-
رازي که آشکار شد نويسنده: مرضيه دانش زاده آفتاب آرام داشت سرک مي کشيد. نسيم خنکي مي وزيد. بوي خاک باران خورده پيچيده بود. از لا به لاي لب هاي خشکيده ترک خورده زمين، جوانه هاي کوچکي سر زده بود. گوسفندان با ولع بو مي کشيدند و جوانه ها را زير دندان هاي صاف و يک دستشان مزه مزه مي کردند. چوپان، چوب دستي اش را توي هوا مي چرخاند و گوسفندان را هي مي کرد. تپه اي دوردست را نشانه گرفته بود و گوسفندان را به سويش مي راند. ناگهان از ميان گله، گوسفندي سفيد با پيشاني