محبوبترینها
با چاپ روی وسایل یک کسب و کار پرسود بسازید
قیمت دیگ بخار و تولیدکننده اصلی دیگ بخار
معروفترین هدیه و سوغاتی یزد مشخص شد!
آشنایی با انواع دوربین مداربسته ضد آب
پرداخت اینترنتی قبوض ساختمان (پرداخت قبض گاز، برق و آب)
بهترین دوره آموزش سئو محتوا در سال 1403 با نام طوفان ۱۴۰۳ در فروردین ماه شروع می شود
یک صرافی ارز دیجیتال چه امکاناتی باید داشته باشد؟
تعمیرگاه مجاز تعمیر ماشین لباسشویی در شرق تهران
تعمیرگاه مجاز تعمیر ماشین لباسشویی در شرق تهران
جراحی و درمان ریشه دندان عفونی با خانم دکتر صفوراامامی
چه مواردی بر قیمت کابین دوش حمام تاثیر دارند؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1798749092
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيستشاعر : صائب تبريزي اين قفل بسته، گوش به زنگ کليد نيستاميد دلگشاييم از ماه عيد نيستروزم سياه باد که چشمم سفيد نيستچشم من و جدا ز تو، آنگاه روشني ؟بر زليخا طعن ارباب ملامت، بارنيستهر که پيراهن به بدنامي دريد آسوده شدکه بي دليل ز خود رفتم ميسر نيستمرا به ساغري اي خضر نيک پي دريابروشن شود که ديدهي يعقوب کور نيستپيراهني کجاست که بر اهل روزگاربيش از يک ناله در صد حلقهي زنجير نيستاختلافي نيست در گفتار ما ديوانگانکوهکن را قاصدي بهتر ز جوي شير نيستبيقراران نامه بر از سنگ پيدا ميکنندملک خراب را غمي از ترکتاز نيستسيل از بساط خانه بدوشان چه ميبرد؟چون سبو، پيوند دست ما به سر، امروز نيستخاک ما را از گل بيت الحزن برداشتندصد حيف، چشم شوخ تو گوهرشناس نيستاشک من و رقيب به يک رشته ميکشدهر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نيستهيچ باري از سبو بر دوش اهل هوش نيستعمر جاويدان او، يک آب خوردن بيش نيست !اي سکندر تا به کي حسرت خوري بر حال خضر؟چون گل رعنا، خزان و نوبهاري بيش نيستپشت و روي باغ دنيا را مکرر ديدهايمآتش به گرمي عرق انفعال نيستدر دوزخم بيفکن و نام گنه مبراز دل خاک، که آرام در آنجا هم نيستنفس سوختهي لاله، خطي آورده استوگرنه کيست که از زندگي پشيمان نيستعدم ز قرب جوار وجود زندان استهيچ کس را خبر از آمدن و رفتن نيستنه همين موج ز آمد شد خود بي خبرستخار در ديده چو افتاد، کم از سوزن نيستدل نازک به نگاه کجي آزرده شوديک قدم بي چاه در صحراي کنعان تو نيستبه که در غربت بود پايم به زندان اي پدرشعله شوق مرا حاجت به دامان تو نيستاي نسيم پيرهن بر گرد از کنعان به مصردست دعاي باده پرستان شکسته نيستگر محتسب شکست خم ميفروش رادر بساط آسيا يک دانهي نشکسته نيستيک دل آسوده نتوان يافت در زير فلکابرو گشاده باش چو دستت گشاده نيستچون وانميکني گرهي، خود گره مشودارم عنان به دست و به دستم اراده نيستچون طفل نوسوار به ميدان اختياردر رياض آفرينش يک دل آسوده نيستغنچهي تصوير ميلرزد به رنگ و بوي خويشابروي قبله را خبري از اشاره نيستاز زاهدان خشک مجو پيچ و تاب عشقامروز به جمعيت ما سلسلهاي نيستدر موج پريشاني ما فاصلهاي نيستگر ميروي از خود، به ازين قافلهاي نيستبوي گل و باد سحري بر سر راهنداز خون چو داغ لاله حصار دل من استدر بيابان جنون سلسلهپردازي نيستبا پاکدامنان نظري هست حسن راهر جا که بوي خون شنوي منزل من استخزان ز غنچهي تصوير، راست ميگذردتا آفتاب سرزده، در خانه من استدرين دو هفته که مهمان اين چمن شدهايهميشه جمع بود خاطري که غمگين استبه قرب گلعذاران دل مبنديدبه خنده لب مگشا، روزگار گلچين استغربت مپسنديد که افتيد به زندانوصيت نامه شبنم همين استتيره بختيهاي ما از پستي اقبال نيستبيرون ز وطن پا مگذاريد که چاه استغافل مشو ز پاس دل بيقرار مااز بلندي شمع ما پرتو به دور انداخته استخواهد ثواب بت شکنان يافت روز حشرکاين مرغ پرشکسته قفسها شکسته استجام شراب، مرهم دلهاي خسته استسنگين دلي که توبهي مارا شکسته است!بر حسن زود سير بهار اعتماد نيستخورشيد، موميايي ماه شکسته استپيوسته است سلسله موجها به همشبنم به روي گل به امانت نشسته استاز حال دل مپرس که با اهل عقل چيستخود را شکسته، هر که دل ما شکسته استصد بيابان درميان دارند از بي نسبتيديوانهاي ميانهي طفلان نشسته استخنده بيجاست برق گريهي بي اختيارگر به ظاهر کوه باصحرا به هم پيوسته استغافل است از جنبش بي اختيار نبض خويشاشک تلخ و قهقه مينا به هم پيوسته استکنعان ز آب ديده يعقوب شد خرابآن که پندارد که در دست اختياري داشته استجز روي او که در عرق شرم غوطه زدابر سفيد اينهمه باران نداشته استگردن مکش ز تيغ شهادت که اين زلاليک برگ گل هزار نگهبان نداشته استاز ما سراغ منزل آسودگي مجواز جويبار ساقي کوثر گذشته استاين گردباد نيست که بالا گرفته استچون باد، عمر ما به تکاپو گذشته استغم پوشش برونم را گرفته استاز خود رميدهاي است که صحرا گرفته استز فکر جامه ونان چون برآيم ؟خيال نان درونم را گرفته استاز دست رستخيز حوادث کجا رويم ؟که بيرون و درونم را گرفته استيک دلشده در دام نگاهت نگرفته استما را ميان باديه باران گرفته استبرگرد به ميخانه ازين توبهي ناقصدر هالهي آغوش، چو ماهت نگرفته استخميازهي نشاط است، روي گشادهي گلتا پير خرابات به راهت نگرفته استسپهر خون به دلم ميکند، نميداندورنه که از ته دل، در اين جهان شکفته است ؟داند که روح در تن خاکي چه ميکشدکه آبروي سفال شکسته از باده استسيل در بنياد تقوي از بهار افتاده استهر ناز پروري که به غربت فتاده استهست اميد زيستن از بام چرخ افتاده راتوبه را آتش به جان از لاله زار افتاده استسنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده استواي بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده استنه لباس تندرستي، نه اميد پختگيگل چو تقويم کهن از اعتبار افتاده استهرگز از من چون کمان بر دست کس زوري نرفتميوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده استداغ مي گل گل به طرف دامنم افتاده استاين کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است ؟تا گذشتي گرم چون خورشيد از ويرانهامهمچو مينا ميکشي بر گردنم افتاده استغفلت پيريم از عهد جواني بيش استاز گرستن گل به چشم روزنم افتاده استبخت ما چون بيد مجنون سرنگون افتاده استخواب ايام بهارم به خزان افتاده استميتوان خواند از جبين خاک، احوال مراهمچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده استچون غنچه اين بساط که بر خويش چيدهايبس که پيش يار حرفم بر زمين افتاده است !تا دل از دستم شراب ارغواني برده استتا ميکشي نفس، همه را باد برده استآن که بزم غير را از خنده پر گل کرده استخضر را پندارم آب زندگاني برده است !اين چه رخسارست، گويا چهره پرداز بهارخاطر ما را پريشانتر ز سنبل کرده استنقش پاي رفتگان هموار سازد راه راآب و رنگ صد چمن را صرف يک گل کرده استجان ميدهد چو شمع براي نسيم صبحمرگ را داغ عزيزان بر من آسان کرده استمرا به بلبل تصوير رحم ميآيدهر کس تمام شب نفس آتشين زده استخاطر از سبحه و زنار مکدر شده استکه در هواي تو بال و پري به هم نزده استشبنم از سعي به سرچشمهي خورشيد رسيدريسمان بازي تقليد مکرر شده استاز باده خشک لب شدن و مردنم يکي استقطره ماست که زنداني گوهر شده استهيچ کس مشکل ما را نتوانست گشودتا شيشهام تهي شده، پيمانه پر شده استاي که ميپرسي ز صحبتها گريزاني چراتا به نام که طلسم دل ما بسته شده است ؟از مرگ به ما نيم نفس بيش نمانده استدر بساطم وقت ضايع کردني کم مانده استچون برگ خزان ديده و چون شمع سحرگاهيک گام ز سيلاب به خس بيش نمانده استنه کوهکني هست درين عرصه، نه پرويزاز عمر مرا نيم نفس بيش نمانده استيک عمر ميتوان سخن از زلف يار گفتآوازهاي از عشق و هوس بيش نمانده استيک دل گشاده از نفس گرم من نشددر بند آن مباش که مضمون نمانده استديوانه شو که عشرت طفلانهي جهاناين باغ پر ز غنچهي تصوير بوده استشيرازهي طرب خط پيمانه بوده استدر کوچهي سلامت زنجير بوده استامروز کردهاند جدا، خانه کفر و دينسيلاب عقل گريهي مستانه بوده استدر زمان عشق ما کفرست، ورنه پيش ازينزين پيش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده استسيري ز ديدن تو ندارد نگاه منگاهگاهي رخصت بوس و کناري بوده استاي غزال چين، چه پشت چشم نازک ميکني ؟چون قحط ديدهاي که به نعمت رسيده استخوني که مشک گشت، دلش ميشود سياهچشم ما آن چشمهاي سرمه سا را ديده استفلک پير بسي مرگ جوانان ديده استزان سفله کن حذر که به دولت رسيده استتسليم ميکند به ستم ظلم را دليراين کمان، پشت سر تير فراوان ديده استبه دوست نامه نوشتن، شعار بيگانه استجرم زمانه ساز، فزون از زمانه استاگر ز اهل دلي، فيص آسمان از توستبه شمع، نامهي پروانه، بال پروانه استغفلت نگشت مانع تعجيل، عمر راکه شيشه هر چه کند جمع، بهر پيمانه استدر گوشه فقس مگر از دل برآورمدر خواب نيز قافله ما روانه استبود تا در بزم يک هشيار، ساقي مينخورداين خارهاکه در دلم از آشيانه استآنچه برگ عيش ميداني درين بستانسراباغبان آبي ننوشد تا گلستان تشنه استعافيت ميطلبي، پاي خم از دست مدهپيش چشم اهل بينش، دست بر هم سودهاي استقانع از قامت يارست به خميازهي خشککه بلاها همه در زير سر هشياري استدل سودازده را راحت و آزار يکي استبخت آغوش من و طالع محراب يکي استقرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسيخانه پردود چو شد، روز و شب تار يکي استادب پير خرابات نگهداشتني استنسبت نقطه ز اطراف به پرگار يکي استنور ماه و انجم و خورشيد پيش من يکي استطبع پيران و دل نازک اطفال يکي استتوان به زنده دلي شد ز مردگان ممتازآن که اين آيينهها را ميکند روشن يکي استبه نسيمي ز گلستان سفري ميگرددوگرنه سينه و لوح مزار هر دو يکي استبغير دل که عزيز و نگاه داشتني استبرگ عيش من و اوراق خزان هر دو يکي استبگشاي چاک سينه که بر منکران حشرجهان و هرچه درو هست، واگذاشتني استيک ديدن از براي نديدن بود ضرورروشن شود که صبح قيامت دميدني استنشاط يکشبهي دهر را غنيمت دانهر چند روي مردم دنيا نديدني استميان شيشه و سنگ است خصمي ديرينکه ميرود چو حنا اين نگار دست به دستروزگار آن سبکرو خوش که مانند شراردل مرا و ترا چون توان به هم پيوست ؟تا بوي گلي سلسله جنبان نسيم استتا نظر واکرد، چشم از عالم ايجاد بستمحتسب از عاجزي دست سبوي باده بستبر ما ره آمد شد بستان نتوان بستعاقبت زد بر زمين چون نقش پايم بي گناهبشکند دستي که دست مردم افتاده بستمرو به مجلس مي گر به توبه ميلرزيداشتم آن را که عمري چون دعا بر روي دستاز مي، خمار آن لب ميگون ز دل نرفتسبو هميشه نيايد برون ز آب درستدرين بساط، بجز شربت شهادت نيستداغ شراب را نتواند شراب شستشيرين به جوي شير بر آميخت چون شکرميي که تلخي مرگ از گلو تواند شستدلبستگي است مادر هر ماتمي که هستخسرو دلش خوش است که بزم وصال ازوستبر مهلت زمانهي دون اعتماد نيستميزايد از تعلق ما هر غمي که هستصبح آدينه و طفلان همه يک جا جمعندچون صبح در خوشي بسر آور دمي که هستعرق شرم مرا فرصت نظاره ندادبر جنون ميزنم امروز که بازاري هست!رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خمديده خون ميخورد آنجا که نگهباني هستداغ عمر رفته افسردن نميداند که چيستاي پير، ترا حاصل ازين قد دو تا چيست ؟خامهي نقش اگر گردد نسيم دلگشاآتش اين کاروان، مردن نميداند که چيستاي خضر، غير داغ عزيزان و دوستانغنچهي تصوير، خنديدن نميداند که چيستدل رميده ما را به چشم خود مسپارحاصل ترا ز زندگي جاودانه چيست ؟اي کوه طور، گردن دعوي مکن بلندسياه مست چه داند نگاهباني چيستمکن سپند مرا دور از حريم وصالآخر دل شکسته ما جلوهگاه کيست ؟تشنه چشمان را ز نعمت سير کردن مشکل استکه بيقراري من خالي از تماشا نيستاز عمر رفته حاصل من آه حسرت استدشت اگر دريا شود، ريگ روان سيراب نيستشبنم دو بار بازي بستان نميخوردجز زنگ از شمردن اين زر به دست نيستاي که خود را در دل ما زشت منظر ديدهايدل را به رنگ و بوي جهان بازگشت نيستسينه صافان را غباري گر بود بر چهره استرنگ خود را چاره کن، آيينهي ما زرد نيستروزگاري است درين دايره آوازي نيستدر درون خانهي آيينه راه گرد نيستاز براي دل ما قحط پريشاني نيست !سر زلف تو نباشد سر زلف ديگرکه در بديههي ميناي مي رواني نيستکه باز حرف گلوگير توبه را سرکرد؟که رخنههاي قفس، رخنه رهايي نيستز خنده رويي گردون، فريب رحم مخورياد زمانهاي که غم دل حساب داشتمجنون به ريگ باديه غمهاي خود شمردسوزني بود درين راه، مسيحا برداشتچه ز انديشه تجريد به خود ميلرزي ؟آنقدر بار به دل نه که تواني برداشتدل ز جمعيت اسباب چو برداشتني استعشقبازي پلهاي از دار بالاتر نداشتمن به اوج لامکان بردم، وگرنه پيش ازيننامهي ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشتقاصدان را يکقلم نوميد کردن خوب نيستکاش در زندگي از خاک مرا بر ميداشتآن که گريان به سر خاک من آمد چون شمعگر شکست دل عشاق صدايي ميداشتبر سر کوي تو غوغاي قيامت ميبودکاش اين قافله آواز درايي ميداشتبي خبر ميگذرد عمر گرامي، افسوسدر زمان سرو خوش رفتار او بر دل گذاشت!بوستان، از شاخ گل، دستي که بالا کرده بودخشک لب ميبايدم چون کشتي از دريا گذشتخو به هجران کرده را ظرف شراب وصل نيستبا وجود پل مرا از آب ميبايد گذشتمنت خشک است بار خاطر آزادگانچو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشتز روزگار جواني خبر چه ميپرسي ؟ميبايدم ز پيش نسيم سحر گذشتچون شمع، با سري که به يک موي بسته استکه روز من به شتاب شب وصال گذشتزمن مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت ؟نميتوانم ازين لقمه حلال گذشت!مکن به خوردن خشم و غضب ملامت منکعبه را گم کرد هر کس بي خبر از دل گذشتهمچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشتاز زندگاني آنچه به خواب گران گذشتبي حاصلي نگر که شماريم مغتنمخوش آن که تشنه به آب بقا رسيد و گذشتدلم ز منت آب حيات گشت سياهنتوان سرسري ازمعني پيچيده گذشتزلف مشکين تو يکعمر تامل داردعمر من در فکر آزادي چو زنداني گذشتتا نهادم پاي در وحشت سراي روزگارجمله در زندان تنگ از پاکداماني گذشتنوبهار زندگي، چون غنچه نشکفتهامکه توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!به کلک قاعده داني شکستگي مرسادکه راه در دل خوبان به زور نتوان يافتفغان که کوهکن ساده دل نميداندتا پسته لب گشود، دل خود به جا نيافت!در پيش غنچهي دهن دلفريب اوپل برين آب چو شد ساخته ميبايد رفتخم چو گردد قد افراخته ميبايد رفتدست آخر همه را باخته ميبايد رفتمن گرفتم که قمار از همه عالم برديکز بوي باده دست و دل من ز کار رفتساقي، ترا که دست و دلي هست مي بنوشبي اختيار آمد و بي اختيار رفتخوش وقت رهروي که درين باغ چون نسيماز گرانخوابي منزل سفر از يادش رفتجان به اين غمکده آمد که سبک برگرددروزني زين خانه تاريک پيدا کرد و رفتروزگار آن سبکرو خوش که مانند شرارروزگاري خاک خورد، آخر به هم پيچيد و رفتهر که آمد در غم آبادجهان، چون گردبادسر برون آورد و بر وضع جهان خنديد و رفتوقت آن کس خوش که چون برق از گريبان وجوديوسف به ريسمان برادر به چاه رفتنتوان به دستگيري اخوان ز راه رفتابجد ايام طفلي را ز سر بايد گرفتآه کز کودک مزاجيهاي ابناي زمانکي ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفتشيشه با سنگ و قدح با محتسب يکرنگ شدبوي پيراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفتدامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشقآفاق را به يک دو نفس ميتوان گرفتچون صبح اگر عزيمت صادق مدد کنداين ملک را به تيغ زبان ميتوان گرفتاز ما به گفتگو دل و جان ميتوان گرفتزين لقمهي غمي که مرا در گلو گرفتاز شير مادرست به من مي حلال ترهر که چون طاوس دنبال خودآرايي گرفتمحضر قتلش به مهر بال و پر آماده شدفغان که آب شد آيينه و جلا نگرفتدلم زگريهي مستانه هم صفا نگرفتغماز رنگ هم به زبان شکسته گفتتنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفتبر قد روشندلان، جامه بريده است صبحسر به گريبان خواب، از چه فرو بردهاي ؟تا تو نفس ميکشي، تيغ کشيده است صبححاجت شمع و چراغ، نيست شب عمر رارنگين شود ز يک گل خورشيد، باغ صبحشمعي بس است ظلمت آيينه خانه رامستي شب ندهد سود به خميازه صبحعيش امروز علاج غم فردا نکندلبريز کن سبوي خود از آب جوي صبحزان پيش کز غبار نفس بي صفا شودوقت شمعي خوش که پا در حلقه ماتم نهاددل ز همدردان شود از گريه خالي زودتراجتماع دوستان يکدلم آمد به يادسر به هم آورده ديدم برگهاي غنچه راکه از حلاوت آن، لب به يکديگر چسبدبغير شهد خموشي کدام شيريني استسيه مست است دولت، تا کجا خيزد، کجا افتدنه از روي بصيرت سايه بال هما افتدکه چشمش وقت گل چيدن به چشم باغبان افتدز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفليآخر اين سلسله بر گردن ما ميافتد!نيست امروز کسي قابل زنجير جنونبه نسيمي ورق لاله و گل بر گرددحسن در هر نگهي عالم ديگر گرددپيش ازان کز نفس خلق مکدر گردددم جان بخش نسيم سحري را دريابکه اگر بازستانند، دو چندان گردد!دزدي بوسه عجب دزدي خوش عاقبتي استدو راه است اين که در نزديکي منزل يکي گرددطريق کفر و دين در شاهراه دل يکي گرددتيري نگشايم که به من باز نگرددهرگز ز کمانخانهي ابروي مکافاتنشيند هر که با من يک نفس، همدرد ميگرددچو برگ سبز کز باد خزاني زرد ميگردد
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 506]
صفحات پیشنهادی
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيستشاعر : صائب تبريزي اين قفل بسته، گوش به زنگ کليد نيستاميد دلگشاييم از ماه عيد نيستروزم سياه باد که چشمم سفيد نيستچشم من ...
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيستشاعر : صائب تبريزي اين قفل بسته، گوش به زنگ کليد نيستاميد دلگشاييم از ماه عيد نيستروزم سياه باد که چشمم سفيد نيستچشم من ...
ز آفتاب جدا بود ماه چندين شب
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست اميد دلگشاييم از ماه عيد نيستشاعر : صائب تبريزي اين قفل بسته، گوش به زنگ کليد ... از ماه عيد نيستروزم سياه باد که چشمم سفيد ...
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست اميد دلگشاييم از ماه عيد نيستشاعر : صائب تبريزي اين قفل بسته، گوش به زنگ کليد ... از ماه عيد نيستروزم سياه باد که چشمم سفيد ...
sms : مردمم به چشم اب نگاهم
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست اميد دلگشاييم از ماه عيد نيستشاعر : صائب تبريزي اين قفل بسته، گوش به زنگ .... آبي ننوشد تا گلستان تشنه استعافيت ميطلبي، ...
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست اميد دلگشاييم از ماه عيد نيستشاعر : صائب تبريزي اين قفل بسته، گوش به زنگ .... آبي ننوشد تا گلستان تشنه استعافيت ميطلبي، ...
خشم نیمه تیرماه کلید میخورد
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست ... بسته، گوش به زنگ کليد نيستاميد دلگشاييم از ماه عيد نيستروزم سياه باد که ... سر تير فراوان ديده استبه دوست نامه نوشتن، شعار ...
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست ... بسته، گوش به زنگ کليد نيستاميد دلگشاييم از ماه عيد نيستروزم سياه باد که ... سر تير فراوان ديده استبه دوست نامه نوشتن، شعار ...
پیش چشمم تو را سر بریدند
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست ... از ماه عيد نيستروزم سياه باد که چشمم سفيد نيستچشم من و جدا ز تو، آنگاه روشني ؟ ... دست ما به سر، امروز نيستخاک ما را از گل بيت ...
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست ... از ماه عيد نيستروزم سياه باد که چشمم سفيد نيستچشم من و جدا ز تو، آنگاه روشني ؟ ... دست ما به سر، امروز نيستخاک ما را از گل بيت ...
دلشکسته فردا کلید میخورد
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست ... قفل بسته، گوش به زنگ کليد نيستاميد دلگشاييم از ماه عيد نيستروزم سياه باد که چشمم ... رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خمديده ...
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست ... قفل بسته، گوش به زنگ کليد نيستاميد دلگشاييم از ماه عيد نيستروزم سياه باد که چشمم ... رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خمديده ...
چشمهاي زرد كليد ميخورد
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست ... بسته، گوش به زنگ کليد نيستاميد دلگشاييم از ماه عيد نيستروزم سياه باد که چشمم ... که به نعمت رسيده استخوني که مشک گشت، ...
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست ... بسته، گوش به زنگ کليد نيستاميد دلگشاييم از ماه عيد نيستروزم سياه باد که چشمم ... که به نعمت رسيده استخوني که مشک گشت، ...
کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست بر زليخا طعن ارباب ملامت، بارنيستهر که پيراهن به بدنامي دريد آسوده شدکه بي ... جان از لاله زار افتاده استسنبل زلف از رخش تا برکنار ...
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست بر زليخا طعن ارباب ملامت، بارنيستهر که پيراهن به بدنامي دريد آسوده شدکه بي ... جان از لاله زار افتاده استسنبل زلف از رخش تا برکنار ...
sms : باغبان ز من آزرده مشو
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست. . سرگرمی. اس ام اس های جدید ویژه تبریک روز پزشک... مجموعه پیامک ها مخصوص شب های قدر · پیامک ، اس ام اس ، مسیج خنده دار جدید مرداد ماه ...
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست. . سرگرمی. اس ام اس های جدید ویژه تبریک روز پزشک... مجموعه پیامک ها مخصوص شب های قدر · پیامک ، اس ام اس ، مسیج خنده دار جدید مرداد ماه ...
ساقی طفلان
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست ... استصد بيابان درميان دارند از بي نسبتيديوانهاي ميانهي طفلان نشسته استخنده ... آسودگي مجواز جويبار ساقي کوثر گذشته استاين ...
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست ... استصد بيابان درميان دارند از بي نسبتيديوانهاي ميانهي طفلان نشسته استخنده ... آسودگي مجواز جويبار ساقي کوثر گذشته استاين ...
-
سرگرمی
پربازدیدترینها