محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830852434
شمه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام هادی عليه السلام
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شمه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام هادی عليه السلام نويسنده:محمد عطايي ابن طلحه مى گويد: (1) امّا القاب آن حضرت عبارت است از: ناصح ، متوكل ، فتّاح ، نقىّ و مرتضى و مشهورتر از همه متوكّل است ولى خود آن حضرت آن را مخفى مى داشت و به اصحابش دستور مى داد كه آن را به دليل اين كه در آن هنگام لقب خليفه عباسى ، متوكل بود، آن را به كار نبرند. طبرسى مى گويد: از جمله القاب آن حضرت ؛ عالم ، فقيه ، امين ، طيب و نقى است (2) و ديگران غير از ابن طلحه و طبرسى ، هادى را نيز افزوده اند كه در نزد شيعه از همه القاب مشهورتر است .(3)ابن طلحه مى گويد: (4)امّا مناقب آن حضرت ، برخى چنان است كه به منزله گوشواره ، گوشها را زينت مى دهد و مردم از شدت اشتياق به وى چون صدفهايى كه درهاى گرانقيمت را در بردارند او را در ميان مى گرفتند، و شاهد بر عظمت ابوالحسن عليه السلام (امام دهم ) اين كه آن حضرت به ارزنده ترين اوصاف متصف بود و همچون ميوه شجره نبوت از اوج شاخساران و بلنداى آن سر بر آورده بود. - در توضيح مطلب مى گويد - روزى امام عليه السلام از شهر سامرا به خاطر مشكلى كه پيش آمده بود، راهى قريه اى شد مرد عربى به قصد ديدار سراغ آن حضرت را گرفت . گفتند: به فلان جا رفته است ، مرد عرب آهنگ آن جا كرد و وقتى كه به خدمت امام عليه السلام رسيد، آن حضرت ، فرمود: چه حاجتى دارى ؟ گفت : مردى از اهل كوفه هستم ، از متمسكان به ولايت جدت على بن ابى طالب عليه السلام ، وام زيادى بر ذمه دارم كه بر دوشم سنگينى مى كند و كسى را براى اداى آن جز شما نيافتم كه به سراغش بروم . امام عليه السلام فرمود: خوشدل و اميدوار باش ، سپس او را فرود آورد. صبح فردا كه شد، فرمود: من از تو چيزى مى خواهم و تو به خاطر خدا مبادا مخالفت كنى ، مرد عرب گفت : مخالفت نخواهم كرد. امام عليه السلام كاغذى را به خط خويش نوشت و در آن اقرار كرد كه آن مرد مالى را از وى طلبكار است . مقدارى را كه تعيين كرد از وامى كه او داشت بيشتر بود و فرمود: اين نوشته را بگير وقتى كه به سامرا رسيدى نزد من بيا در حالى كه جمعى نزد من هستند، از من مطالبه كن و بر من درشتى كن كه چرا وامت را ادا نكرده اى ، به خاطر خدا مبادا خلاف حرف مرا انجام دهى . آن مرد گفت : اطاعت مى كنم . نوشته را گرفت و وقتى امام عليه السلام به سامرا رسيد در حالى كه جمع زيادى از ياران خليفه و ديگران حاضر بودند، آن مرد حاضر شد و دستخط امام عليه السلام را در آورد و مال تعيين شده را مطالبه كرد و هرچه امام عليه السلام سفارش كرده بود بر زبان آورد. امام عليه السلام با نرمش و مدارا با او سخن گفت و شروع به عذرخواهى كرد و وعده داد كه دين خود را ادا و رضايت او را جلب خواهد كرد. جريان را به خليفه متوكل رسيد، دستور داد، سى هزار درهم خدمت امام عليه السلام ببرند. وقتى كه بردند، گذاشت تا آن مرد آمد، فرمود: اين مال را بگير و مقدار وامت را بردار و دينت را ادا كن و باقيمانده را براى عائله و خانواده ات خرج كن و عذر ما را بپذير. اعرابى گفت : يابن رسول اللّه به خدا سوگند كه من كمتر از يك سوم اين را انتظار داشتم ولى خداوند بهتر مى داند كه رسالتش را كجا قرار دهد. مال را گرفت و از خدمت امام عليه السلام رفت . ابن طلحه مى گويد: اين منقبتى است كه هر كس شنيده باشد به داشتن مكارم اخلاق و منقبتى كه فضيلتش مورد اتفاق است ، براى آن حضرت حكم خواهد كرد.امّا كرامات آن حضرت ، خيلى زياد است و ما به نقل بخشى از آن بسنده مى كنيم .در ارشاد مفيد - رحمه اللّه - از قول وشّاء به نقل از خيران اسباطى آمده است (5) كه : در مدينه خدمت ابوالحسن على بن محمّد عليه السلام رسيدم ، به من فرمود: از واثق چه خبر دارى ؟ عرض كردم : فدايت شوم ، در وقت آمدن من تندرست بود و من بعد از هر كس او را ديده ام ، ديدار ما ده روز قبل بود. امام عليه السلام فرمود: مردم مدينه مى گويند او مرده است . گفتم : من از همه كسى او را نزديكتر ديده ام . مى گويد: امام عليه السلام رو به من كرد و فرمود: مردم راست مى گويند: او مرده است . وقتى كه امام فرمود: مردم مى گويند، من دانستم كه مقصود، خود آن حضرت است . سپس فرمود: جعفر (متوكل ) چه مى كرد؟ عرض كردم : وقت آمدنم او را در بدترين حال زندانى بود. فرمود: او زمام امور را به دست گرفت . سپس پرسيد: ابن زيات چه مى كرد؟ گفتم : مردم با او هستند و فرمان ، فرمان اوست . فرمود: بدان كه فرمانروايى براى او بد يمن بوده است . راوى مى گويد: آنگاه امام عليه السلام سكوت كرد و به من گفت : ناگزير مقدرات و احكام الهى بايد اجرا شود، اى خيران ! واثق از دنيا رفت ، جعفر متوكل به جاى او نشست و ابن زيات كشته شد. پرسيدم : فدايت شوم چه وقت او را كشتند؟ فرمود: شش روز پس از بيرون شدن شما.از جمله به نقل از على بن ابراهيم و او از ابن نعيم بن محمّد طاهرى روايت كرده ، مى گويد: متوكل مريض شد، دملى در آورد و بيمارى او را به آستانه مرگ كشاند و هيچ كسى جراءت نداشت كه نيشترى به آن برساند. مادرش نذر كرد كه اگر بهبود يابد مال ارزنده اى از اموال خود را براى ابوالحسن على بن محمّد عليه السلام بفرستد. فتح بن خاقان به متوكل گفت : اگر كسى را نزد اين مرد يعنى ابوالحسن عليه السلام مى فرستادى و از او درخواست مى كردى ، بسا او به چيزى تو را راهنمايى مى كرد كه خداوند به خاطر آن گرفتارى تو را بر طرف مى كرد. گفت : كسى را نزد او بفرستيد، قاصد رفت و برگشت و گفت : روغن گوسفند را با گلاب مخلوط كنيد و روى دمل بگذاريد كه اگر خدا بخواهد، به اذن او سودمند خواهد بود. كسانى كه در كنار متوكل بودند اين سخن را به مسخره گرفتند. فتح بن خاقان به ايشان گفت : گفته او را آزمودن ضررى ندارد، به خدا سوگند كه من اميد بهبودى بدان وسيله دارم .مقدارى روغن آوردند و با گلاب مخلوط كردند و روى دمل گذاشتند، سر باز كرد و آنچه در داخل آن بود بيرون شد به مادر متوكل مژده دادند كه متوكل خوب شد. ده هزار دينار در كيسه گذاشت و با مهر خود ممهور كرد و براى امام عليه السلام فرستاد. چون متوكل از بستر بيمارى برخاست و چند روزى گذشت ، بطحائى از ابوالحسن عليه السلام نزد متوكل سخن چينى كرد و گفت : اموال و اسلحه دارد! متوكل به سعيد حاجب دستور داد شبانه به خانه امام هجوم برد و اموال و اسلحه اى كه نزد اوست بگيرد و به بغداد بفرستد. ابراهيم بن محمّد عليه السلام مى گويد: سعيد حاجب به من گفت : همان شب به منزل ابوالحسن عليه السلام رفتم همراهم نردبانى بود بالاى بام رفتم ، در تاريكى شب چند پله اى پايين آمدم ، نمى دانستم چگونه وارد منزل شوم ، صداى ابوالحسن عليه السلام از داخل منزل بلند شد كه : اى سعيد همان جا بايست تا شمعى بياورند، طولى نكشيد كه شمعى آوردند و من پايين آمدم ، ديدم لباس و كلاهى پشمينه بر تن دارد و جانمازش روى حصيرى در جلواش گسترده و آن حضرت رو به قبله ايستاده است ، رو به من كرد و فرمود: خانه ها را ببين ، رفتم بازرسى كردم ، در آنها چيزى جز يك بدره و يك كيسه ممهور به مهر مادر متوكل نيافتم . ابوالحسن عليه السلام به من فرمود: جانماز را بردار، آن را بلند كردم ، شمشيرى داخل غلاف بود، برداشتم رفتم نزد متوكل ، وقتى كه مهر مادرش را روى برده ديد دنبال مادرش فرستاد و راجع به بدره پرسيد (راوى مى گويد:) يكى از خدمتگزاران ويژه برايم نقل كرد، كه مادر متوكل گفت : من در وقت بيمارى تو نذر كردم كه اگر بهبود يابى ده هزار دينار از مال خودم براى او بفرستم و فرستادم و اين مهر من است كه او بر نداشته است . كيسه ديگر را گشود در آن چهارصد دينار بود، متوكل دستور داد بدره ديگرى نيز ضميمه كنند و به من گفت اينها را براى ابوالحسن ببر و اين شمشير را هم با آن كيسه و موجودى اش نزد او برگردان . آنها را به خدمت امام عليه السلام بردم در حالى كه خجالت مى كشيدم گفتم : سرورم بر من گران است كه بدون اجازه شما وارد منزلتان شدم ولى ماءمور بودم . فرمود: ((و بزودى ستمكاران خواهند دانست كه بازگشت آنها به كجاست .))(6)از جمله محمّد بن فرج رخجى مى گويد: ابوالحسن عليه السلام در نامه اى به من نوشت : اى محمّد! كارهايت را جمع و جور كن و آماده شو. محمّد مى گويد: من مشغول سر جمع كردن كارهايم بودم در حالى كه نمى دانستم مقصود از اين نوشته امام عليه السلام چيست . تا اين كه ماءمورى آمد و مرا با غل و زنجير از مصر برد و تمام اموالم را از من گرفتند. هشت سال در زندان ماندم تا نامه اى از آن حضرت در زندان به دستم رسيد. در آن نامه نوشته بود: محمّد، در جانب غربى منزل نكن . من نامه را خواندم و با خود گفتم : با اين كه من در زندانم امام عليه السلام اين طور مى نويسد! چيز عجيبى است ! چند روزى نگذشته بود كه غل و زنجير را برداشتند و آزادم كردند و من به راه خود رفتم . مى گويد: پس از آزادى نامه اى نوشتم و از امام تقاضا كردم از خدا بخواهد املاكم را به من برگردانند. مى گويد: در نامه اى به من نوشت : بزودى املاكت بر مى گردد و اگر برنگردد هم ضررى به حال تو ندارد. على بن محمّد نوفلى مى گويد: محمّد بن فرج رخجى وقتى ميان سپاه برگشت نامه برگشت اموالش را نوشته بودند امّا نامه به دستش نرسيد از دنيا رفت .(7)از جمله به نقل از زيد بن على بن حسين بن زيد، مى گويد: مريض شدم شبانه پزشك وارد شد و دارويى را تجويز كرد كه مى بايست آن دارو را در سحر آن روز مصرف كنم . براى من فراهم آوردن آن دارو در آن شب ميسر نبود. همين كه پزشك از در خانه بيرون رفت ، خدمتكار ابوالحسن عليه السلام با كيسه اى وارد شد كه همان دارو بعينه داخل كيسه بود. به من گفت : امام ابوالحسن عليه السلام به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: اين دارو امروز - روز معين - دريافت كن . من گرفتم و نوشيدم پس بهبود يافتم . محمّد بن على مى گويد: زيد بن على به من گفت : اى محمّد! غلاة كجا هستند تا اين داستان را بشنوند.!(8)از جمله به نقل از صالح بن سعيد مى گويد: روزى كه ابوالحسن عليه السلام به فرمان متوكل به سامرا وارد شد، به خدمتش رسيدم و عرض كردم : فدايت شوم در هر كارى مى خواهند نور شما را خاموش كنند و محدود سازند تا آن جا كه شما را در بدترين كاروانسراها (( - خان الصعاليك - )) منزل داده اند. فرمود: پسر سعيد تو اين جا را مى بينى ! سپس با دستش اشاره كرد، ناگهان باغهاى زيبا، رودهاى جارى و بوستانهايى با زنان خوشبو و كودكانى چون مرواريد پوشيده ظاهر شد. با ديدن اينها چشم خيره شد و تعجب زيادى كردم . پس رو به من كرد و فرمود: پسر سعيد، هر جا باشيم اين جا، جاى ماست ، ما در (( ((خان الصعاليك )) )) نيستيم .(9)مفيد - رحمه اللّه - مى گويد: (10) ابوالحسن عليه السلام مدتى را كه در سامرا اقامت داشت به ظاهر محترم بود، متوكل مى كوشيد تا او را گرفتار كند ولى نتوانست . و داستانهايى با آن حضرت دارد كه مشتمل بر كرامات و معجزات است . آوردن آنها باعث طولانى شدن كتاب و دور شدن از هدف اصلى مى گردد.در دلايل حميرى به نقل از حسن بن على وشّاء آمده است كه مى گويد: امّ محمّد كنيز حضرت رضا عليه السلام نقل كرد كه روزى ابوالحسن عليه السلام (امام دهم ) آمد و روى دامن مادر پدرش ، دختر موسى بن جعفر عليه السلام نشست . آن بانو از وى پرسيد: تو را چه شده است ؟ فرمود: به خدا سوگند هم اكنون پدرم از دنيا رفت . عرض كرد: اين را بر زبان مياور! فرمود: به خدا قسم همان است كه من مى گويم . پس آن روز را يادداشت كرديم بعدها خبر وفات ابوجعفر عليه السلام آمد كه همان روز از دنيا رفته است .(11)از جمله فاطمه بنت هيثم مى گويد: در زمانى كه جعفر به دنيا آمد، من در سراى ابوالحسن عليه السلام بودم ، ديدم اهل خانه از تولد او شادمانند. خدمت امام عليه السلام رفتم اثر شادى در او نديدم ، عرض كردم : سرورم ! شما را ناشاد مى بينم ! فرمود: بر تو سهل است ، امّا اين مولود در آينده جمع زيادى را گمراه خواهد كرد.(12)از جمله به نقل از على بن محمّد حجال ، مى گويد: به ابوالحسن عليه السلام نوشتم من در خدمت شما هستم و امّا مرضى در پايم پيدا شده كه نمى توانم از جا بلند شوم تا وظايفم را انجام دهم . اگر صلاح بدانيد از خدا بخواهيد كه بيمارى مرا برطرف كند و مرا در انجام وظيفه و اداى امانت يارى دهد و كوتاهى مرا به حساب عمد از جانب من نگذارد و اگر مالى از طرف من ضايع شود به حساب فراموشكارى من بگذارد و بر من گشايشى ببخشيد و براى من دعا كنيد كه خداوند مرا بر دينى كه براى پيامبرش آن را پسنديده است ثابت قدم بدارد. امام عليه السلام در جواب نوشت : خداوند بيمارى تو و پدرت را بر طرف كرد، پدرم نيز بيماريى داشت كه من در نامه ننوشته بودم ولى امام عليه السلام بدون درخواست من ، براى او دعا فرمودند.(13)از كتاب راوندى (14) نقل است كه جماعتى از مردم اصفهان ، از جمله ابوالعباس احمد بن نضر و ابوجعفر محمّد بن علويه نقل كردند و گفتند: در اصفهان مردى بود، به نام عبدالرحمن كه شيعه بود. پرسيدند، چه باعث شده كه به امامت على النقى عليه السلام معتقد شدى نه به كسى ديگرى از مردم اين زمان ؟ گفت : چيزى مشاهده كردم كه مرا بر اين عقيده واداشت ؛ من مرد تنگدستى بودم ولى زبان آور و با جراءت بودم سالى از سالها مردم اصفهان مرا با گروه ديگرى بيرون كردند و ما به در خانه متوكل جهت تظلم رفتيم و يك روز در خانه متوكل بوديم كه ناگهان ستور جلب على بن محمّد بن الرضا عليه السلام صادر شد. به يكى از حاضران گفتم : اين مردى را كه احضار كرده اند، كيست ؟ گفتند: مردى علوى است كه رافضيان او را امام خود مى دانند، سپس گفتند: ما احتمال مى دهيم كه متوكل او را جلب كرده تا بكشد. با خود گفتم از جايم حركت نمى كنم تا اين مرد را ببينم كه چگونه مردى است . مى گويد: سوار بر اسبى آمد، مردم در دو صف ، طرف راست و چپ راه ايستاده بودند و به او نگاه مى كردند. همين كه او را ديدم مهرش به دلم افتاد و در دل دعا كردم كه خداوند شرّ متوكل را از او دفع كند، در حال عبور از بين مردم به يال گردن اسبش چشم دوخته بود و به مردم نگاه نمى كرد و من همچنان براى او دعا مى كردم . وقتى كه نزديك من رسيد صورتش را به سمت من برگرداند و گفت : خداوند دعاى تو را مستجاب كرد، عمرت را طولانى گرداند و مال و فرزندت را فزونى بخشيد. مى گويد: از شنيدن اين سخنان به خود لرزيدم و ميان همراهانم افتادم . از من پرسيدند: كه تو را چه شده است ؟ گفتم : خير است و آنها را از آنچه در دلم گذشته بود، مطلع نساختم . بعد از آن به اصفهان برگشتم ، خداوند چنان درهاى ثروت را به روى من گشود كه من در خانه ام را براى چيزهايى كه هزار هزار درهم بها داشت مى بستم . غير از مالى كه در خارج از خانه داشتم ، و ده فرزند نصيبم شد و عمرم به هفتاد و اندى سال رسيده من به امامت اين امامى قائلم كه از باطنم خبر داد و خداوند دعاى او را در حق من مستجاب ساخت .از جمله از يحيى بن هرثمه روايت شده كه : متوكل مرا طلبيد و گفت : سيصد مرد را آنچنان كه مايلى انتخاب كن و به كوفه ببر، بارهاتان را در كوفه بگذاريد و از راه بيابان به مدينه برويد و على بن محمّد بن الرضا عليه السلام را با احترام و عزت نزد من بياوريد. يحيى مى گويد: من اين كار را كردم و حركت كرديم . در ميان همراهانم افسرى از خوارج بود و منشيى داشتم كه اظهار تشيع مى كرد و من خود از حشويّه بودم . در راه آن افسر خارجى با منشى مناظره مى كرد و من براى اين كه راه تمام شود، با آرامش مناظره آنها را گوش مى كردم وقتى بين راه رسيديم آن افسر خارجى به منشى گفت : آيا اين سخن رهبر شما على بن ابى طالب نيست كه گفته است : ((هيچ قطعه اى از زمين نيست مگر اين كه قبرى است يا قبر خواهد شد.)) اكنون بهاين دشت پهناور نگاه كن ، كى كسى در اين دشت مى ميرد تا خدا آن را - مطابق عقيده شما - پر از قبر سازد؟مى گويد: به منشى گفتم : آيا اين از گفته هاى شماست ؟ گفت : آرى . گفتم : كجا در اين بيابان كسى مى ميرد تا پر از قبر شود. منشى در نزد ما سرافكنده شد و ما ساعتى خنديديم ! رفتيم تا به مدينه رسيديم و آهنگ در خانه ابوالحسن را كرديم . چون وارد شديم ، نامه متوكل را به آن حضرت داديم ، نامه را كه خواند، فرمود: پياده شويد، از طرف من مخالفتى نيست ، وقتى كه فردا شرفياب شديم ، يكى از روزهاى فصل تموز و هوار بسيار گرم بود، ديديم خياطى در نزد او است و جامه مخصوصى از نوع جامه هاى ضخيم براى آن حضرت و غلامانش مى برد. حضرت به آن خياط فرمود: جمعى از دوزندگان را گرد آور و هر كار ديگرى را رها كن و از همين لحظه دست بكار شو. و سپس نگاهى به من كرد و گفت : امروز هر كارى داريد در مدينه انجام دهيد، فردا همين وقت حركت خواهيم كرد. من از نزد امام عليه السلام بيرون آمدم در حالى كه از سخنان آن حضرت و پارچه هاى ضخيم در شگفت بودم و با خود مى گفتم : ما در فصل تموزيم ، با اين گرماى حجاز و ده روز راه تا عراق ، اين جامه ها را براى چه مى خواهد! و با خود گفتم : اين مرد سفر نكرده است ، تصور مى كند كه در هر سفرى به اين جامه ها نياز است . و از شيعيان تعجب مى كردم كه چگونه به امامت اين مرد با اين فهمش معتقدند! فردا همان وقت كه برگشتم ديدم جامه ها را آماده كرده اند. به غلامانش فرمود: بار كنيد و براى من چند لباده و چند بارانى برداريد. سپس رو به من كرد و فرمود: يحيى حركت كن ! با خود گفتم : اين دستورهاى امام عليه السلام از اولى بيشتر تعجب دارد! آيا مى ترسد كه بين راه زمستان به سراغ ما بيايد كه با خودش چند لباده و بارانى بر مى دارد. در حالى كه فهم آن حضرت را ناچيز مى شمردم بيرون رفتم و حركت كرديم تا به همان محل مناظره افسر خارجى با كاتب شيعى رسيديم ، ابرى تيره بالا آمد و شروع به رعد و برق كرد تا به بالاى سر ما رسيد، آن گاه تگرگهايى چون پاره سنگ بر سر ما ريخت . امام عليه السلام و غلامانش لباسهاى ضخيم را بر تن خود كردند و لباده ها و بارانيها را پوشيدند. آن حضرت به غلامانش فرمود: يك لباده به يحيى و يك بارانى به آن منشى بدهيد و همه ما را يك جا جمع كرد در حالى كه سرما، ما را فرا گرفته بود به طورى كه هشتاد تن از ياران من مردند، آنگاه سردى بر طرف شد و گرما به حال اول برگشت . پس فرمود: يحيى به بازماندگان اصحابت بگو بمانند و مرده ها را دفن كنند، اين چنين خداوند بيابان را قبرستان مى كند! يحيى مى گويد: خودم را از مركب به زير انداختم و به سمت او دويدم ، پا و ركابش را بوسيدم و گفتم : گواهى مى دهم كه جز خداى يكتا خدايى نيست و محمّد صلى اللّه عليه و اله بنده و فرستاده اوست و شما خلفاى او در روى زمين هستيد، براستى كه من كافر بودم و هم اكنون به دست شما اى مولا اسلام آوردم . يحيى مى گويد: من شيعه شدم و تا آن حضرت از دنيا رفت در خدمتش بودم .(15)از جمله ، هبة اللّه بن ابى منصور موصلى مى گويد: در سرزمين ربيعه ، مردى نصرانى به نام يوسف بن يعقوب بود كه بين او با پدرم دوستى بر قرار بود. مى گويد: يوسف در سفرى (كه به سامرا مى رفت ) بر پدرم وارد شد، پدرم از او پرسيد، براى چه اين موقع آمده ايد؟ گفت : مرا به دربار متوكل خواسته اند و نمى دانم براى چه خواسته اند جز اين كه من براى حفظ خودم صد دينار در پيشگاه خدا نذر كرده ام و آن را براى على بن محمّد بن الرضا عليه السلام با خود آورده ام . پدرم به او گفت : تو در اين امر موفق هستى . و او نزد متوكل رفت و پس از چند روزى خوشحال و شادمان برگشت . پدرم گفت : داستانت را براى ما نقل كن . گفت : به سامراء كه قبلا هرگز نرفته بودم ، رسيدم در سرايى فرود آمدم و با خود گفتم : اين صد دينار را پيش از رفتنم به دربار متوكل و پيش از آن كه كسى از آمدنم با خبر شود به دست ابن الرضا عليه السلام برسانم و مى دانستم كه متوكل آن حضرت را از رفتن به جايى منع كرده و او خانه نشين است . با خود گفتم : من مردى نصرانى ام چگونه نشانى منزل ابن الرضا عليه السلام را بپرسم . از خطر ايمن نبودم و بيم داشتم كه بيشتر در معرض خطر واقع شوم مى گويد: مدتى فكر كردم ، به دلم افتاد كه بر الاغم سوار شوم و در شهر به راه افتم و جلو الاغ را رها كنم تا هر جا خواست برود. شايد بدون پرسيدن از كسى بتوانم منزل امام را بشناسم . پس پولها را ميان كاغذى گذاشت و داخل آستينم نهادم و سوار بر الاغ شدم و آن حيوان در خيابانها و بازارها هر جا كه مى خواست ، مى رفت تا اين كه بر در سرايى ايستاد، هر چه هى كردم جلوتر نرفت ، به غلام گفتم : بپرس اين خانه از كيست ؟ و او پرسيد، گفتند: سراى ابن الرضاست . گفتم : خدا بزرگترين راهنما و هم او كارساز است ! مى گويد: ناگهان غلام سياهى بيرون آمد و گفت : شما يوسف بن يعقوب هستيد؟ گفتم : آرى . گفت : از مركبت پياده شو. مرا برد، در دهليز خانه نشاند و خود وارد خانه شد. با خود گفتم : اين هم يك نشانه ديگر. او از كجا اسم من و اسم پدرم را مى داند، در اين شهر كسى مرا نمى شناسد و من هرگز به اين شهر نيامده ام . پس غلام از خانه در آمد و گفت : آن صد دينارى را كه داخل كاغذ ميان آستينت گذاشته اى بده . من پولها را دادم و با خود گفتم : اين دليل سوم . دوباره رفت و برگشت و گفت : وارد شو! وارد شدم . امام عليه السلام تنها بود، فرمود: اى يوسف ! چه براى تو روشن شد؟ گفتم : سرورم براى من برهانى ظاهر شد كه براى طالبان دليل ، كفايت است . فرمود: تو هرگز اسلام نخواهى آورد ولى فلان پسرت مسلمان خواهد شد و از شيعيان ما مى شود. اى يوسف ! گروه هايى معتقدند كه ولايت ما براى امثال تو بى فايده است ، به خدا سوگند كه دروغ مى گويند چرا كه سودمند است . اكنون براى كارى كه آمده اى برو كه تو به آنچه مايلى خواهى رسيد. مى گويد: به دربار متوكل رفتم و به آنچه مى خواستم ، رسيدم و برگشتم ، هبة اللّه مى گويد: بعدها پسرش را ديدم كه اسلام آورده و شيعه خوبى شده بود. او به من گفت : كه پدرش به دين نصرانى مرده ولى او پس از مرگ پدرش اسلام آورده است و مى گويد: من به بشارت مولايم ايمان آوردم .(16)از جمله ابوهاشم جعفرى مى گويد: مردى از اهالى سامرا مبتلا به پيسى شد و اين بيمارى زندگى را بر او تيره كرد. ابوعلى فهرى پيشنهاد كرد كه بيمارى خود را به ابوالحسن عليه السلام عرضه بدارد و تقاضاى دعا كند. روزى سر راه امام عليه السلام نشست . تا امام عليه السلام را ديد، از جا بلند شد. امام فرمود: از اين جا برو خدا تو را عافيت دهد! با دستش اشاره كرد - سه مرتبه - برو، خدا تو را بهبود بخشد! پس احساس كوچكى كرد و جراءت نكرد كه نزديك شود و برگشت . فهرى را ديد و سخن امام عليه السلام را براى او نقل كرد. فهرى گفت : پيش از اين كه تو درخواست كنى او براى تو دعا كرد، برو كه تو خوب خواهى شد. و رفت و خوب شد.(17)از جمله به نقل از زرّافه دربان متوكل مى گويد: شعبده بازى از مردم هند پيدا شد كنه با ظرف كوچكى بازى مى كرد و كسى نظير او را نديده بود. متوكل كه علاقه زيادى به بازى داشت تصميم گرفت كه على بن محمّد عليه السلام را شرمنده كند! اين بود كه متوكل به آن مرد گفت : اگر او را شرمنده سازى هزار دينار جايزه دارى . مرد هندى گفت : دستور بده چند نان لواش سبك بپزند و روى سفره بگذارند و من هم كنار ايشان بنشينم . متوكل مطابق گفته او عمل كرد و چون على بن محمّد عليه السلام براى غذا حاضر شد، براى آن حضرت متكايى گذاشتند كه صورت شيرى را روى آن نقش كرده بودند. و آن شعبده باز كنار متكاى امام عليه السلام نشست . همين كه آن حضرت دست به نان لواش دراز كرد، شعبده باز نان را پرواز داد - تا سه مرتبه اين كار تكرار شد - و حاضران خنديدند پس امام عليه السلام دست مبارك را به آن صورت شير زد و فرمود: بگير اين مرد را! شير از متكا جست و آن مراد را بلعيد و دوباره به متكا برگشت ، حاضران بهت زه شدند و امام عليه السلام از جا برخاست . متوكل گفت : شما را به خدا سوگند بايد بنشينى و او را برگردانى . فرمود: به خدا قسم هرگز او را نخواهيد ديد. آيا ممكن است دشمنان خدا بر دوستانش مسلط شوند! اين را گفت و از نزد متوكل بيرون آمد و ديگر كسى آن مرد شعبده باز را نديد.(18)از جمله ابوهاشم جعفرى مى گويد: متوكل خانه اى داشت كه داراى پنجره هايى بود و داخل خانه پرندگان آوازخوانى بودند آنچنان كه اگر كسى به آن خانه وارد مى شد، نه او صداى كسى را مى شنيد و نه كسى صداى او را. امّا وقتى كه امام عليه السلام وارد مى شد همه پرندگان ساكت مى شدند و چون خارج مى شد به حال اول بر مى گشتند.(19)از جمله داستان زينب كذابه است كه ما آن را ضمن اخبار امام رضا عليه السلام نقل كرديم امّا راوى از امام هادى عليه السلام نقل كرده است .(20)از جمله روايت ابن اورمه است كه مى گويد: زمان خلافت متوكل به سامرا رفتم و بر سعيد حاجب وارد شدم ، متوكل ابوالحسن عليه السلام را به او سپرده بود تا آن حضرت را بكشد. سعيد به من گفت : مايلى تا خدايت را ببينى ؟ گفتم : (( سبحان اللّه ، )) خدا را كه چشمها نمى بيند! گفت : كسى را كه شما امام خود مى پنداريد؟ گفتم : بى ميل نيستم كه او را ببينم . سعيد گفت : من ماءمور قتل او شده ام و فردا اين كار را مى كنم ، پس هرگاه رئيس ديوان بريد بيرون شد، تو وارد شو. فاصله اى نشد كه او بيرون شد و من وارد شدم ديدم امام عليه السلام نشسته و قبرى كنده شده است ! سلام دادم و به شدت گريه كردم . فرمود: چرا گريه مى كنى ؟ عرض كردم : گريه من براى اين وضعى است كه مى بينم . فرمود: گريه نكن كه اينها به مقصودشان نمى رسند، دو روز بيش نخواهد گذشت كه خداوند خون اين شخص و خود رفيقش را خواهد ريخت . به خدا سوگند، دو روز بيش نگذشته بود كه سعيد را كشتند.(21)از جمله ، ابومحمّد طبرى مى گويد: آرزو داشتم كه انگشترى از امام عليه السلام مال من شود. پس نصر خادم دو درهم براى من آورد و من از آن انگشترى درست كردم . روزى بر گروهى وارد شدم كه باده گسارى مى كردند و مرا وا داشتند يك يا دو كاسه نوشيدم . انگشترى به انگشتم تنگ بود، براى وضو نمى توانستم آن را بچرخانم ، چون آن را از دستم در آوردم ، گم شد. پس به درگاه خدا توبه كردم .(22)از جمله ، متوكل بر سپاهيانش نظاره كرد و دستور داد هر سوارى توبره اسبش را پر از خاك كند و همگى يك جا بريزند. آن جا مثل كوهى شد و نامش را (( تلّ المخالى )) (تل توبره ها) گذاشتند، خود با امام عليه السلام بالاى آن تل رفت و رو به آن حضرت كرد و گفت : من تو را طلبيدم تا سپاهيان مرا ببينى . سپاهيان همه زره بر تن داشتند و مسلح بودند و با بهترين آرايش و كاملترى ابزار و بالاترين شكوه از برابر آنان گذشتند. هدف متوكل از اين نمايش شكستن روحيه كسانى بود كه قصد خروج در برابر او را داشتند و مى ترسيد كه ابوالحسن عليه السلام يكى از بستگانش را ماءمور به خروج كند. ابوالحسن عليه السلام فرمود: آيا مايلى كه من هم سپاه خودم را بر تو بنمايانم ؟ گفت : آرى . امام عليه السلام از خداى سبحان خواست ، ناگهان بين آسمان و زمين از خاور تا باختر فرشتگان مسلح ظاهر شدند. متوكل با ديدن آنها از هوش رفت چون به هوش آمد، امام فرمود: ما در امر دنيا با تو مسابقه نمى دهيم ما به امر آخرت مشغوليم ، از آنچه تصور مى كنى ، باكى نداشته باش .(23)از جمله به نقل از محمّد بن فرج آورده است كه مى گويد: على بن محمّد عليه السلام به من فرمود: هرگاه سؤ الى داشتى ، آن را بنويس و زير جانمازت بگذار و پس از ساعتى بيرون آور و نگاه كن ، مى گويد: همان كار را كردم ديدم جواب مساءله را نوشته اند.(24)از جمله ابوسعيد سهل بن زياد نقل كرده ، مى گويد: در سامراء در خانه ابوالعباس فضل بن احمد بن اسرائيل كاتب بوديم كه نام ابوالحسن به ميان آمد، گفت : اى ابوسعيد چيزى براى تو نقل مى كنم كه پدرم آن را برايم نقل كرده است . گفت : ما همراه منتصر بوديم و پدرم منشى او بود. روزى وارد شديم ، ديديم متوكل روى تخت نشسته است . منتصر سلام داد و ايستاد و من هم پشت سر او ايستادم . عادت چنان بود كه هر وقت منتصر وارد مى شد متوكل خوشامد مى گفت و او را مى نشاند، امّا آن روز ايستادنش طول كشيد و هر چه پا به پا مى شد، متوكل به او اجازه نشستن نمى داد. ديدم لحظه به لحظه رنگ چهره متوكل تغيير مى كند و به فتح بن خاقان مى گويد: اين همان كسى است كه درباره او حرفهايى مى زنى و سخنان مرا درباره او رد مى كنى ! و فتح او را آرام كرد و مى گفت : به او دروغ بسته اند. ولى متوكل برافروخته و خشمگين مى شد و مى گفت : به خدا سوگند كه اين رياكار بى دين را مى كشم زيرا به دروغ ادعا دارد و به دولت من بدگويى مى كند. آنگاه چهار تن از غلامان ترك بدخو را طلبيد و به هر كدام شمشيرى داد و دستور داد وقتى كه ابوالحسن عليه السلام وارد شد او را بكشند، و گفت : به خدا سوگند كه پس از كشتن بدنش را مى سوزانم . در آن هنگام من پشت سر منتصر ايستاده بودم ، امام عليه السلام وارد شد در حالى كه لبهاى مباركش حركت مى كرد و به آنچه در پيش رو داشت وقعى نمى نهاد و هيچ نگرانى نداشت . همين كه چشم متوكل به آن حضرت افتاد خودش را از روى تخت انداخت و امام را در آغوش گرفت ، پيشانى و دستهاى آن حضرت را بوسه زد و در حالى كه دستى به پهلوى امام عليه السلام داشت ، مى گفت : سرورم ، يابن رسول اللّه ، اى بهترين خلق خدا، پسر عمو، مولاى من ، اى ابوالحسن ! امام عليه السلام مى فرمود: اى اميرالمؤ منين از اين موضوع تو را در پناه خدا قرار مى دهم ، متوكل گفت : سرورم ! در اين موقع چه چيز باعث آمدن شما شد؟ فرمود: فرستاده شما مرا آورد. گفت : اين نابكار زاده دروغ گفته است ، سرورم برگرديد! آن وقت رو به كسانش كرد و گفت : اى فتح ، اى عبداللّه اى منتصر! سرورتان و سرور مرا بدرقه كنيد. وقتى كه چشم غلامان ترك به آن حضرت افتاد، به خاك افتادند، پس متوكل آنها را طلبيد و گفت : چرا دستور مرا درباره او را اجرا نكرديد؟ گفتند: به خاطر شكوه و هيبت زيادش ؛ در اطراف آن حضرت بيش از صد شمشير ديديم كه قدرت انديشه درباره آنها را نداشتيم و ترس و وحشت ما را فرا گرفت ، متوكل گفت : اى فتح اين است دوست تو و لبخندى به روى او زد و گفت : سپاس خدا را كه او را رو سفيد كرد و برهانش را آشكار ساخت .(25)طبرسى در اعلام نقل كرده است كه ابوهاشم جعفرى گفت : در روزگار واثق موقعى كه بغاء ترك در جستجوى اعراب بود من در مدينه بودم ، گذرش به مدينه افتاد، ابوالحسن عليه السلام فرمود: ما را ببريد تا تجهيزات اين مرد ترك را ببينيم ، بيرون رفتيم ، تجهيزات بغاء از كنار ما عبور كرد و يك مرد ترك از نزديك ما گذشت ، ابوالحسن عليه السلام با او به زبان تركى حرف زد، او از اسبش پياده شد و سم مركب امام عليه السلام را بوسيد. ابوهاشم مى گويد: از مرد ترك پرسيدم : امام به شما چه گفت : (او پيش از اين كه جواب سؤ ال مرا بدهد) سؤ ال كرد: آيا اين آقا پيغمبر است ؟ گفتيم : خير، گفت : او مرا به نامى خواند كه مرا در كودكى در سرزمين ترك به آن نام مى خواندند و تاكنون هيچ كس آن را نمى دانست .(26)و نيز ابوهاشم مى گويد: روزى خدمت ابوالحسن عليه السلام رسيدم با من به زبان هندى صحبت كرد و من نتوانستم جواب بدهم ، مقابل آن حضرت سنگريزه هايى بود چند سنگريزه برداشت و در دهان گذاشت و سه مرتبه مكيد و به من داد و من آنها را در دهانم گذاشتم ، به خدا سوگند كه از نزد آن حضرت بيرون نيامدم مگر آن كه به هفتاد و سه زبان صحبت كردم كه يكى از آنها زبان هندى بود.(27)همچنين از او نقل شده كه گفت : همراه امام عليه السلام به بيرون شهر سامراء رفتم تا يكى از طالبيان را ملاقات كنيم . نگهبانان ما را معطل كردند، پس من رو پوش زين را گستردم ، امام عليه السلام روى آن نشست و من هم در مقابل آن حضرت نشستم و وى گفت و گو آغاز كرد، من از تنگدستى ام شكايت كردم ، پس دست دراز كرد به سمت شنهايى كه روى آنها نشسته بود و چند مشت از آنها را به من داد و فرمود: به اين وسيله گشايشى پيدا كن و آنچه را ديدى مخفى بدار. شنها را با خود پنهان داشتم و چون برگشتم نگاه كردم ، ديدم طلاى سرخ همچون آتش برافروخته است زرگرى را به خانه ام طلبيدم و گفتم : اين ها را در قالب بريز و او ريخت و گفت : من طلايى به اين خوبى نديده ام ، مثل شن مى ماند از كجا آورده اى ؟ من بهتر از اين را نديده ام ، گفتم : از قديم اندوخته شده است .(28)از جمله ابوطاهر حسين بن عبدالقاهر طاهرى نقل كرده ، مى گويد: محمّد بن حسين اشتر علوى گفت : من كودكى بودم و در ميان انبوهى از طالبيان ، عباسيان و سپاهيان ، در خانه متوكل بوديم و هرگاه ابوالحسن عليه السلام مى آمد همه حاضران سر پا مى ايستادند تا وى وارد شود. روزى به يكديگر گفتند: براى اين نوجوان ديگر سر پا نمى ايستيم ؛ او نه حرمت بيشترى دارد نه سنش بيشتر از ما است ، به خدا سوگند براى او ديگر بلند نمى شويم . ابوهاشم جعفرى گفت : به خدا سوگند همين كه او را ببينيد با احساس كوچكى بلند خواهيد شد. فاصله اى نشد كه آن حضرت آمد، همگى بلند شدند، ابوهاشم گفت : شما نبوديد كه تصميم داشتيد بلند نشويد، گفتند: به خدا قسم كه بى اختيار از جا بلند شديم .(29)از جمله ، يكى از فرزندان خلفا مهمانيى ترتيب داد و ابوالحسن عليه السلام را دعوت كرد، حاضران وقتى كه آن حضرت را ديدند به احترام او ساكت شدند ولى جوانى در مجلس احترام او را نگاه نداشت همچنان حرف مى زد و مى خنديد. امام عليه السلام رو به آن جوان كرد و فرمود: جوان ، زياد مى خندى و از ياد خدا غافل هستى در حالى كه سه روز بعد در زمره مردگانى ! راوى مى گويد: ما با خود گفتيم : اين يك دليل است . ببينيم چه مى شود. پس آن جوان از خنديدن باز ايستاد و از سخن گفتن خوددارى كرد. ما غذا را خورديم و بيرون رفتيم . روز بعد آن جوان بيمار شد و در روز سوم از دنيا رفت و به خاك سپرده شد.(30)از جمله مى گويد: سعيد، ما را در مجلس ضيافت يكى از مردم سامراء جمع كرد و ابوالحسن عليه السلام نيز با ما بود. مردى بى اعتنا به آن حضرت شوخى و مزاح مى كرد. امام عليه السلام رو به جعفر كرد و فرمود: اين مرد از اين غذا نخواهد خورد، به همين زودى خبرى از خانواده اش مى رسد كه عيش او را تيره مى كند. جعفر مى گويد: تا هنگام گستردن سفره خبرى نبود، امّا به خدا قسم آن مرد دستش را شسته بود و به طرف غذا دراز كرده بود كه غلامش با گريه و ناله وارد شد و گفت : خودت را به مادرت برسان كه از بام افتاده و در حال مرگ است . جعفر مى گويد: به خدا سوگند كه بعد از آن روز در امامت آن حضرت ترديد نكردم ، بلكه قطع و يقين به امامت او پيدا كردم .(31)پىنوشتها: 1- (( مطالب السؤ ول )) ، ص 88. 2- (( اعلام الورى ، )) ص 339. 3- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 4 ص 401، خرائج ص 209 و 237 چاپ ضميمه اربعين ، و (( كفاية الاثر. )) 4- (( مطالب السؤ ول ، )) ص 88. 5- ارشاد مفيد، ص 309. 6- همان ماءخذ، ص 310. 7- همان ماءخذ، ص 310. 8- همان ماءخذ، ص 314. 9- همان ماءخذ، همان ص . 10- همان ماءخذ، همان ص . 11- (( كشف الغمه ، )) ص 295. 12- (( كشف الغمه ، )) ص 295. 13- همان ماءخذ، ص 296. 14- (( الخرائج و الجرائح ، )) ص 209 و 210. 15- خرائج ، ص 210 و (( كشف الغمه ، )) ص 297. 16- همان ماءخذ، همان ص 297. 17- در خرائج ص 210 آمده است : (( آن مرد به خانه رفت و شب را خوابيد، صبح كه شد اثرى از بيمارى را در بدنش نديد)) ولى در (( كشف الغمه )) ص 297 مطابق متن آمده است . 18- خرائج ص 210، و (( كشف الغمه )) ص 297. 19- (( كشف الغمه ، ص 298. 20- (( كشف الغمه ، ص 298. 21- همان ماءخذ، همان ص . 22- همان ماءخذ، همان ص . 23- (( كشف الغمه ، )) ص 298. 24- همان ماءخذ، همان ص . 25- همان ماءخذ، همان ص . 26- (( اعلام الورى )) طبرسى ، ص 343؛ (( كشف الغمه )) ص 298 و 299. 27- همان ماءخذ، همان ص . 28- همان ماءخذ، همان ص . 29- همان ماءخذ، همان ص .30- همان ماءخذ و همان ص .31- همان ماءخذ و همان ص .منبع: www.balagh.net الف
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 177]
صفحات پیشنهادی
شمه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام هادی عليه السلام
شمه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام هادی عليه السلام-شمه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام هادی عليه السلام نويسنده:محمد عطايي ابن طلحه مى گويد: (1) امّا القاب آن حضرت ...
شمه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام هادی عليه السلام-شمه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام هادی عليه السلام نويسنده:محمد عطايي ابن طلحه مى گويد: (1) امّا القاب آن حضرت ...
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام جواد عليه السلام
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام جواد عليه السلام نويسنده:محمد عطايي ابن طلحه مى گويد: (1) اين بزرگوار، ابوجعفر محمّد دوم است كه در ميان پدرانش نام ابوجعفر محمّد، ...
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام جواد عليه السلام نويسنده:محمد عطايي ابن طلحه مى گويد: (1) اين بزرگوار، ابوجعفر محمّد دوم است كه در ميان پدرانش نام ابوجعفر محمّد، ...
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام مهدى عليه السلام
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام مهدى عليه السلام نويسنده:محمد عطايي ابن طلحه مى گويد: (1) حضرت مهدى عليه السلام در دامان تبار نبوت قرار گرفته ، و از سرچشمه هاى ...
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام مهدى عليه السلام نويسنده:محمد عطايي ابن طلحه مى گويد: (1) حضرت مهدى عليه السلام در دامان تبار نبوت قرار گرفته ، و از سرچشمه هاى ...
شمه اى از اخلاق ، صفات و كرامات صادق عليه السلام
شمه اى از اخلاق ، صفات و كرامات صادق عليه السلام نويسنده:محمد عطايي ابن طلحه مى ... (8)فصل :امّا كرامات امام صادق عليه السلام در (( كشف الغمه )) به نقل از كتاب ابن طلحه (9) ...
شمه اى از اخلاق ، صفات و كرامات صادق عليه السلام نويسنده:محمد عطايي ابن طلحه مى ... (8)فصل :امّا كرامات امام صادق عليه السلام در (( كشف الغمه )) به نقل از كتاب ابن طلحه (9) ...
شمه اى از اخلاق و صفات و كرامات امام سجاد عليه السلام
شمه اى از اخلاق و صفات و كرامات امام سجاد عليه السلام نويسنده:محمد عطايي ابن طلحه در مناقب خويش مى گويد: (1) آن حضرت يعنى ، زين العابدين ، سرآمد پارسايان ، سرور ...
شمه اى از اخلاق و صفات و كرامات امام سجاد عليه السلام نويسنده:محمد عطايي ابن طلحه در مناقب خويش مى گويد: (1) آن حضرت يعنى ، زين العابدين ، سرآمد پارسايان ، سرور ...
چرا امام زمان عليهالسلام را قائم مىنامند؟
(7) و يا وقتى از امام جواد عليه السلام سؤال مىكنند چرا او را قائم مىنامند؟ شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام مهدى عليه السلام شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام مهدى عليه ...
(7) و يا وقتى از امام جواد عليه السلام سؤال مىكنند چرا او را قائم مىنامند؟ شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام مهدى عليه السلام شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام مهدى عليه ...
الا ... اى محرم!
(54) روز هشتم محرم(55)چون تشنگى، امام حسین و اصحابش را سخت آزرده كرده بود، آن ... شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام جواد عليه السلام شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات ...
(54) روز هشتم محرم(55)چون تشنگى، امام حسین و اصحابش را سخت آزرده كرده بود، آن ... شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام جواد عليه السلام شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات ...
مديريت عادلانه مهدوي
مديريت عادلانه مهدوي نويسنده:صمصام الدين قوامي اشاره:حضرت مهدي علیه السلام به عنوان مظهر انسان كامل، عاليترين ...... شمه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام هادی عليه السلام ...
مديريت عادلانه مهدوي نويسنده:صمصام الدين قوامي اشاره:حضرت مهدي علیه السلام به عنوان مظهر انسان كامل، عاليترين ...... شمه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام هادی عليه السلام ...
كرامات امام رضا (ع) به روايت اهل سنت
كرامات امام رضا (ع) به روايت اهل سنت-كرامات امام رضا (ع) به روايت اهل سنّت دوران پر بركت و همراه ... بزرگان اهل سنت با اعتراف به جايگاه والي امام رضا (عليه السلام)، سخنان و ... داري والاترين و وافرترين فضايل و كرامات و برخوردار از برترين اخلاق و صورت و ... شافعي (1172ق): «هشتمين امام علي بن موسي الرضاست كه مناقب والا و صفات اوليا و ...
كرامات امام رضا (ع) به روايت اهل سنت-كرامات امام رضا (ع) به روايت اهل سنّت دوران پر بركت و همراه ... بزرگان اهل سنت با اعتراف به جايگاه والي امام رضا (عليه السلام)، سخنان و ... داري والاترين و وافرترين فضايل و كرامات و برخوردار از برترين اخلاق و صورت و ... شافعي (1172ق): «هشتمين امام علي بن موسي الرضاست كه مناقب والا و صفات اوليا و ...
سیره شخصیتی امام رضا (علیه السلام) (1)
سیره شخصیتی امام رضا (علیه السلام) (1)-سیره شخصیتی امام رضا (علیه السلام) (1) خطمشي امام ... سال بوده است و در اين مدت، حاكماني چون منصور، مهدي، هادي و هارون ـ كه همه از خلفاي عباسي بودهان. ... به گفته شاعر: يمثل النبي في اخلاقه فانه النابت من اعراقه له كرامات و مكرمات في صفحات الدهر ... گويا او آينه تمام نماي اخلاق و صفات پيامبر است.
سیره شخصیتی امام رضا (علیه السلام) (1)-سیره شخصیتی امام رضا (علیه السلام) (1) خطمشي امام ... سال بوده است و در اين مدت، حاكماني چون منصور، مهدي، هادي و هارون ـ كه همه از خلفاي عباسي بودهان. ... به گفته شاعر: يمثل النبي في اخلاقه فانه النابت من اعراقه له كرامات و مكرمات في صفحات الدهر ... گويا او آينه تمام نماي اخلاق و صفات پيامبر است.
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها