشان است... فلزى خيلى سنگين به شكل صليب. اما ته آن منحنى است، صليبى كه انتهايش گِرد است. جشن يك قديس است... شمشيرهايى مىبينم. آنها نوعى كارد يا شمشير دارند... بسيار سنگين است و نوك كندى دارد. براى جنگ آماده مىشوند». راهنمايى كردم: «ببين مىتوانى خودت را پيدا كنى، به اطراف نگاه كن. شايد يك سرباز هستى و آنها را از جايى مىبينى». با قاطعيت گفت: «من سرباز نيستم». «به اطراف نگاه كن». «مقدارى آذوقه آوردهام. يك دهكده هست... يك دهكده.» ساكت شد. «حالا چه مىبينى؟» «يك بيرق مىبينم. يك جور بيرق قرمز و سفيد است... سفيد با يك صليب قرمز». پرسيدم: «اين پرچم مردم شماست؟» جواب داد: «اين بيرق سربازان شاه است». «اين شاه شماست؟» «بله». «اسم پادشاه را مىدانى؟» «اسمش را نمىشنوم. او آنجا نيست». ... «چه كسى برايت باقى مانده است؟ چه كسى در خانوادهات باقى مانده است؟» «زنم و... دخترم». «اسم پسرت چه بود؟» «اسمش را نمىبينم. او را به خاطر مىآورم. زنم را مىبينم.« كاترين بارها، هم به صورت مرد و هم به صورت زن زندگى كرده بود... «حالا در زمان به جلو برو. تو خيلى پير هستى. سعى كن به آخرين روز اين دوره از زندگىات به عنوان يك پيرمرد بروى». اعتراض كرد: «ولى من خيلى پير نيستم.» من نمىتوانستم با تلقين، آنچه را كه واقعاً اتفاق افتاده بود تغيير دهم. نمىتوانستم باعث شوم جزئيات آنچه را اتفاق افتاده بود و به خاطر مىآورد، عوض كند. در حالى كه نحوه برخوردم را تغيير مىدادم پرسيدم: «آيا وقايع ديگرى در اين دوره از زندگىات اتفاق مىافتد؟ دانستن آنها براى ما مهم است». بدون احساس جواب داد: «چيز مهمى اتفاق نمىافتد». «پس به جلو برو، در زمان به جلو برو. بگذار بفهميم چه چيزهايى را بايد بياموزى، مىدانى؟» «نه. من هنوز آنجا هستم». «بله، مىدانم. آيا چيزى مىبينى؟«يكى دو دقيقه طول كشيد تا جواب دهد. به آرامى زمزمه كرد: «من شناور هستم». «حالا او را ترك كردهاى؟» «بله، من شناور هستم. «دوباره وارد طبقه روح شده بود.» «حالا مىدانى بايد چه چيزى را ياد مىگرفتى؟ اين يكى ديگر از دورههاى سخت زندگىات بود». «نمىدانم. فقط شناور هستم»... www.TaalimeHagh.Com 22848777: دفتر فروش
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1388]