تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 14 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):منافق، نيرنگباز، زيانبار و شكّاك است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820716099




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حلاليت


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: سه چهار ساعتي به رفتنمان به خط مقدم براي شروع عمليات مانده بود. نيروهاي گردان هر كدام در حال كاري بودند. يا وصيتنامه مي نوشتند و يا سلاح و تجهيزاتشان را امتحان مي كردند و از يكديگر حلاليت مي طلبيدند. يك موقع ديدم از يكي از چادرها سر و صدا بلند شد و بعد يك نفر پريد بيرون و بقيه با لنگه پوتين و فانسقه و سنگ و كلوخ دنبالش. اوضاع شير تو شير شد. پسرك فراري بين خنده و ترس نعره مي زد و كمك مي طلبيد و تعقيب كنندگان با دهان هاي كف كرده و عصباني ولش نمي كردند. فراري را شناختم. اسماعلي بود. از بچه هاي شر و شلوغ گردان. اسماعيل خورد زمين و بقيه رسيدند بهش و گرفتندش زير ضربات فانسقه و كتك. اسماعيل پيچ و تاب مي خورد و مي خنديد و نعره مي زد. به خود آمدم. مثلا من فرمانده گردان بودم و بايد نظم و انضباط را بر گردان حاكم مي كردم. جمعيت را شكافتم و رفتم جلو و با هزار مكافات اسماعيل را از زير مشت و لگد نجات دادم. اسماعيل در حالي كه كمر و دستانش را مي ماليد شروع كرد به نفرين كردن.

- الهي زير تانك برويد. شما بسيجي هستيد يا يك مشت بازمانده ي قوم مغول؟!

- الهي كاتيوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاكتان هم نماند كه شناسايي شويد!

- اي خدا داد مرا از اين مزدورهاي مسلمان نما بگير!



بچه هاي گردان هر هر مي خنديدند و كساني كه اسماعيل را كتك زده بودند به او چنگ و دندان نشان مي دادند و تهديد به قتلش مي كردند. فرياد زدم: «مسخره بازي بسه! واسه چي اين بنده خدا را به اين روز انداختيد؟» يكي از آنها كه معلوم بود حال و روز درست و حسابي ندارد گفت:« از خود خاك تو سرش بپرسيد. آهاي اسماعيل دعا كن تو منطقه عملياتي گيرت نياورم. يك آر.پي.جي حرامت مي كنم!» اسماعيل كه پشت سر من پناه گرفته بود، هر هر خنديد و آنها عصباني تر شدند. گفتم:« چي شده اسماعيل؟ تعريف كن!» اسماعيل گفت:« بابا اينها ديوانه اند حاجي. بهتره اينها را بفرستي تيمارستان. خدا به دور با من اين كار را كردند با عراقي ها چه مي كنند؟»

- خب، بلبل زباني نكن. چه دسته گلي به آب دادي؟

- هيچي. نشسته بوديم و از هم حلاليت مي خواستيم كه يك هو چيزي يادم افتاد. قضيه مال سه چهار ماه پيش است. آن موقع كه كردستان و بالاي ارتفاعات بوديم. يك بارقرار شد من قاطرمان را ببرم پايين و جيره غذا و آب بياورم. موقع برگشتن از شانس من قاطر خاك تو سر، سرش را سبك كرد و بسته هاي بيشكوييت كه زير شكمش سر خورده بود خيس شد.

يكي از بچه ها نعره زد:«مي كشمت نامرد. حالم به هم خورد» و دويد پشت يكي از نخلها. اسماعيل با شيطنت گفت:« ديگر براي برگشتن به پايين دير بود. ثانيا بچه ها گشنه بودند. بسته هاي بيسكوييت را روي تخته سنگي گذاشتم تا خشك شدند. و بعد بردم دادم بچه ها، همين نامردها لمباندند و چقدر تعريف كردند كه اين بيسكوييت ها خوشمزه است و ملس است و ...» بچه هايي كه دورم جمع بودند از خنده ريسه رفتند. خودم هم به زور جلوي خنده ام را گرفته بودم، راه افتادم كه بروم سر كار خودم. اسماعيل ولم نمي كرد. گفتم :«ديگه چي شده؟»
- حاجي جون مي كشندم.

- نترس. اينها به دشمنشان رحم مي كنند. چه رسد به تو ماست فروش!

تا اسماعيل ازم جدا شد، بيسكوييت ملس خورها دنبالش كردند و صداي زد و خورد و خنده و ناله هاي اسماعيل بلند شد.






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 169]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن