تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداى عزّوجلّ به موسى عليه‏السلام وحى كرد: اى موسى! به زيادى ثروت شاد مشو و در هيچ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837617145




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پرواز تا آسمان محمد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
پرواز تا آسمان محمد
پرواز تا آسمان محمد   نويسنده:نرجس شكوريان فرد   چوبش را محکم گرفته بود دستش و نشسته بود سر کوچه. با چشمانش هم همه را و همه جا را مي‎پاييد. تا جواني را مي‎ديد که مشکوک مي‎زند، مي‎رفت سراغش و همان‎جا سر کوچه نگه‎اش مي‎داشت. جوان تا محمد را مي‎ديد که چوب به دستش است و خيلي قاطع و محکم ايستاده و مي‎خواهد ممانعت کند، مي‎ترسيد و خواه و ناخواه حرف‎هاي محمد را گوش مي‎داد. محمد همه صحبتش را با آرامش و طمأنينه بيان مي‎کرد. از در محبت و نصيحت وارد مي‎شد و اگر هم جواني مي‎خواست قلدري کند، محکم جلويش مي‎ايستاد. در اين دو - سه روزه هيچ کس حريف محمد نشده بود. يا با زبان خوش يا با تحکم او برگشته بودند. شراب فروش هم که ديد با اين اوضاع بيشتر نمي‎تواند کار کند، بساطش را جمع کرد و رفت. اهالي محل کلي به جان محمد دعا کرده بودند که از اين شر و فساد نجاتشان داده است. مدت‎ها بود که توي کوچه بساط شراب فروشي راه انداخته بود و پاي جوان‎هاي لاابالي را به محل باز کرده بود. کسي هم که جلودارش نبود. چون رژيم هم خودش سراپايش شراب مال شده بود. محمد ديگر طاقت‎ نياورد. با اينکه شانزده - هفده سال بيشتر نداشت، رفت سراغ شراب فروش و کارشان به درگيري کشيد. تمام مغازه را به هم ريخت و شيشه‎هاي شراب را شکست. کار به ژاندارمري کشيد و دو - سه روزي هم محمد را زنداني کردند. اما وقتي آزاد شد، رفت سر کوچه و جلوي جوان‎ها را گرفت و محله را پاک کرد. اين خُلق محمد بود. مقابل بدي‎ها و زشتي‎ها کوتاه نمي‎آمد و تا نتيجه نمي‎گرفت، ادامه مي‎داد. حتي يک بار زن‎هاي محله آمده بودند پيش مادر محمد شکايت کنند. مي‎گفتند: پسرت به ما پول داده، مگر ما گداييم؟! مادر، شب که محمد را ديده بود سؤال کرد. محمد گفت: اين‎ها همه‎اش توي کوچه مي‎نشينند و صحبت مي‎کنند. مگر کوچه جاي دور هم نشستن است، آن هم براي زن مسلمان. فقط آدم گدا توي کوچه‎ها ولو است. من هم ديدم اين‎ها از رفت و آمد ما مردها خجالت نمي‎کشند، در چادر هر کدامشان يک سکه انداختم. زن‎ها وقتي دليل کار محمد را فهميده بودند، ديگر توي کوچه جمع نشدند. روحيات خاصي که محمد داشت روز به روز نمودش بيشتر مي‎شد. انگار مدام براي خودش برنامه مي‎ريخت که يک قدم جلو برود. متوقف شدن يا عقب گرد برايش معنا نداشت. کودکي‎اش هم همين‎طور بود خودش مي‎رفت مسجد و اذان مي‎گفت. بعد هم تکبير نمازها را مي‎گفت و خودش هم نماز مي‎خواند. مسجدي‎ها عاشق صداي اين کودک شده بودند. مي‎گفتند: وقتي صداي اذان محمد را مي‎شنويم اشکمان بي‎اختيار از چشمانمان سرازير مي‎شود. حاج آقا هم برايش يک لباس کوچک آخوندي خريد و گفت: تو بايد طلبه شوي، با اين روحيه‎اي که از حالا داري. نوجواني‎اش در شور انقلاب و جلسات سري و پخش اعلاميه شکل گرفت. کلاس‎هاي تفسيري که آقاي ايراني گذاشته بود، شده بود پاتوق جوان‎هاي فهيم. جوان‎هايي که دلشان نمي‎خواست جواني‎شان مثل خيلي‎ها به بطالت بگذرد. محمد پايه ثابت کلاس بود و بعد از جلسه نمي‎رفت؛ حاج آقا را سؤال پيچ مي‎کرد. معلوم بود روي حرف‎ها تمرکز کرده و هفته‎اش را با فکر به آن‎ها گذرانده است. کتاب زياد مي‎خواند؛ کتاب‎هاي شهيد مطهري خوراکش بود. خلاصه، جلسات سري مبارزه با شاه هم که هر جا بود، حتماً محمد هم آنجا بود. ياد گرفته بود کارش براي خالقش باشد؛ بقيه‎اش مهم نبود که چگونه بگذرد. خوش و ناخوش دنيا را مهم نمي‎گرفت که زندگي برايش سخت بگذرد. به خاطر همين هم برايش فرقي نمي‎کرد که همه، جمعه‎ها را استراحت مي‎کنند و او تازه بايد اول صبح برود بنايي تا شب کار کند که خرج مدرسه‎اش را دربياورد. تازه شب‎ها راهپيمايي مي‎رفت و در درگيري‎ها بود. اهل تدبير براي خودش نبود. دل به تقدير خدا داده بود و در سايه آن تدبير مي‎کرد. همين هم مي‎شد که خدا مقدرات دنيايي محمد را با زيبايي رقم مي‎زد. شاگرد بنا بود. صاحب کارش شيفته‎اش شده بود. با اينکه محمد هيجده سال بيشتر نداشت و در فعاليت‎هاي سياسي عليه شاه هم شرکت داشت و اين يعني جواني پر خطر، اما دل اوستا گرفتارش شده بود. آخرش هم دست به کار شد و خودش از محمد براي دخترش خواستگاري کرد. با اصرار زيادي که کرد محمد قبول کرد و يک عقد ساده خواندند. به همين راحتي امر سنگين و سخت و هفت خوان ازدواج را خدا براي محمد هيجده ساله، دانش‎آموز، بي‎خانه و... آسان کرد. شايد شب‎هايي که محمد بالاي پشت بام به ستاره‎ها خيره شده بود و ساعت‎ها نگاه‎شان کرده بود به تنها چيزي که فکر نکرده بود دنيايش بود. همين هم بود که از همان نوجواني نيمه شب‎ها از جا بلند مي‎شد و آرام مي‎آمد پايين و مي‎رفت گوشه ايوان به نماز مي‎ايستاد. زير آسمان پر ستاره به فکر تدبير دنيايش که مي‎افتاد ياد جلوه‎هاي زيباي خلقت، وادارش مي‎کرد که به کس ديگري بينديشد که همه جا را زير نگاه دارد. و همين سرش را به سجده مي‎برد و نداي شکرش را تا خدا بالا مي‎برد. نتيجه اين مي‎شد که هميشه دنبال تکليفش بدود؛ حتي اگر شب عروسي‎اش باشد؛ مهمان‎ها همه آمده بودند. زن‎ها داخل اتاق و مردها هم در حياط. آن شب قرار بود خيابان راهپيمايي برگزار کنند محمد کم‎کم مردها را جمع کرد و از خانه بيرون زدند. يکي - دو ساعت بعد تازه زن‎ها متوجه شدند که مردهاي‎شان نيستند و وقتي هم که آمدند کتک خورده بودند. از داماد هم که خبري نبود. نيمه‎هاي شب بود که محمد آمد. خسته و کتک خورده. کمي استراحت کرد و دوباره رفت. يکي از دوستانش در راهپيمايي شهيد شده بود و توانسته بودند. جنازه را پنهان کنند تا دست ساواکي‎ها نيفتد. حالا مي‎خواستند تا صبح نشده پيکرش را دفن کنند. محمد موقع رفتن به مادر و همسرش فلسفه کارش را گفت. فکرش را و چگونه زندگي کردنش را. اين را مادر و تازه عروسش ديگر براي هميشه مي‎دانستند؛ و خدا اداره کننده خوبي است. آن بار که در تظاهرات، وقتي مقابل حرم با گاردي‎ها رو در رو شده بودند، همه فرار کردند، اما محمد ايستاد و با قاطعيت، رئيس گاردي‎ها که به مردم توهين مي‎کرد را خطاب کرد و گفت: سرهنگ، تو برو گم شو. سرهنگ مقابل محمد نتوانسته بود عکس‎العملي نشان دهد و جلوي نيروهايش هم خفيف و خوار شده بود. محمد هم با آرامش از جلوي سرهنگ رد شده به خانه رفته بود. محمد خوابيده بود که زنگ در را زدند. خانمش نماز مي‎خواند. زنگ را چند بار ديگر هم زدند، اما محمد بيدار نشد. نماز خانم محمد که تمام شد در را باز کرد. کسي نبود. يکي از همسايه‎ها وحشت زده آمد و گفت: فلان سرهنگ بود خيلي عصباني بود. قسم مي‎خورد که محمد را مي‎کشد براي همين کار آمده بود خوب شد که در را باز نکرديد. روزها مي‎رود، مي‎گذرد، سايه مي‎رود، آفتاب مي‎آيد و خورشيد امام بر کشور مي‎تابد هر چند که غبار جنگ فضا را بپوشاند. اما محمد مسيرش مشخص است. سرباز خميني بود. حالا هم فرقي نکرده؛ از خيابان‎هاي شهر به بيابان‎هاي جنوب مي‎رود و اما... محمد بعد از چند بار جبهه رفتن، زخمي شد. افتاده بود روي تخت بيمارستان. حال خوبي نداشت. ترکش، فک و دندان‎هاي پايين‎اش را کاملاً از بين برده بود. نه مي‎توانست صحبت کند و نه چيزي بخورد. آرام آرام آب را با ني در حلقش مي‎ريختند. غذا را نرم مي‎کردند و به صورت آبکي از کنار دهانش به او مي‎خوراندند و... و او با چشمانش تشکر مي‎کرد. بعد از چند عمل که دکترها انجام دادند، مرخص شد و به خانه رفت. اما حالا حالاها بايد مي‎رفت و مي‎آمد تا شايد بشود براي فک و دهانش کاري کرد. محمد لاغر شده بود و هنوز هم با همان سختي آب و غذا مي‎خورد، اما راه مي‎رفت، يعني دستانش، پاهايش و کمرش توان کار کردن داشت. فکرش درست حساب مي‎کرد و چشمانش حقايق را مي‎ديد. پس راه افتاد و دوباره راهي جبهه شد. مسئول ستاد پشتيباني لشکر 17 شده بود. کار زياد بود، اما هر چند وقت يکبار در بيمارستان بستري مي‎شد و دکترها طي يکي - دو عمل استخوان يا گوشتي از قسمتي از بدنش جدا مي‎کردند و به فکش پيوند مي‎زدند. محمد به بچه‎هاي جبهه نمي‎گفت که دارد برمي‎گردد شهر تا عمل کند. خيلي مظلومانه و غريب کارهايش را انجام مي‎داد و تا حالش کمي بهبود پيدا مي‎کرد، دوباره مشغول کارها مي‎شد. مدام برو، بيا، صحبت کن، چانه بزن، ليست مايحتاج تهيه کن، جنس بخر، بار بزن، ببر انبار، بسته بندي کن و به مناطق مختلف ارسال کن و... اين‎ها گوشه‎اي از کارهاي محمد بود که هر روز و هر شب انجام مي‎داد و وقتي هم آخر شب فراغت پيدا مي‎کرد و مي‎توانست استراحت کند، به دلش وعده نيمه شب را مي‎داد. نيمه شبي که همراهان محمد از خستگي مي‎خوابيدند و او برعکس از خستگي بيدار مي شد و به نماز مي‎ايستاد تا کوفتگي دل و روحش را از بين ببرد. مي‎رفت جبهه و نيازمندي‎ها را مي‎سنجيد و برمي‎گشت. دنبال تهيه آن‎ها به اين در و آن در مي‎زد. ديگر همه مي‎دانستند که محمد اگر نيازي از جبهه را متوجه شود، محال است که آن را تهيه نکند؛ حتي و اما و اگر هم نداشت. سراغ بازاري‎ها مي‎رفت و ساعت‎ها صحبت مي‎کرد تا آن‎ها را از عالم خودشان بيرون بياورد و کمي هم درد دين و وطن به وجودشان تزريق کند که آبادي دنياي‎شان را به آخرتي آباد پيوند بزند. گاهي که مي‎ديد آن‎ها حرف‎هايش را نمي‎فهمند و باور نمي‎کنند، يک اردوي چند روزه براي‎شان راه مي‎انداخت و همراه خودش به مناطق جنگي مي‎برد تا از نزديک مشکلات جبهه و کمبودها را ببينند و فداکاري جوان‎هايي که از تمام لذت زندگي راحت گذاشته‎اند تا آن‎ها راحت کار و کاسبي کنند و پول جمع کنند را ببينند. مسئولين هم محمد را مي‎شناختند و به وقت و بي وقت آمدن‎هاي محمد عادت داشتند؛ به اينکه بيايد و آن‎قدر دلسوزانه پيگري کند تا آن‎ها مجبور شوند هرچه در توان دارند، کمک کنند. هر چند از آن زمان سال‎ها مي‎گذرد، اما گذر خاطره محمد در دل‎ها و ذهن‎ها امري امکان نا‎پذير است؛ مثل خاطراتي که بر دل فرزندش نقش بسته است. وقتي بابا را ديده‎اند و البته يادشان هم هست که بابا يک بار براي جبهه يک ماشين کنسرو ماهي خريده بود و او هم در عالم کودکي هوس کرده بود که بخورد و بابا چقدر با او صحبت کرده بود نازش را خريده بود، اما کنسرو را نداده بود. محمد رفته است. خاطراتش و اعمال و حرف‎هايش در عالم هستي جريان دارد. هر چند آن‎هايي که مال پرستند، اين نداها را نشنوند و نبينند، اما جريان هستي رو به سراي روشنايي حقيقت دارد و شهيد، حقيقتي است که بر عالم اشراف دارد. و محمد شاهد و مشرف بر همه ماست. منبع:نشريه امتداد- ش 48 /ن  
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 326]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن