تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 28 اسفند 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه سفره پهن مى‏شود، چهار هزار فرشته در اطراف آن گرد مى‏آيند. چون بنده بگويد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید پرینتر سه بعدی

سایبان ماشین

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

خرید از چین

خرید از چین

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

خودارزیابی چیست

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

مهاجرت به استرالیا

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

خرید عسل

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

دفترچه تبلیغاتی

خرید سی پی

قالیشویی کرج

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

ویزای توریستی ژاپن

قالیشویی اسلامشهر

قفسه فروشگاهی

چراغ خطی

ابزارهای هوش مصنوعی

آموزش مکالمه عربی

اینتیتر

استابلایزر

خرید لباس

7 little words daily answers

7 little words daily answers

7 little words daily answers

گوشی موبایل اقساطی

ماساژور تفنگی

قیمت ساندویچ پانل

مجوز آژانس مسافرتی

پنجره دوجداره

خرید رنگ نمای ساختمان

ناب مووی

خرید عطر

قرص اسلیم پلاس

nyt mini crossword answers

مشاوره تبلیغاتی رایگان

دانلود فیلم

قیمت ایکس باکس

نمایندگی دوو تهران

مهد کودک

پخش زنده شبکه ورزش

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1866147812




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تعریف کن اسماعیل


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تعریف کن اسماعیل
تعریف کن اسماعیل نويسنده: مجید ملاّ محمّدیمنبع:کتاب ، آفتاب خانه ی ما اسماعیل خسته بود . دیگر نا نداشت . گرمش بود. تِه گلویش می سوخت . هر وقت به یاد دردش می افتاد، قلبش تیر می کشید و زود بغض می کرد . او فکر می کرد که دیگر زخمِ پایش خوب نمی شود و زود می میرد . اما سید* آرام بود . بر لبش لبخند زیبایی نشسته بود . او به سرانجامِ کار اسماعیل امید زیادی داشت ، اما اسماعیل می ترسید. سید گفت : نترس ، به خدا توکل کن . خداوند دستت را خواهد گرفت. اسماعیل که دیگر به مداوای طبیبان امید نداشت ، پاسخ داد : به خدا پناه می برم و خودم را به ام می سپارم! بعد کمی فکر کرد . عرقِ صورتش را خشک کرد و ادامه داد: حالا که به بغداد آمده ام ، چه خوب است به زیارت عسکریین * و از آن جا به حِله بازگردم! سید روی او را بوسید و در گوشش دعا خواند . دست هایش را به گرمی گرفت و گفت : بیشتر دعا بخوان اسماعیل! اسماعیل گریست . انبان خود را که پول و لباس هایش در آن قرار داشت ، به سید سپرد . بعد سوار بر اسب شد و برای دوستش سید که در بغداد تنها می ماند ، دست تکان داد و سمت سامرا راه افتاد . سامرا در نزدیکی شهر بغداد بود . در آن جا قبر امام هادی (علیه السلام ) و امام حسن عسکری (علیه السلام ) قرار داشت . اسماعیل دیگر از پزشکان حله و بغداد ناامید شده بود . آن ها راهِ علاجی برای درد پایش پیدا نکرده بودند . روی پای چپ او ، دُمَلِ بزرگی بود. دُمَلی که هر وقت پارچه ی دورش را باز می کرد، از آن چرک و خون زیادی بیرون می زد . سید بن طاووس که از دانش مندان بزرگ عراق بود ، او را از حله به بغداد آورد تا طبیبان آن دیار مداوایش کنند . اما طبیبان به آن ها گفتند که این زخمِ سیاه مداوا نمی شود و نمی توانیم برایش کاری کنیم . اسبِ اسماعیل به تاخت رفت و از بیابان ها و دشت ها گذشت ، تا به حرم عسکریین رسید . اسماعیل بی آن که معطل شود ، اسبش را در اصطبلِ کنار حرم گذاشت . سر و صورتش را کنار چاهی شست و وضو گرفت و یک راست به حرم رفت . بالای قبر امامان که رسید ، پایش سست شد و بلند بلند گریست . خادمانِ حرم تعجب کردند . اسماعیل نشست و دعا کرد و باز گریه کرد . ساعتی بعد برخاست و سمت سردابِ مقدس* رفت . سرداب در کنار حرم قرار داشت . اسماعیل در آن جا نیز گریست. سپس امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) دعا خواند و شب ، همان جا ماندگار شد . صبح روز بعد ، اسماعیل از حرم بیرون آمد . سپس به رود دجله رفت که در نزدیکی حرم بود . در کنار رودخانه ،لباس هایش را در آورد و با غصه به ورمِ پایش نگریست. جای دُمَل ، مثل همیشه سیاه و پر خون بود . دلش لرزید. به یاد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) افتاد . اشک ، چشم های غمگینش را فرا گرفت . با دلِ شکسته به میان آب رفت و غسل کرد . سپس بیرون آمد . لباس هایش را پوشید و طرف حرم راه افتاد . بادِ خنکی در پرواز بود . آفتاب رشته های طلایی اش را به سر و روی نخل ها و سبزه ها گره می زد . اسماعیل در راه چیز عجیبی دید . ایستاد. با دقت به رو به رو خیره ماند . چهار مردِ اسب سوار سمت او می آمدند . تعجب کرد . چند قدمی جلو رفت . لباس هاس سفیدشان ، او را به فکر فرو برد . -کیستند؟ شاید از بزرگانِ عربِ عراق اند . شاید هم از سرزمین ِ حجاز آمده اند . اسب ها به او رسیدند . دو نفر از آن ها جوان ، یک نفرشان پیرمرد و یک نفر دیگر میان سال بود . مردِ میان سال چهره ای مهربان و خوش رو داشت . مردِ پیرمرد در دست خود نیزه ی بلندی داشت و آن دو جوان ، همراه خود شمشیر داشتند . مردها سلام کردند . اسماعیل جواب داد و با احتیاط به مردان غریبه خیره شد . مردِ مهربان پرسید : فردا نزد خانواده ات می روی؟ اسماعیل بی آن که فکر کند ، گفت : بله آقا!مرد پرسید : جلوتر بیا تا آن زخمی را که اذیتت می کند ، ببینم! اسماعیل جا خورد . این پا و آن پا کرد. کسی در دلش گفت : برو جلو! عجله کن! بی معطلی جلوی اسب او رفت . مرد از روی اسب خم شد . اساعیل بی آن که چیزی بپرسد، دشداشه ی* خود را بالا زد و پارچه ی زخم خود را باز کرد . زخمِ سیاه نمایان شد . مردِ مهربان دست بر شانه ی اسماعیل گذاشت و با دستِ دیگر روی زخم را گرفت و آن را فشار داد. اسماعیل به خود لرزید . خون و چرکِ زیادی از زخمِ سیاه بیرون آمد . مردِ مهربان بر اسبش نشست . پیرمردی که در کنارش بود ، شادمان گفت : رستگار شدی اسماعیل هِر قلی! اسماعیل که گیج و منگ بود ، پارچه را بست و پیراهنش را پایین کشید . رنگش پریده بود . صدای قلب را می شنید. رو به پیرمرد کرد و پاسخ داد: ان شاءالله همگی رستگاریم! ناگهان به خودش آمد . بیشتر به چهره ی پیرمرد نگریست و زیر لب گفت : این پیرمرد اسم مرا از کجا می داند؟ تا آمد چیزی بپرسد، پیرمرد گفت : این مردِ بزرگوار امام زمان توست!عرقِ سردی روی پیشانی اسماعیل نشست . صورتش داغ و سرخ شد . مانده بود که چه کند . داشت سرش سنگین می شد . نزدیک بود از حال برود . به پای امام (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) افتاد . اسبِ امام (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) راه افتاد . اسماعیل با گریه بر دست و پای امام بوسه زد و گفت : کجا بودید مولای من ... من سال هاست که دنبال شما هستم! امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) لبخند زنان گفت : برگرد! اسماعیل که پریشان بود ، گفت : هرگز از شما جدا نمی شوم ، مولا جان! امام (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) گفت : مصلحت در این است که برگردی! اسماعیل با ناله گفت : نه ... از شما جدا نمی شوم! پیرمرد اسبش را جلو راند و به او گفت : اسماعیل ، شرم نمی کنی که امام زمانت دو مرتبه فرمود برگرد و تو فرمانش را اطاعت نمی کنی؟اسماعیل ایستاد و با التماس دست سوی امام(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) گرفت . زبانش بند آمده بود . اسب ها چند قدم از او دور شدند . امام سر چرخاند وگفت : به بغداد که رسیدی ، خلیفه که اسمش منتصر است ، تو را می طلبد. وقتی نزدش رفتی و به توچیزی داد ، قبول نکن و به پسر ما که علی بن طاووس است ، بگو نامه ای برایت به علی بن عوض بنویسد. من هم به او می سپارم که هر چه می خواهی به تو بدهد! اسب ها خیلی زود دور شدند . اسماعیل تنها ماند . با دستِ خالی و دلی پر از بغض. او با همان بی حالی سمت حرم رفت . خادمِ پیرِ حرم که او را می شناخت ، جلویش دوید و با تعجب پرسید: چه شده مردِ غریب ؟ چرا آشفته ای؟ کسی تو را آزار داده؟! اسماعیل با صدایی گرفته ، گفت : نه! خادم های دیگر دور او جمع شدند . خادم ِ پیر پرسید: پس چرا پریشانی؟ اسماعیل راه رودخانه را به آن ها نشان دادو گفت : شما آن چند سوار را آن جا دیدید؟ خادم ها گفتند : آری ... انگار از بزرگان عرب بودند ! اسماعیل آه بلندی کشید و بر سکویی سنگی نشست و گفت : نه ... یکی از آن ها امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) بود!خادم ها با هم پرسیدند : آن پیرمرد با آن مردِ میان سال ؟ اسماعیل گفت : آن مردِ میان سالِ مهربان ! خادم صورتش را جلو برد و گفت : زخمِ سیاه ات را نشانش دادی ؟ اسماعیل یادِ زخم لاعلاج خود افتاد و با حیرت گفت : آری ... آری ! او با دستِ مبارکش آن را گرفت و فشار داد! سپس با عجله پیراهنش را بالا زد و پارچه ی دورِ زخم را باز کرد . از زخمِ سیاه اثری نبود . چشم هایش سیاهی رفت و بی حال شد . خادم ها با شوق اسماعیل را در آغوش گرفتند و او را به اتاق شان بردند . صبح روز بعد ، خادم ها اسماعیل را راهی بغداد کردند . اسماعیل اسبش را به تاخت هِی کرد تا به بغداد رسید . مردم زیادی روی پُلِ بزرگ شهر جمع شده بودند . با تعجب به میان جمعیت رسید . چند مرد او را دوره کردند . یکی از مردها پرسید: آهای ، تو از بغداد می آیی؟ اسماعیل گفت : آری! مردان دیگر پرسیدند : اسمت چیست؟ اسماعیل بی درنگ جواب داد : اسماعیل ... اسماعیل هِرقلی! جمعیتِ روی پل به طرف او هجوم بردند و به سر و رویش دست کشیدند و عبا و عمامه اش را برای تبرک برداشتند. آن ها شیعیانِ بغداد بودند . بالاخره مأموران ِ حکومتی از راه رسیدند و اسماعیل را از مردم جدا کرده ، او را سمت دارالاماره بردند . در راه ، مردی اسماعیل را صدا زد . اسب ها ایستادند. اسماعیل سمت صدا برگشت . سید بود که می خندید! اسماعیل از اسبش پایین پرید. سید هم از اسب پایین آمد . آن دو هم دیگر را در آغوش گرفتند . اسماعیل پیراهنش را با گریه بالا زد و گفت : نگاه کن سرورم... نگاه کن... مولایم شفایم داد . امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) بیماری ام را درمان کرد! سید به پای اسماعیل خیره شد . بی درنگ دست بر پیشانی اش گذاشت . سرش گیج رفت و بی هوش شد . وقتی مأمورها او را به هوش آوردند ، گونه های اسماعیل را چند بار بوسید و گفت : تعریف کن اسماعیل... بگو چه دیدی ... تعریف کن...! هر دو سوارِ اسب های شان شدند و اسماعیل لب گشود و تعریف کرد. پی نوشت :*علامه سید بن طاووس ، از عالمان شیعه است.* امام هادی (علیه السلام ) و امام حسن عسکری (علیه السلام ) را عسکریین می گویند. * این سرداب در خانه ی امام حسن عسکری (علیه السلام ) قرار داشته که محل زندگی و غیبت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) بوده است. * پیراهن بلند عربی .
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 299]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن