تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بدانيد هر كس قرآن را بياموزد و به ديگران آموزش دهد و به آنچه در قرآن است عمل كند، ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798393349




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مي دانستم او همين را مي خواست!


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
 مي دانستم او همين را مي خواست!
مي دانستم او همين را مي خواست! نويسنده: گلستان جعفريان زاويه هايي ناگفته از زندگي شهيد بهرام شکري، از زبان همسرش 1- شصت سال پيش باقرخان در منطقه «ميانه» حکم بزرگ را داشت و خانه، خانه پر رفت و آمدي بود؛ از آشنا، فاميل و مردم معمولي گرفته تا کارگران و کشاورزاني که براي باقرخان کار مي کردند. ربابه، مثل همه زن هاي سنتي، مطيع باقرخان بود و روي حرف او حرف نمي زد. دختر و پسر ربابه در اين خانه بزرگ کنار يکديگر زندگي مي کردند.باقرخان خيلي دوست داشت بچه هايش، به خصوص پسرها تحصيل کنند و چيزي که او را به شدت عصباني مي کرد، اين بود که به او خبر بدهند پسرت درس نمي خواند. خودش تحصيلاتش پنجم ابتدايي بود، اما خط بسيار زيبايي داشت. سال 1334 دو پسر بزرگ خانواده- مسعود و پرويز- دانشگاه قبول شدند و براي تحصيل به تهران آمدند و شايد همين بهانه اي شد که باقرخان تصميم گرفت منصور، شاهرخ و بهرام براي تحصيل بهتر به تهران بيايند. آنها در تهران، محله ي ستارخان يک خانه شصت متري دو طبقه خريدند. ديگ بزرگ غذاي ربابه که هر روز تدارک کارگرها و فاميل را که ممکن بود سرزده بيايند مي آيد و نبايد مهمان غذا نخورده از خانه مي رفت، تبديل به قابلمه اي به تعداد دخترها و پسرهاي مانده در خانه شد.بهرام از همه کوچک تر بود و به شدت اهل کتاب و مطالعه. طبقه بالاي خانه، دو قفسه فلزي پر از کتاب بود که بهرام تقريبا تمامش را خوانده بود. شايد خواندن بعضي کتاب ها هنوز برايش زود بود، اما اشتياق او به خواندن را چيز ديگري نمي توانست ارضا کند!منصور، دانشگاه صنعتي تبريز درس مي خواند. هر وقت مي آمد تهران، اولين سؤالي که بهرام از او مي کرد اين بود «کتاب تازه برايم آوري؟» منصور که يادش بود هفته گذشته برايش کتاب فرستاده با تعجب نگاهش مي کرد و مي گفت: «يعني همه کتاب هايي را که برايت فرستاده بودم خواندي؟» بهرام که آتشين مزاج بود با دلخوري مي گفت: «معلوم است که خواندم. پس خيال کردي همين جوري مي گويم کتاب برايم بياور؟»منصور روبه مادر مي کرد و مي گفت: «مي بيني مادر؟ مردم از دست شکم بچه هايشان به تنگ مي آيند که نمي توانند سيرشان کنند، ما از دست کتاب خواندن اين پسر!»ولايت فقيه، رهبري در جامعه اسلامي، سرگذشت انقلاب هاي مهم جهان، مهدويت و انتظار، زندگي بزرگان علم و دين و فلسفه، موضوعاتي بود که بهرام بيشتر از همه درباره ي آنها مي خواند. سن او اقتضاي شيطنت و تقلاي پسرانه در زمين هاي خاکي فوتبال محله و با دوستان بودن را داشت، اما او به خواندن مشتاق تر بود. در همين دوران او با انديشه هاي امام خميني آشنا شد. سال هاي 53-54 بهرام در آزمون ورودي سه دانشگاه ملي و معتبر تهران قبول شد. از اين سه دانشگاه، دانشگاه ملي و تحصيل در رشته دندانپزشکي را انتخاب کرد. ربابه با افتخار مي گفت: «پسرم مي خواهد دکتر مردم فقير بشود.» و بهرام با رضايت سر تکان مي داد و مي گفت: چرا مردم فقير وقتي دندانشان درد مي گيرد، زود مي کشند. دنداني را که شايد با يک عصب کشي و يا حتي پر کردن ساده سال هاي سال بتوانند از آن استفاده کنند، مي اندازند دور! چون پول ندارند، کم خرج ترين راه را انتخاب مي کنند. 2- دانشگاه ملي فضاي خاصي داشت. جو کلي دانشگاه خيلي سياسي نبود. ساواک فعاليت مشخصي داشت که به چشم همه مي آمد. استادان، دانشجويان و کارمندان ترجيح مي دادند مسير تمرين شده اي براي خودشان داشته باشند تا درگير نشوند. حتي يک - دو نفر از دانشجوياني که مخفيانه اعلاميه وارد دانشگاه مي کردند، خيلي زود دستگير شدند و تا مدت ها کسي آنها را نديد. ساواک بين کارمندان جاسوساني داشت که کوچک ترين تغييرات را در بين دانشجويان و اساتيد زير نظر داشت. بهرام با ذهني شکل گرفته وارد اين دانشگاه شد. او رساله ي امام و آثار استاد مطهري را خوانده بود و مقالات شريعتي، طبع آتشينش را آماده عکس العمل نسبت به اجتماع اطرافش کرده بود. اما فضا فضايي نبود که او بتواند آنچه در ذهنش مي گذشت، آشکار و مستقيم منتقل کند. بايد به راه هاي طولاني مدت و غير مستقيم فکر مي کرد. دکتر صانعي، توکلي، خداياري، بهرام و چند نفر ديگر که تقريبا همگي دانشجويان سال دو يا سه دندانپزشکي بودند، بعد از گرفتن مجوز تأسيس دفتر انجمن اسلامي شروع به فعاليت کردند. رختشويخانه در طبقه منهاي يک ساختمان دانشگاه، کنار رختکن دانشجويان و تجهيزات دندانپزشکي قرار داشت. خيلي زود وسايلي را که در آن ريخته بودند به انبار مرکزي دانشگاه منتقل کردند و تعميرات شروع شد. اين اتاق نسبتا بزرگ، هم نمازخانه ي دانشجويان شد و هم محل تشکيل جلسات اعضاي انجمن و کلاس هاي قرآن و نهج البلاغه که در کنار آنها به شکل کاملا محرمانه مسائل سياسي هم به وسيله ي نوار، کتاب يا جزوه بين اعضا مبادله مي شد.بهرام سر کلاس ها با تأخير حاضر مي شد. جزوه ها را از کساني که مرتب کلاس ها را مي رفتند و به اصطلاح شاگرد زرنگ بودند و سرشان در درس و کتاب بود، مي گرفت و يادداشت مي کرد. با وجود تمام اينها تا آن سال نمره کمتر از هجده نداشت. يک روز که سر کلاس استاد اجلالي دير رسيد، بي سر و صدا وارد کلاس شد و روي نزديک ترين صندلي نشست. کلاس که تمام شد، استاد با بهرام صحبت کرد.- تو دانشجوي بسيار باهوشي هستي، اما ظاهرا وقت کافي براي انجام همه کارهايت نداري؟بهرام از اين که بعضي وقت ها سر کلاس ها دير حاضر مي شود، عذرخواهي کرد و گفت: « استاد! من مطمئنم شما خودتان جزء اساتيدي هستيد که معتقديد دانشجوي پزشکي با دندانپزشکي بايد لايه هاي اجتماعش را بشناسد و بفهمد قرار است براي چه قشري کارکند. نبايد مثل يک ماشين با مردم رفتار کند. من دنبال شناخت اين اجتماع و مردم و راه خدمت بيشتر به آنها هستم.»استاد گفت: «اگر من دانشجوها را سه قسمت کنم، تو جزء سي درصد دومي؛ تکاليفت را انجام مي دهي، به وظايف دانشجويي ات عمل مي کني، اما با هوشي که داري، مي تواني جزء دانشجويان ممتاز من باشي!» بعد ادامه داد: «زندگي دانشجويي شماها، در سال هاي اوج مسائل سياسي و اجتماعي است. تو به خاطر روشنفکري ات، به خاطر نوع شخصيتت احتياج داري کارهاي ديگري هم انجام بدهي و مطالعاتي داشته باشي که شايد اين نياز در ديگران نباشد. اما ممکن است رويه اي که داري، شکل زندگي ات را به کل عوض کند. يک دندانپزشک مي تواند زندگي راحت و آرامي داشته باشد. اما تو داري راه سخت را انتخاب مي کني. متوجه اين موضوع باش!»3- تير ماه سال 57 بهرام با خانم زهرا مينا طاهريان، دانشجوي سال سوم دندانپزشکي ازدواج کرد. به نظر بعضي ها بهرام جوري زندگي مي کرد که فرصتي براي ازدواج نداشت و البته نظرشان درست هم بود، اما عشق، زمان و فرصت مناسب نمي شناسد. مينا اولين فرزند از يک خانواده پنج نفره بود. پدرش تاجرو مادرش اهل مطالعه و روشنفکر بود. آنها در منزل بزرگي در ميرداماد زندگي مي کردند. پدرش افکار مذهبي داشت، اما طرز فکر و رفتار مادر، متفاوت با شوهر بود. در خانه آنها کتاب خواندن جزء تفريحات اصلي بود. مادرش بيشتر رمان و ادبيات مي خواند، اما مينا از کودکي به خواندن کتاب هاي مذهبي کتابخانه علاقه نشان مي داد. مادر مينا هيچ وقت خواندن نماز و دعاهاي ايام هفته را به او ياد نداد. اما مينا دعاهاي ايام هفته و اعمال هر ماه را بجا مي آورد. مادرش ناراضي بود. احساس مي کرد مينا غيرطبيعي است. مثل دختر و پسر ديگرش علاقه اي به بازي، تفريح، مهماني و خريد رخت و لباس پايان هر فصل نشان نمي دهد. فکر مي کرد بايد هر چه زودتر شرايط روحي دخترش را با يک روانپزشک در ميان بگذارد. کارهاي منزل را مستخدم انجام مي داد. صحبت کردن مينا با اهل خانه، بيشتر زمان هايي بود که براي خوردن غذا از اتاقش سر ميز مي آمد و معمولا هم او شروع کننده نبود.خودش در يکي ازيادداشت هايش نوشت: «مي گويند من دختر نرمالي نيستم. اگر نرمال بودن به اين است که ساعت ها دور هم بنشينيم و راجع به مدل لباس، اينکه چه کسي شيک پوش است، چه کسي بد لباس، چه بخوريم که تغذيه عالي داشته باشيم تا روي فرم بمانيم، چه ماسک هايي استفاده کنيم که پوستمان خراب نشود و ... حرف بزنيم، درست است؛ من دختر نرمالي نيستم. هجده سال دارم، اما هيچ علاقه ندارم ساعت ها در فروشگاه هاي بالاي شهر به دنبال گران ترين و متفاوت ترين ست کيف و کفش بگردم. در حالي که در حد تعادل به ظاهر تميز و آراسته اهميت مي دهم. من متعادل نيسم. چون اتاقم و کتاب خواندن را به حضور در جمع ترجيح مي دهم. بين آدم ها احساس آرامش نمي کنم. اگر روزي بگويند بينايي ات را از دست داده اي و ديگر نمي تواني کتاب بخواني، آن روز حتما مي ميرم.»سال 1354 مينا جزء سه نفر اول کنکور دانشگاه ملي، در رشته دندانپزشکي وارد اين دانشگاه شد، آن سال ها اولين مدلهاي خودروي وارد ايران شده بود که پدر براي مينا خريد و گفت لياقتش بيشتر از اين نيست.توي دانشگاه ، مينا شاگرد اول بود. با کسي صميمي نمي شد. با وجود اين به هر کسي که براي مشکل درسي پيشش مي آمد کمک مي کرد و بچه ها او را دوست داشتند. اصلا اهل سياست نبود؛ حتي تضادي را که گروه هاي مختلف از لحاظ فقر و تقسيم ثروت در جامعه آن روز درباره اش حرف مي زدند و سخنراني و ميتينگ مي گذاشتند، درک نمي کرد. تنها چيزي که توجه وکنجکاوي او را جلب مي کرد، ظهرها وقتي وضو مي گرفت و براي نماز به نمازخانه مي رفت، دور و برش را خوب نگاه مي کرد. دلش مي خواست چهره دانشجويان دختر و پسري را که تعداد آنها خيلي کم بود و براي نماز مي آمدند، بشناسد. پسرها هم اين حس کنجکاوي را پنهان نمي کردند. وقتي بهرام براي اولين بار در محوطه دانشگاه درباره ي ازدواج، سر صحبت را با مينا باز کرد، مينا با تعجب پرسيد: «چه طور فکر کرديد من و شما با هم سنخيت داريم؟»اين ماجرا شش ماه طول کشيد. مينا هر چه از خصوصيات خودش براي پشيمان کردن بهرام به ذهنش مي آمد به او گفت:- ببينيد آقاي شکري! من فارسي زبانم و شما ترک زبان. من در يک خانواده کم جمعيت بزرگ شدم و شما در خانواده پر جمعيت. ترک ها از لحاظ فاميلي بسيار به هم پيوسته و پر رفت و آمد هستند. شما روحيات مرا نمي شناسيد. من اهل رفت و آمد نيستم. تنهايي و خلوت را ترجيح مي دهم. خانواده هاي ما چه از لحاظ مالي، چه فرهنگي هر کدام از دو طبقه مختلف هستند. من آدم شيرين و خوش برخوردي نيستم. در زندگي هيچ وقت يادم نمي آيد سعي کرده باشم براي ديگران جاذبه اي داشته باشم تا توجهشان را به خودم جلب کنم. مطمئنا مادرتان دلش نمي خواهد عروسي مثل من داشته باشد. هر چه مي گفت بهرام باز روي استدلال خودش پافشاري مي کرد: - شايد ما از لحاظ موقعيت اجتماعي و سطح زندگي خيلي با هم فرق داشته باشيم، اما از لحاظ چيزهاي مهم تر که آنها در زندگي شرط هستند، نقاط اشتراک زيادي داريم. وقتي دو نفر ديدگاه اعتقادي مشترکي داشته باشند بقيه مسائل به مرور زمان رفع خواهد شد و حتي به نظر من اين اختلافات باعث علاقه و نزديکي بيشتر هم مي شود.»حتي پدر مينا که هميشه او را در تصميم گيري آزاد مي گذاشت، يک جلسه که با بهرام صحبت کرد به مينا گفت: «به نظرم بهرام پسر با عرضه، صادق و ساده اي است. بهتر است با عجله تصميم نگيري، شايد در زندگي ات ديگر کسي پيدا نشود که به اندازه بهرام تو را دوست داشته باشد و حاضر باشد به خاطرت فداکاري کند.»مرد آرماني مينا براي ازدواج، مردي بود ثروتمند، مذهبي، کم حرف و آرام؛ شايد شبيه پدرش! به دور از جناح بندي هاي سياسي و مسائل اجتماعي دور و بر که جامعه ي آن زمان به شدت درگيرش بود. اما حالا بهرام جوان در سرنوشت او پيدا شده بود. بهرام وسط اين هياهو قرار داشت؛ وسط وسط.25تير ماه 57 مراسم عقد در منزل آقاي طاهريان انجام شد و مهر ماه 58 مينا و بهرام زندگي مشترکشان را در طبقه بالاي همان خانه شصت متري پدر بهرام در خيابان ستارخان شروع کردند.بهرام چند روز قبل از عقد، براي اولين بار مينا را به خانه خودشان برد تا با خانواده اش آشنا شود. ربابه همين که چشمش به او افتاد دو دستش را باز کرد. مينا را در آغوش گرفت، پيشاني اش را بوسيد و گفت: «ناقلا! ناقلا! بهرام جان، چه عروس قشنگي خدا بهت قسمت کرده، ماشاءالله ماشاءالله!»بي اختيار اشک در چشمان مينا حلقه زد. سرش را پايين انداخت و از اتاق رفت بيرون. دلش نمي خواست ربابه متوجه دلتنگي او بشود. 4- با پيروزي انقلاب، فضاي دانشگاه بسيار متشنج شد. دانشجويان در صحن دانشگاه تحصن مي کردند و خواستار تعويض رياست دانشگاه و کادر آموزشي بودند. هر گروه، قسمتي از دانشگاه را اشغال کرده بود و مدام ميتينگ مي گذاشت. کمونيست ها، مجاهدين خلق (منافقين)، گروه هاي پيشرو خلق و ... ؛ تنها گروهي که با اين احزاب برخورد مي کرد، انجمن اسلامي بود. آن سال ها شرايط خاص خودش را داشت که بيشتر از منطق زور و تعصب تبعيت مي کرد تا بحث، استدلال و دعوت کردن، بهرام تمام سعي اش را مي کرد که اول با بحث و آرامش آنها را متقاعد کند که دست از روشي که در پيش گرفته اند بردارند و اگر موفق نمي شد، کار به برخورد فيزيکي هم مي کشيد. يک گروه از منافقين، دانشکده اقتصاد را اشغال کردند؛ وارد کلاس ها شدند، در و شيشه ها را شکستند؛ دانشجويان و اساتيد را کتک زدند و مدتي طولاني اجازه نمي دادند کسي وارد دانشگاه بشود. واعظي به طرف در اتاق رفت. آن را باز کرد با کف دست به سينه بهرام زد و گفت: «من با تو حرفي ندارم. برو بيرون، جيره خور انقلاب. برو دنبال گرفتن پست و مقام!»بهرام سعي مي کرد خونسرد باشد. گفت: «تواشتباه مي کني. رضا! ما نيامديم اينجا که همديگر را متهم کنيم و فرياد بکشيم. بشين خودت کمي فکر کن! متشنج کردن اوضاع در اين شرايط حساس که تازه انقلاب پيروز شده به نفع هيچ کس نيست. تو چه نتيجه اي از اين بي نظمي که به راه انداخته اي مي خواهي بگيري؟»از چشم هاي واعظي نفرت و کينه مي ريخت. جلو آمد. يقه بهرام را گرفت و او را به سمت در هل داد. بچه هاي انجمن که پشت در اتاق منتظر بهرام بودند، به سمت واعظي و گروهش حمله کردند و زد و خورد شروع شد. آن روز غروب بعد از درگيري که بين بچه هاي انجمن و گروه منافقين اتفاق افتاد، انشگاه اقتصاد از تصرف آنها درآمد و کلاس ها طبق برنامه تشکيل شد. انقلاب فرهنگي که شروع شد و دانشگاه ها را تعطيل کردند، مادر و پدر بهرام و مينا فکر کردند ديگر بهرام را بيشتر مي بينند و مي تواند کنار آنها باشد، اما بهرام آرام و قرار نداشت. رضا اباذري در بخش تجهيزات دندانپزشکي دانشگاه کار مي کرد. تجهيزات دندانپزشکي در زيرزمين روبروي نمازخانه قرار داشت. آنها با کمک هم يونيت هاي کهنه انبار را تعمير کردند و براي رساندن خدمات دندانپزشکي به مناطق محروم کشور از دانشجويان داوطلب ثبت نام مي کردند و دندانپزشک هاي جوان را با تجهيزات مختصري به اين مناطق مي فرستادند. بهرام در اين مدت کوتاه خودش دو بار به زاهدان سفر کرد و در محروم ترين منطقه شهر يک کلينيک دندانپزشکي راه اندازي کرد که دانشجوياني که خودشان اهل زاهدان بودند، بعدها در اين کلينيک مشغول به کار شدند.آنها صندلي هاي يک ميني بوس را برداشتند و داخل آن يک يونيت دندانپزشکي گذاشتند. هر روز يک دندانپزشک داوطلب با بهرام به اطراف تهران مي رفتند، تا به طور رايگان مردم را ويزيت کنند. مردمي که خيلي از آنها هنوز مسواک زدن را درست نمي دانستند و يا آن قدر درد و مشکل در زندگي شان بود که ترجيح مي دادند پولشان را براي درمان کليه دخترشان خرج کنند تا پر کردن دندان هايشان. دخترها و پسرهاي شانزده ساله اي که بهرام دندانشان را عصب کشي و پر مي کرد، لااقل دو - سه تا دندان کشيده داشتند. غروب ها که به تهران برمي گشتند، بهرام معمولا حرف نمي زد و تمام راه به سکوت مي گذشت. يک روز رضا پرسيد: «بهرام! چرا صبح که مي رويم خوشحالي و غروب که برمي گرديم اصلا حرفي نمي زني؟ من احساس مي کنم ناراحتي!» بهرام خنده تلخي کرد و چيزي نگفت. رضا اصرار کرد. بهرام با قدرشناسي به او نگاه کرد و گفت: «خوب مي دوني رضا! من فکر مي کنم مشکل اين مردم با يکي - دو جلسه سر زدن ما حل نمي شود. ما بايد واحدهاي سيار زيادي داشته باشيم که هر هفته به محله هاي محروم سر بزنند و به مردم برسند يا کلينيک هاي دندانپزشکي در اين مناطق راه اندازي شود که با کمترين هزينه به درمان مردم برسند.» بعد برگشت به پشت سرش نگاهي انداخت و ادامه داد: «تو فکر مي کني با اين يونيت کهنه و يک ميني بوس مي شه مشکلي از اين مردم حل کرد؟ هر غروب که بر مي گرديم احساس مي کنم چقدر کار انجام نشده مانده ... کار ما چقدر کم است ... من نگران اين مردم هستم. چرا يک دختر شانزده ساله بايد چهار تا از دندان هاي اصلي اش را کشيده باشد؟» 5- تابستان 59 «محمد» اولين فرزند بهرام به دنيا آمد تولدش نيمه شب بود، در حالي که آژير خطر کشيده شده بود و همه جا در خاموشي مطلق به سر مي برد، مينا را به بيمارستان رساندند.آن ماه همراه يک جلد کتاب که بهرام اگر فراموش نمي کرد هر ماه به مينا هديه مي داد، يک گردنبند ظريف و زيبا هم به او هديه داد. گردنبند دو قلب بود که توي هم رفته بودند. مينا آن را با علاقه حفظ کرد و سال ها بعد به عروس محمد از طرف خودش و بهرام هديه داد. با تولد محمد، مينا که نگراني اش بيشتر شد به بهرام گفت: «امتحانات پايان ترم در پيش است. نگهداري از محمد وقتم را مي گيرد. کلينيک هم تا مدتي نمي توانم بيايم. تکليف مريض ها چه مي شود؟ بهرام دلداري اش داد: «نگران نباش! با خانم دکتر معصومي صحبت کردم جاي تو را پر کند تا خودت برگردي.»در کلينيک دندانپزشکي که در خيابان ايتاليا، بغل بيمارستان امام خميني(ره) راه اندازي کردند مطب کوچکي بود که بهران و مينا مدت کوتاهي در آن کنار يکديگر بيماران را ويزيت مي کردند؛ مينا خانم ها را و بهرام آقايان را. در همين مدت کوتاه مينا رفتارهايي از بهرام ديد که برايش قابل توجه بود و سعي مي کرد به خاطر بسپارد.بهرام در مقابل حق ويزيت و زحمت چند ساعته روي دندان بيماران، يک عدد مرغ، يک کيلو برنج و هر مبلغي را که مي دادند با اشتياق و قدرشناسي قبول مي کرد و به ميناکه با دقت و کنجکاوي کارهاي او را زير نظر داشت، مي گفت مهم برکتي است که خدا به نعمتش مي دهد؛ مهم اين نيست که ما حق ويزيت، پول بگيريم يا يک عدد مرغ يا يک کيلو برنج يا هر چيز ديگر. به نظر مينا بهرام يک انسان کاملا جدي بود. زندگي او اصلا شباهتي به زندگي آدم هايي که مينا از صبح تا شب دور و بر خودش مي ديد، نداشت. خوشي و راحتي در آن نبود. هر روز برگه باريک و بلندي را روي ميز بهرام مي ديد که ليست کارهاي روزانه اش را ، تک به تک در ساعات مختلف نوشته بود. بعضي کارها مربوط به روز قبل بود که چون انجام نداده بود به برنامه امروز اضافه شده بود. تعجب مي کرد که او براي هر ساعتش کاري تعريف کرده. انگار نگران بود کسي زمان را از او بگيرد.سال ها بعد مينا، بهرام و ازدواجش را که براي خيلي ها عجيب بود اين طور توضيح داد: «بهرام يک انسان اصولگرا و معتقد بود. او آرزو داشت تقسيم ثروت و امکانات در جامعه اسلامي به نحوي باشد که مردم بتوانند به راحتي زندگي کنند. او مي گفت بايد مراکز درماني ما چه از لحاظ نيروهاي متخصص و چه امکانات به سطحي برسند که بيمار زن براي معالجه به پزشک زن مراجعه کند و بيمار مرد به پزشک مرد. او طرح هايي داشت که مردم در محروم ترين مناطق بتوانند به راحتي و با کمترين هزينه از خدمات دندانپزشکي استفاده کنند. قصد داشت اين طرح را عملي کند که در هر مدرسه پايين شهر، يک يونيت دندانپزشکي و يک دندانپزشک مستقر شود و به وضع بهداشت دهان و دندان بچه ها به طور رايگان برسند و ايده هاي فراواني که روز و شب ذهن او را درگير کرده بود. انقلاب، امام و شهدا چيزهايي بودند که بهرام با تمام وجود مي پرستيدشان. خانواده اش فکر مي کردند با ازدواج متعادل مي شود اما نشد. در دو سال زندگي با او خيلي تنها ماندم. کمتر مي توانست با من باشد. يک بار به او گفتم: «باور نمي کنم تو آن قدر که سماجت به خرج دادي و نشان مي دادي، مرا دوست داشته باشي، والا اين قدر مرا تنها نمي گذاشتي.» خيلي ناراحت شد. آن قدر که از زدن اين حرف پشيمان شدم. با دلتنگي نگاهم کرد و گفت: «ذره اي از علاقه ام به تو کم نشده، حتي بيشتر شده. اما چه کنم که زمان، زماني است که نمي توان حتي يک قدم عقب نشست.»من نمي توانستم کاري بکنم. خيلي زود فهميدم مسئوليت من در زندگي با او، صبر کردن است؛ اينکه تسليم باشم. دست و پا زدن و شکايت کردن و سعي در تغيير دادن بهرام، بيهوده بود. من مي ترسيدم از اوضاع سياسي کشور و از خاموشي هاي طولاني شبانه. وقتي خاموشي اعلام مي شد، همه در امن ترين جاي خانه ها پنهان مي شدند، اما من مطمئن بودم بهرام در گشت هاي شبانه توي خيابان ها است. نگران بهرام بودم. مي ترسيدم روزي خبر شهادتش را برايم بياورند و من تنهاتر شوم.درگيري هاي کردستان تازه شروع شده بود. روز 23ماه رمضان، بهرام از کردستان خودش را به تهران رساند. مي خواست در ستاد انتخابات رياست جمهوري آقاي رجايي و باهنر، خودش حضور داشته باشد. صبح ساعت نه آمد خانه و گفت که جلسه قرآن پزشکان امروز قرار است منزل ما باشد. پوتين هايش را درنياورد. از جلو در، محمد را بوسيد. دو دستش روي معده اش بود. گفت: «خيلي دلم درد مي کند مينا! چه کنم روزه ام را بخورم؟» ناراحتي معده داشت، منتظر جواب من نماند، سري تکان داد و گفت: «نه ... نمي خورم.» و رفت. جلو در حياط، ربابه خانم خودش را رساند. دست بهرام را گرفت و گفت: «پسرم امروز رأي ريزي است، خيابان ها شلوغ است. بيا لباست رو عوض کن. با اين لباس نرو! فريده خواهرش هم اصرار کرد، مادر راست مي گويد. لباس سپاه تنت نباشد بهتر است، داداش!»بهرام به من نگاه کرد. من هم نگاهش کردم. بعد سرش را پايين انداخت و گفت: «اين حرف ها چيه مادر؟ عمر ما دست خداست. اين لباس هويت و اعتقاد من است. چه طور امروز که روز رأي ريزي است درش بياورم؟» بعد براي همه ما که توي حياط ايستاده بوديم دست تکان داد و رفت. با محمد به اتاق برگشتم. دلم آرام و قرار نداشت. مثل مرغ هاي توي قفس بودم که خودشان را به در و ديوار مي زنند، اما کاري از دستشان برنمي آيد.6- نزديک ظهر چه روزي بود، نمي دانم. من و برادر بهرام رفتيم پزشکي قانوني. پدرم آن جا بود. همه وارد اتاق کوچکي شديم. برادرش با نگراني و ترديد جلو رفت. کشو را بيرون کشيد. صداي گريه اش در سرم پيچيد. به کشو نزديک شدم. بهرام آرام خوابيده بود. پارچه سفيد را کنار زدم. صورتش سالم بود، اما بدنش تکه تکه و خوني! گلوله به قلبش خورده بود. به دور و برم نگاه کردم. پدرم گريه مي کرد. بي اراده روي زمين وا رفتم. چند دقيقه بعد دوباره بلند شدم و نگاهش کردم. اين بار مطمئن شدم چيزي که بنا بود بر سرم هوار شود، اتفاق افتاد. در طول سال دوم زندگي مان هر روز و هر لحظه نگران بودم. خودش مي گفت: «منتظر ديدن بدن تکه تکه من باش.» من جوري پيش آمدم که اگر غير از اين بشود از دلتنگي خواهم مرد. در خانه را که مي زدند، زنگ تلفن که صدا مي کرد، قلب من مي ريخت. فکر مي کردم نکند خبر بهرام را آورده باشند؛ مثل يک درد کهنه، يک بيماري مزمن با اين حس کنار آمده بودم.7- هشت ماه بعد از شهادت بهرام، «اميربهرام» به دنيا آمد.  وقتي جنازه غرق به خون بهرام را ديدم بغضم نشکست. مي دانستم او همين را مي خواست، با تمام وجود. اما وقتي اميربهرام به دنيا آمد، از ته دل گريه کردم. دنيا برايم تنگ و سخت شده بود.بعد از شهادت بهرام، سخت ترين دوران زندگي من شروع شد. اضطراب شديدي داشتم. فشار اطرافيان زياد بود. بعضي از نزديکان مي گفتند: «فرزندي که پدر ندارد، تولد و بزرگ کردنش جز دلتنگي و دلسردي چيزي برايت نخواهد داشت. بايد او را از بين ببري!»بعضي مي گفتند: «زن بي عرضه اي هستم. اگر به شوهرم فشار مي آوردم، آزادش نمي گذاشتم وارد سپاه نمي شد، لباس سپاه را بر تن نمي کرد و در روز انتخابات به خاطر اين لباس ترور نمي شد!»دوستان نزديک بهرام سر درد دلشان که باز شد، مي گفتند: «همان ها که روزي دوست بهرام بودند، به منزل پدرش رفت و آمد داشتند و در جلسات قرآن شرکت مي کردند و نان و نمک اين خانواده را خورده بودند، دست آخر به منافقين پيوستند و مقدمات ترور بهرام را در تهران فراهم کردند.»من براي هيچ کس جوابي نداشتم. سعي مي کردم تا مي توانم از ديگران دوري کنم. بعضي اوقات که سينه ام از درد و غصه به تنگ مي آمد، قرآن مي خواندم و آرام مي گرفتم. من با بهرام ازدواج کردم تا از نازپروري و تن آسايي که به آن دچار بودم و از اوج رفاه جدا شوم. از لحظه اي که به زندگي او پا گذاشتم، عشق و نزديکي من به پروردگارم و تسليم محض او بودن برايم معنا پيدا کرد و من با اين حس رشد کردم و ظرف قلبم بزرگ شد.حالا از شهادت او سال ها مي گذرد. پسرها بزرگ شده و تحصيل کرده اند. بهرام رفت، اما سايه او در زندگي ما هميشه بوده و هست. «اميرمحمد» و «اميربهرام» با اينکه او را نديده اند، ارتباط عاطفي خوبي با پدرشان دارند. هر چه مي خواهند - معنوي يا حتي مادي- هرکاري را مي خواهند شروع کنند، اول مي روند بهشت زهرا سر مزار بهرام.بهرام سنگ بنا را گذاشت و رفت. شکل زندگي من از اساس با تمام فاميلم فرق مي کند. مي توانم مجلل ترين زندگي را داشته باشم، اما منزلم شبيه مسجد، ساده و راحت است. چون احساس علاقه و وابستگي به زندگي تشريفاتي و پر خرج در من، ديگر وجود ندارد. هنوز هم خيلي ها فکر مي کنند «چه سرنوشت دردناکي، چه زندگي ساده و بي رنگي!» و برايم دل مي سوزانند؛ اما من خوشحالم و از زندگي ام کاملا راضي هستم. چون احساس مي کنم به عمق زندگي و به پروردگارم نزديک شده ام. حالا که فشارها کم شده مي فهمم اين راه سخت و پر مشقت براي به دست آوردن سلامت روح من لازم بود. چه طور موقع جراحي، موقع درآوردن غده از بدن، درد وجودت را درهم مي پيچد، اما مدتي که مي گذرد علائم سلامتي را کاملا احساس مي کني. در آن سال هاي سخت، غده هاي روح من جراحي شد. حالا احساس سلامتي و آرامش با من است و در اين سلامت روح و روان، بهرام را احساس مي کنم.منبع: ماهنامه ي امتداد
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 299]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن