تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 17 مرداد 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس براى كسب رضايت خدا و آگاهى در دين قرآن بياموزد، ثوابى مانند همه آنچه كه به ف...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1810008511




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رازي که آشکار شد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
رازي که آشکار شد
رازي که آشکار شد   نويسنده: مرضيه دانش زاده   آفتاب آرام داشت سرک مي کشيد. نسيم خنکي مي وزيد. بوي خاک باران خورده پيچيده بود. از لا به لاي لب هاي خشکيده ترک خورده زمين، جوانه هاي کوچکي سر زده بود. گوسفندان با ولع بو مي کشيدند و جوانه ها را زير دندان هاي صاف و يک دستشان مزه مزه مي کردند. چوپان، چوب دستي اش را توي هوا مي چرخاند و گوسفندان را هي مي کرد. تپه اي دوردست را نشانه گرفته بود و گوسفندان را به سويش مي راند. ناگهان از ميان گله، گوسفندي سفيد با پيشاني سياهش، بع بع کرد. صدايش کم کم بلند شد و آهنگ ناله به خود گرفت. چوپان کنجکاو شد. گله از ناله اش کمي تکان خورد. گوسفند راهش را کج کرد. با سر به شکم گوسفندان مي کوبيد و راه را باز مي کرد. چوپان هاج و واج مانده بود. به دلش گذشت که نکند او را مار يا عقربي گزيده که چنين ناله مي کند. گوسفند به زحمت خود را از ميان گله بيرون کشيد و دويد. چوپان با حيرت چوب دستي اش را در هوا چرخاند و شتابان به سمت گوسفند دويد، اما هر لحظه که مي گذشت، گوسفند فاصله بيشتري از او مي گرفت. چوپان داد زد:« کجا مي ري گل بهار؟ مگر ديوونه شدي؟» اما صداي بع بع گوسفند، صحرا را پر کرده بود. چوپان با نگراني، نگاهي به گله پشت سرش انداخت. دستش را روي دستاري گذاشت که دور سرش پيچيده بود و با سرعت بيشتري دويد. از دور چشمش به دو سوار افتاد. آن ها ايستاده بودند. انگار آن ها را تماشا مي کردند. با خودش گفت:« نکند راهزن باشند. شايد ايستاده اند تا گوسفندي را بگيرند و در بروند. آن وقت جواب صاحبش را چه بدهم؟» دادي زد و تند دويد. سرعت گوسفند کم شد. به نزديکي دو سوار که رسيد، ايستاد، اما صداي ناله اش قطع نشد. چوپان نفس زنان ايستاد. گوسفند سرش را به طرف يکي از مردان بالا گرفته بود و يک بند بع بع مي کرد. مرد جوان دستي به سر گوسفند کشيد. چوپان خسته و وامانده گفت:« نمي دانم چه بلايي سرش آمده؟ يک دفعه رَم کرد.» مرد جواني که گوسفند آرام و خاموش مقابلش ايستاده بود، رو به چوپان کرد و گفت:« اين گوسفند که صاحب دو فرزند شيرخوار است، از تو شکايت دارد.» چوپان با تعجب گفت:« اين گوسفند چگونه...».

مرد جوان ادامه داد:« تو در دوشيدن شيرش به او ستم مي کني. آن قدر شيرش را مي دوشي که وقتي شب به خانه بر مي گردد، ديگر شيري براي بره هايش ندارد. دست از ستم بردار، وگرنه از خداي بزرگ مي خواهم که عمرت را کوتاه کند.» چوپان که چهره معصوم مرد جوان را شناخت، دست پاچه شد و با شرمندگي گفت:« اي پسر رسول الله! گواهي مي دهم خدايي جز خداي يگانه نيست و گواهي مي دهم که محمد( ص) فرستاده اوست و تو جانشين او هستي، اما... اما مولاي من! خواهش مي کنم بفرماييد چگونه از اين راز آگاه شديد؟» امام جواد (ع) فرمود:« ما گنجينه داران دانش نهان و حکمت خداي متعال و جانشينان پيامبران هستيم و بنده گرامي اش مي باشيم.» چوپان نگاهي به گوسفند کرد که ساکت ايستاده بود. اشک در چشمانش حلقه زد. دستي به سر گوسفند کشيد و گفت:« گل بهار، پيش مولايم شرمنده شدم. خدا مرا ببخشد.» منبع:نشريه انتظار نوجوان، شماره 57 /ن  
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 272]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن