تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):حق بزرگ‏تر خداوند اين است كه او را بپرستى و چيزى را با او شريك نسازى، كه اگر خال...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805651114




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فصل پرواز


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فصل پرواز
فصل پرواز نويسنده: حميده رضايي(باران) به انگيزة سال‌روز شهادت سردار رشيد اسلام سرلشكر مهدي زين‌الديننيم‌ساعت از زنگ گذشته بود. بچه‌ها از ذوق نيامدن معلم توي سروكلة هم مي‌زدند. هشدارهاي مبصر اثري نداشت. ـ ساكت! چه خبره الان آقا ناظم مي‌ياد، ساكت! لابه‌لاي هياهوي كلاس، پشت نيمكت رديف سوم، جوان لاغر اندامي سرش را توي كتاب جبر كرده بود و مشغول حل مسئله‌هاي فصل بعد بود كه هنوز نخوانده بودند. ضربه‌اي به پشت جوان خورد. ـ آقاي شاگرد اول! يه امروزم كه آقا نيومده تو ول‌كن نيستي؟ جوان سرش را بلند كرد. لبخندي توي صورت و چشم‌هايش نشست. ـ من بي‌تقصيرم؛ جبر ما رو ول نمي‌كنه! ـ آخه من نمي‌دونم اين چهار تا فرمول چي‌داره كه تو اين‌طور... صداي مبصر توي كلاس پيچيد. ـ برپا! بچه‌ها بلند شدند. همه توي جايشان سيخ شده بودند. كلاس آن‌قدر ساكت شده بود كه صداي نفس‌هاي بچه‌ها شنيده مي‌شد. آقاي ناظم همراه مرد چاق و شق و رقي كه كراوات بلند قرمزي زده بود، مقابل تخته سياه، درست زير قاب عكس شاه ايستاده بود. جوان زل زده بود به دفتر بزرگ سياهي كه توي دست‌هاي مرد بود. آقاي ناظم‌، خط‌كش فلزي براقي كه توي دستش بود، تكان داد و گفت «آقاي شاهين‌فر از مأموران دستگاه اعلي‌حضرت و نمايندة‌ حزب رستاخيز هستند. امروز لطف كردند و تشريف آوردند اين‌جا تا اسم شماها رو هم در اين حزب ثبت كنند. مي‌دونم كه خدمت در راه وطن آرزوي قلبي همه شماست.» همهمه‌اي توي كلاس پيچيد. جوان كتاب را توي دست‌هايش مچاله كرد. مرد از پشت عينك، بچه‌ها را يكي يكي از نظر مي‌گذراند. چشم‌ها به رديف سوم رسيدند و رفتند توي چشم جوان لاغراندامي كه با خشم به قاب عكس بالاي سر مرد نگاه مي‌كرد. ناظم با قدم‌هاي بلندش كنار ميز آهني سياه گوشة كلاس رفت. با اولين ضربة خط‌كش بر روي ميز،‌ كلاس دوباره لال شد. ـ در ضمن؛ اگر احياناً كسي ميل به ثبت ‌نام در اين حزب نداره، شورا در مورد او تصميم قاطع خواهد گرفت. دفتر سياه، روي ميز باز شد. بچه‌هاي يكي يكي به سمت دفتر مي‌رفتند. بعضي با غرور بر مي‌گشتند و بعضي بعد از اين‌كه به زور، لرزش دستشان را كنترل مي‌كردند، اسمشان را نوشته و آرام مي‌آمدند سرجايشان مي‌نشستند. نوبت به رديف سوم رسيد. نفر سر ميزي برگشته بود. نگاه‌ها به جوان وسطي بود. مرد داشت كراوات قرمزش را دور انگشت مي‌پيچيد و چشم از جوان بر نمي‌داشت. جوان از جايش بلند شد، كتاب مچاله شده را روي ميز گذاشت و از نيمكت بيرون آمد. مرد كراوات را از دور انگشتش باز كرد و پوزخندي زد. جوان كنار نيمكت ايستاد و رو به نفر آخر گفت: «مي‌توني بري، نوبت توست.» *** بچه‌ها توي راهرو جلو تابلو اعلانات جمع شده بودند. ـ بي‌معرفتا! مثلاً شاگرد اولشونه‌ها! بفهمه قاطي مي‌كنه! ـ آره بدجور ديوونه رياضيه، عشق مهندسي داشت. ـ ساكت ... داره مي‌ياد. بچه‌ها ساكت شدند. چند نفري خودشان را كنار كشيدند. جوان جلو تابلو ايستاد و زل زد به برگه كوچكي كه با يك تكه چسب به تابلو وصل شده بود! « به نام شاهنشاه آريا مهر» از اين تاريخ دانش‌آموز «مهدي زين‌الدين»‌به علت عدم همكاري و اشتياق نسبت به خدمت به وطن اخراج مي‌گردد. « شوراي مدرسه» دبيرستان ديگري در خرم‌آباد رشته رياضي نداشت. مهدي به رشته تجربي رفت.1 توي كلاس روي نيمكت رديف سوم، كتاب جبر او هنوز مچاله بود! پی نوشت:1. يادگاري (كتاب زين‌الدين)، انتشارات روايت فتح منبع: دیدار آشنا معرفي سايت مرتبط با اين مقاله تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 190]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن