تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836803160
جگرمان سوخته بود...
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جگرمان سوخته بود... گفتگو با خانم سيمين قادرپور، جانباز شيميايي درآمد آنچه كه آزارش مي دهد، بيش از آنچه كه درد جسمي باشد، كج فهمي ديگران درباره عمق درد او و همدردان اوست كه هنوز گمان مي برند او دچار بيماري واگيرداري است و در مجامع از او دوري مي كنند. اين رنج جانكاه را فقط همدلي، همراهي و محبت مادراني كه از نعمت سلامتي برخوردارند و بالندگي روزافزون فرزندان خويش را نظاره گر، درمان خواهد بود. باشد كه دستي به ياري و لطف برآريم و پيش از آنكه از همديگر بمانيم، قدر يكديگر را بدانيم. از كودكي و تحصيلات خود بگوييد. من متولد 1344 هستم. در سردشت به دنيا آمدم و همانجا تحصيل كردم و در حال حاضر هم معلم هستم. در بمباران شيميايي چند سال داشتيد و كجا بوديد؟ سال چهارم دبيرستان بودم. تيرماه بود و مدرسه تعطيل بود و من در منزل بودم. ساعت چهار بعداز ظهر بود. سردشت يك منطقه مرزي بسيار زيبايي است، ولي امكاناتي ندارد. مرتبا اينجا بمباران و گلوله باران مي شد. آيا به پناهگاه مي رفتيد؟ بله، مي رفتيم و يا اگر مرتبا توپ مي آمد، شهر را تخليه مي كرديم. ما ديگر عادت كرده بوديم. اولين بار موقعي كه آواره بوديم و رَبَط رفته بوديم، زير چادر بوديم و موشك باران شد و من از ناحيه سر زخمي شدم. هر جا مي رفتيم توپ مي آمد. شما از چه سني درگير جنگ و اين مسائل بوديد؟ از همان زمان انقلاب اينجا درگيري بود، اما با شروع جنگ دائما زير موشك باران و بمب بوديم. اولين بار هماني بود كه گفتم. زخم سطحي بود و پنج شش تا بخيه خورد به سرم. از آنجا رفتيم مهاباد. مهاباد هم كه امن نبود. نه آنجا خوب بود. توي سردشت هميشه مشكل بود. قياده هم مي آمدند. بعد هم كه جنگ بود. بعثي ها مي دانستند قياده آنجا هستند، مرتب آنجا را مي زدند.ما هم كه خانه مان نزديك پادگان بود. پادگان سردشت هم طوري است كه وسط شهر است. آنجا را كه مي خواستند هتلي را بزنند، كه قياده آنجا بودند. آنروز هم مي خواستند هتلي را بزنند كه قياده آنجا بودند. ساعت چهار كه زدند، هوا تاريك شد، دود سياه و غليظي توي هوا پخش شد. بويش خيلي شبيه سم غليظ درخت بود يا مثل اينهايي كه براي كشتن حشره مي زنند، رنگش هم سياه بود. از نزديكان شما كسي صدمه ديد؟ بله، برادرم هيجده سالش بود و توي مغازه كار مي كرد. مغازه پنجاه متري خانه مان بود. سرپرست خانواده بود. هواپيماها كه آمدند و بمباران كردند، ما صدايي نشنيديم. فقط دودي در هوا پخش شد، ما فقط آن را مشاهده كرديم و بوي غليظ و تندي را استشمام كرديم. آيا براي چنين وضعيتي آموزش ديده بوديد؟ فقط گفته بودند صداي آژير كه آمد، برويد توي پناهگاهها،ولي آن روز نه برق بود نه آب و آژير نزدند. آيا در مدرسه يا راديو و تلويزيون محلي يادتان نداده بودند كه اگر بمب شيميايي زدند چه كار كنيد؟ نه والله! اگر يادمان داده بودند كه بالاخره يك كاريش مي كرديم كه دست كم اين قدر شديد شيميايي نشويم. هيچي نگفته بودند. مغازه هاي اطراف و مغازه اي را كه برادرم در آن كار مي كرد، خراب كرده بودند. مردم عادت داشتند هواپيما كه مي آمدند، روي زمين دراز مي كشيدند. برادرم و بقيه هم رفته بودند توي چاله هايي كه براي ساختمان سازي ساخته بودند. برادرم كه آمد خانه گفت پشتم مي سوزد. پيراهنش راكه بالا زدم، ديدم سرخ شده، دانه هاي سياهرنگ هم روي پيراهنش بود. پس منزل شما نزديك محل سقوط بمب بود. بله، بمب به چهارراه فرمانداري خورده بود. مادرم نگاه كرد به پشت برادرم گفت طوري نشده، فقط قرمز شده. برادرم گفت، «نه ! من جگرم سوخته!» همه گريه كرديم و گفتيم چيزي نشده، ولي او خودش رفت. اسمشان چه بود؟ كمال. هيجده سالش بود. سرپرست خانواده بود. پدر نداشتيم. پدرمان فوت كرده بود. خودش به پاي خودش رفت بيمارستان. مثل كسي بود كه آتش گرفته باشد. من بزرگ تر از همه بچه هاي خانواده بودم و دنبالش رفتم. وقتي رسيدم، بيمارستان قيامتي بود. كسي، كسي را نمي شناخت. مثلا يكي از همسايگان ما كه دوست برادرم بود و با برادرم شهيد شد، يك تكه از موهاي سرش به كلي كنده وسرش كچل شده بود. آيا بيمارستان آمادگي براي چنين وضعيتي را داشت ؟ نخير، آنها فقط زخمي ها را درمان مي كردند و نمي توانستند به امثال من و برادرم برسند. خيلي شلوغ بود.آن قدر فشار مردم زياد شد كه در بيمارستان را قفل كرده بودند. فقط همان يك بيمارستان را داشت؟ بله، هنوز هم يك بيمارستان بيشتر ندارد. يكي نصفه كاره مانده. مي گويند پيمانكارش فرار كرده است. پس اينهايي كه از آن فاجعه مانده اند چه بايد بكنند؟ يا بايد بميرند يا يك جوري خودشان را برسانند به مركز استان يا تهران يا جاي ديگر. مثلا من و خانواده ام و مادرم كه بيست سال است داريم زجر مي كشيم؛ كسي نمي آيد بپرسد حالتان چطور است. مگر كسي كه دستش به دهنش برسد، بتواند چاره اي براي دردش پيدا كند. خانواده شما چند نفرند؟ ما خانواده شش نفري بوديم. برادرم كه شهيد شد، باقي هم همگي مصدوم شيميايي هستيم.
چه كسي از همه بيشتر لطمه خورده ؟ همه مان آسيب ديديم. هيچ كدام از همديگر خبر نداشتيم. ما بعد از دو ماه فهميديم كه برادرم شهيد شده، كسي به ما نگفته بود. مردم آمده و جنازه را از بيمارستان امام خميني تحويل گرفته و دفن كرده بودند. ما همه مان توي بيمارستان بستري بوديم. من كه خودم همه اش توي حالت خواب و بيداري بودم. دائما به من واليوم تزريق مي كردند، چون كلاً گلو و سينه ام سوخته بود. از بس تقلا مي كردم، دست و پايم را با طناب به تخت مي بستند. من فقط داد مي زدم تو رو خدا مادرم را مي خواهم. تورو خدا برادرم را مي خواهم. مادرتان كجا بستري بودند؟ بيمارستان چمران،همه مان از هم جدا بوديم. از روز بمباران مي گفتيد. به برادرم گفتند بايد برود تربيت بدني. مصدومين را آنجا بستري كرده بودند. دنبالش رفتم. دست كم هزار نفر آنجا بستري شده بودند. ورزشگاه بود كه كرده بودند نقاهتگاه.در آنجا برادرم شروع كرد به استفراغ و من هول كردم و جيغ زدم آقاي دكتر ! برادرم دارد مي ميرد. اين منظره هيچ وقت از يادم نمي رود. نمي دانم آن آقا دكتر بود، پرستار بود، بهيار بود، من كه داد زدم، بنده خدا غش كرد افتاد. نمي دانم بيهوش شد يا سكته كرد. آن قدر كه به او فشار روحي آمده بود. آن قدر او را به اين طرف و آن طرف كشيده بودند كه نتوانست طاقت بياورد. دكتر و پرستار هم خيلي كم بود. فقط نيروي انتظامي آنجا بود. آنجا كه بوديم دوباره هواپيما ها آمدند و به ما گفتند شما برويد خانه هايتان. برادرم به من گفت برو خانه. مادر تنهاست و ناراحت مي شود. مرا فرستاد. رفتم خانه ديدم هيچ كس نيست و مادرم توي حياط افتاده. آمدند مادرم را توي آمبولانس گذاشتند و بردند. مادرتان چند سالشان بود؟ والله الان شصت و پنج سالش مي شود. يك برادرم وقتي پدرم فوت كرد، چهل روز بود كه به دنيا آمده بود. الان كارمند بنياد است. خلاصه رفتم خانه،همه در و پنجره ها باز بودند. پرسيدم كجا هستند خواهر و برادرهايم، گفتند همه شان را با هليكوپتر اعزام كردند، برده اند بانه. نزديك ترين شهر به سردشت است. چقدر طول كشيد تا برادرتان شهيد شدند؟ والله نمي دانم، چون بيمارستان بودم. اين قدر مي دانم كه دو ماه بعد خبر شهادتش را به ما دادند. خيلي سخت است. وقتي از بيمارستان مرخص شدم وآمدم سردشت، نه خانه اي داشتيم و نه كسي بود كه به او دردمان را بگوييم. من نمي دانم خدا چه قدرتي به آدم مي دهد؛ و گرنه من بايد واقعا در آن وضع، روحم از تنم مي رفت. خواست خدا بوده كه شما بمانيد و از مادر و بقيه مراقبت كنيد. من و برادرم رفتيم خانه عمه ام. آب در خانه نبود. رفتم از سر كوچه آب بياورم، توي كوچه افتادم. يكي از همسايه هاي عمه ام آمده بود و من و برادرم را بردند تربيت بدني. به هوش كه آمدم ديدم ماسك روي پوستم زده اند. دستم خيلي بزرگ شده بود و پر از تاول بود. وقتي به هوش آمدم گفتم اعضاي خانواده ام كجا هستند. گفتند تو به فكر خودت باش. آنها را اعزام كرده اند. مرا با برانكار گذاشتند توي اتوبوس. حداقل بيست نفر مثل من را دراز كرده بودند آنجا. لباسهايمان آلوده بود و همگي از هم گرفتيم. مرا كه به تهران آوردند، لباسهايم را آتش زدند. ماسك مي زدند و دستكش دست مي كردند تا لباسهاي ما را عوض كنند. فرزندان شما هم عارضه اي گرفته اند؟ يكي از بچه هايم كه به دنيا آمد صورتش لك داشت، بعد كم كم بهتر شد. بقيه اعضاي خانواده چقدر آسيب ديدند؟ مادرم كه ريه اش بود، پوستش بود، اعصابش بود. چون شيميايي خردل بود، تاول مي زد و اعصاب را هم تخريب مي كرد. توي تهران كه بوديم، مردم كه مي آمدند ملاقات ما، از ما مي ترسيدند. تمام پوست صورتمان پايين آمده بود. هنوز هم به خدا دوست ندارم بعضي از مجلسها را بروم، چون بعضي ها مي دانند شيميايي چيست، ولي بعضي ها نمي دانند. توي دلم مي گويم نكند اينها خيال كنند سرطان دارم يا سل دارم. بايد اطلاع رساني شود. مردم تا ندانند اصل موضوع چيست، طبيعي است كه نگران شوند. من هنوز عوارض آن را به صورت لك و خال دارم. ريه هايم خيلي خيلي ناراحت هستند. نفس تنگي مي گيرم. سرماخوردگي كه مي گيرم خيلي ناراحت مي شوم. تابستانها هم پوستم سوزش و خارش دارد و چشمهايم مي سوزند. يكي از برادرهايم چشمهايش را جراحي كرده و خيلي ناراحت است. زمستانها كه ريه هايم خيلي اذيت مي كنند، داروهايم اضافه مي شوند، چون من كلا مرتبا دارو مي خورم. دائما بايد اكسيژن مصرف كنم، ولي به ما رسيدگي نمي شود. من جانبازيم 45 درصد بود، پنج درصد را بدون اينكه معاينه ام كنند، كم كردند. يك جورهائي سليقه اي عمل مي كنند، در حالي كه دو ماه بيمارستان تهران بستري بودم و پرونده پزشكي من هست كه چقدر مفصل است. هنوز هم بعد از بيست سال، عوارض توي بدنم هست كه تعجب مي كني. هر چه هم سن آدم بالاتر مي رود، اثر شيميايي بيشتر مي شود. نمي دانم چرا پزشكان سر حرف خودشان نيستند. اگر با بالا رفتن سن، اثرات شيميايي بيشتر مي شود، پس معلوم است كه درصد جانبازي بالا مي رود، نه اينكه پايين تر بيايد. كار من بر عكس شده، سنم رفته بالاتر، درصد جانبازيم را كم كرده اند. روز به روز كه سنم بالاتر مي رود، وزنم بالاتر مي رود و تنگي نفسم بيشتر مي شود. هواي اينجا پاك است، ولي آن قدر گرد و خاك دارد كه نمي شود نفس كشيد. متأسفانه قدرت ورزش كردن ندارم. حداقل گاهي ما را نمي برند يك جايي كه راحت تر نفس بكشيم. به خدا من فقط به خاطر بچه هايم، خودم را سر پا نگه مي دارم. آيا خانمها مصدوم شيميايي نمي توانند دور هم جمع شوند و به نوعي دست كم از نظر روحي به هم كمك كنند؟ چه بگويم؟ گاهي دور هم جمع مي شوند و انجمن درست مي كنند، ولي هر كسي به نفع خودش كار مي كند. از اين گذشته همه ما جاهاي خلوت را دوست داريم. نمي توانيم شلوغي را تاب بياوريم، چون اعصابمان تاب نمي آورد. آنهايي كه همدرد من هستند، به جاها و شهرهاي ديگر رفته اند، چون اينجا امكانات و دكتر نيست، اما من استطاعت ماليم نرسيد كه بروم و از شر اين شهر خلاص بشوم. پارسال خواستم بروم اروميه، چون امكانات دارد، مي توانم بروم پارك، بروم گردش، ولي به خاطر مادرم نمي توانم. مادرم دلش سوخته، من كه بروم اذيت مي شود. شما با همين مصدوميت شيميايي معلم شديد؟ بله. خسته تان نمي كند؟ چه كار كنم؟ بيكار بمانم حالم بدتر مي شود. هم از نظر مالي كمكي است، هم روحيه ام بهتر مي شود. سر كلاس كه مي روم حالم بهتر است. جسمم گاهي خوب است، اما روحم هميشه در عذاب است و مي گويم خدايا! كاش به دنيا نمي آمدم كه اين قدر زجر بكشم. بايد مرتبا دارو مصرف كنم كه درمان موقتي است. حالا هم كه ناراحتي معده گرفته ام از بس كه دارو خورده ام. گاهي اوقات دلم مي خواهد ديگر دارو نخورم، چون اصلا فايده ندارد. اين كار را نكنيد، چون اگر دارو را سر خود قطع كنيد، عوارض مصدوميت بدتر مي شود. تهران كه بودم گفتند اگر كار كني و سرگرم شوي برايت بهتر است. غير از كار آيا به هنري هم علاقه داريد؟ به بافندگي و خياطي علاقه دارم؛ اما زود خسته مي شوم. به هر حال نبايد بگذاريد افسردگي، شما را از پا در بياورد. كاري كه انسان به آن علاقه دارد، رنج را كم مي كند. خيلي فكر كرده ام كه چيزي را كه با آن علاقه دارم پيگيري كنم، ولي امكانات و وقت نيست. گاهي شروع كرده ام، ولي زود خسته و بيزار مي شوم. از همان بچگي به بافندگي و خياطي علاقه داشتم. به باغباني و پرورش گل علاقه نداريد؟ به پرورش گل خيلي علاقه دارم، ولي واقعا امكانات ندارم. دوست دارم بيشتر بروم كنار رودخانه بنشينم. چرا اين كار را نمي كنيد؟ گاهي اين كار را مي كنم. خيلي مرا آرام مي كند. اگر شما افسرده باشيد، بچه هايتان رنج مي كشند. به خاطر آنها به داد خودتان برسيد. طبيعت درمان خيلي بزرگي است. اينجا واقعا امكانات نيست. هر روز كه نمي شود تنهايي رفت. اين شهر كوچك است. اين بهانه ها را نياوريد. شما بايد سرافراز و مقاوم و زنده بمانيد چون نشانه يك حادثه بزرگ در اين كشور هستيد. بچه هايتان بايد از شما درس مقاومت بگيرند. منطقه ما آن قدر خاك دارد. اصلا رسيدگي نمي شود. از خانه كه بروم بيرون، نفسم مي گيرد. ما خودمان صدهزارتومان داديم، كوچه را آسفالت كردند، ولي نمي رسند. داخل شهر رسيدگي نشده. بيرون شهر هم كه بايد امكانات داشته باشي. بايد واقعا به جانبازان برسند. خدا شاهد است يك هفته ما را بردند شمال، دكتر معاينه مي كرد و مي گفت همه تان بهتر شديد. من اين قدر زجر مي كشم،ولي هيچ چيز جانبازان شامل من نمي شود. يك هفته پيش رفتم دكتر. دست راستم مثل برق گرفتگي شده بود. گزگز مي كرد. رفتم دكتر، گفت ناراحتي اعصاب داري.مرا فرستاد پيش دكتر اعصاب. حداقل اين بزرگها، اين دست اندركاران، داد ما را به گوش مردم دنيا برسانند. آمديم و نرساندند، تكليف چيست ؟ شما به عنوان آدمهاي مصدوم، اراده و توانتان خيلي بالاتر از اين حرفهاست. بايد سعي خودم را بكنم. اينجا يك پارك هم دارد كه همه اش گرد و خاك است ؛ براي همين نمي روم. اگر بتوانم همان بيرون شهر را بروم، بهتر است. دائما بايد داخل كيفم اسپري داشته باشم. تقدير اين طور بوده. كسي هم نمي پرسد اين مردم بيگناه چه تقصيري داشتند. مردم فعلي دنيا چه گناهي دارند كه در هر گوشه اي هر روز دهها نفر در بمب گذاري ها از بين مي روند؟ بخواهيم اين طور به موضوع نگاه كنيم ؛ عمرمان كفاف نمي دهد جوابش را پيدا كنيم. والله فقط كردها مي توانند اين دردها را تحمل كنند. اين آدمهايي كه از ما مي ترسند و خيال مي كنند بيماري ما مسري است ؛ طاقت يك دقيقه اش را ندارند. شما در اين مصاحبه به خوانندگان خودتان حالي كنيد كه مسري نيست. اين خيلي براي ما تلخ است حداقل گاهي تلويزيون يك برنامه هايي بگذارد كه مردم بدانند موضوع چيست. گاهي يك نفر بيايد اينجا برايمان سخنراني بگذارد كه روحيه مان را از دست ندهيم. در هيچ جاي دنيا مردم منتظر نمي مانند كه دولت بيايد كاري براي آنها بكند. خود مردم بايد به داد هم برسند. درست مي گوييد. سعي مي كنم دست كم دست بچه هايم را بگيرم و بروم توي طبيعت.ممنونم كه به ياد ما بوديد. وظيفه است. برايتان صبر و تحمل و سلامتي آروز مي كنم. منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 20 /ج
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 347]
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها