تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 30 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):عالمان فرمانرواى بر شهرياران هستند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831362627




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کبوترهاي علي رضا، قاصد شهادت بودند


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کبوترهاي علي رضا، قاصد شهادت بودند
کبوترهاي علي رضا، قاصد شهادت بودند   نويسنده: غلام علي نسايي   راوي: خواهر شهيد عليرضا چروي محل شهادت: کردستان 1363 عليرضا دو تا کبوتر داشت که خيلي به آن ها علاقه مند بود. چون کبوترها جاي خودشان را کثيف مي کردند، وقتي علي رضا به جبهه رفت، پدرم کبوترها را برد جنگل و آزادشان کرد. روز شهادت علي رضا، وقتي خبر شهادتش را دادند، صبح بود. کبوترها هم آمدند و نشستند روي پنجره، ما همه درگير خبر بوديم که کبوترها توي حياط چرخيدند و رفتند. علي رضا را به خاک سپرديم، سوم اش که رفتيم سر مزار، کبوترها روي مزار نشسته بودند. قفس را باز کرد و دو کبوترش را بيرون آورد. گفتم: علي رضا جان! مگه امروز مدرسه نمي ري پسرم؟ آن چنان سرگرم کبوترها بود که متوجه نشد چي مي گم. دوباره صداش زدم: علي رضا با توام. از جا پريد: بله ببخشيد ننه جان متوجه نشدم. گفتم: مدرسه نرفتي؟ مي خواي با کبوترها چه کني؟ گفت: امروز معلم نداشتيم. کبوترها را برداشت و رفت. دو ساعتي گذشت. دست خالي برگشت. - علي رضا کجا بودي؟پس کو کبوترها؟ من هم با آن ها انس گرفته بودم. آخه خيلي وقت بود که تو خونه ما بودن. گفت گذاشتم براي خودشان برن تو آسمان، تو جنگل آزاد، مثل خودم مي خوام آزاد باشند. گفتم: مگه تو الان زنداني هستي؟ گفت: نه حالا آزاد شدم. رفت داخل اتاق و چند لحظه بعد شناسنامه اش را برداشت و از خانه بيرون رفت. وقتي برگشت، گفتم: يه جوري هستي. کارهاي عجيب و غريب مي کني. چه شده علي رضا؟ به من بگو. من مادرت هستم. گفت: راستش مي خواهم برم جبهه، اگه شما اجازه بدي. گفتم: اگه اجازه ندم چي؟ سرش را پايين انداخت و رفت داخل اتاق. من چي مي تونستم بگم. علي رضا هم مثل همه بچه هاي هم سن و سالش رفت جبهه و من تنها شدم و پدرش دست تنهاتر. علي رضا عصرها که از مدرسه مي آمد، کمک دست باباش بود تو زمين هاي کشاورزي. خانه خلوت و سوت کور شد. وقتي رفت، انگار يه جمعيت صد نفري را با خودش برده باشد. خيلي احساس دلتنگي داشتيم. دو- سه ماهي گذشت. گاهي نامه مي داد. راديو همه اش داشت از جبهه مي گفت. انگار عمليات شده باشد، آهنگ جنگ مي زد. هر وقت اين جوري مارش جنگ را مي زد و از بلندگوي مسجد پخش مي شد، دلم کنده مي شد. شب تا صبح خوابم نمي آمد. اون شب باراني، از نيمه گذشته بود. در حاشيه جنگل، نم نم باران مي باريد. فانوس را ته کشيدم و سرم را گذاشتم که بخوابم. ناگهان با صداي برخورد چيزي به شيشه اتاق از جا پريدم. فانوس را بالا کشيدم. کنار پنجره دلم هري ريخت. دو کبوتر علي رضا پشت شيشه خودشان را مي کوبيدن به شيشه. پنجره را باز کردم. آمدند توي اتاق. گفتم شايد يخ کردند. آمدند داخل خانه و رفتند جاي هميشگي شان روي رف. به پدر علي رضا گفتم: هيچ مي داني از وقتي علي رضا رفته اينا کجا بودن که الان اين موقع شب... نکنه از علي رضا... پدر علي رضا گفت: بخواب و فکراي الکي هم نکن. هيچي نيست. نامه علي رضا همين چند روز پيش آمد از جبهه. سرم را گذاشتم که بخوابم. دو کبوتر روي رف نشسته بودند. تو دلم گفتم شايد اونا هم خسته و گرسنه اند. ناگهان باز به دلم زد نکنه از علي رضا خبر آورده باشند. دلشوره ي عجيبي گرفتم. همين طور فکرهاي عجيب و غريب. با صداي اذان بلند شدم. نماز خواندم و خوابيدم. يه مرتبه با صداي يک ماشين توي حياط از جا پريدم. پنجره باز بود. کبوترها رفته بودند. حياط در و دروازه و ديوار نداشت. بيشتر حياط خانه ها توي روستا آن موقع همين طور بود. ماشين تا لب سکو آمده بود که با مارک سپاه، دو نفر پاسدار از ماشين پياده شدند. گفتم: باباي علي رضا! بلند شو ببين اينا براي چي اينجان. پدر علي رضا گفت: کيا؟ گفتم: دو نفر پاسدار. بلند شد، رفتيم بيرون گفتم: برادر از علي رضا خبر آوردين؟ تعارف کرديم آمدند بالا. چايي ريختم براشون هي براي ما قصه بافتند که چي شده و چي نشده. يه مرتبه دلم ترکيد و شروع به گريه کردم. گفتم: اون دو کبوتر علي رضا ديشب براي همين آمدن اينجا. جنازه علي رضا رو که آوردن توي حياط، باز کبوترا آمدند و تا آخر تشييع جنازه بودند. وقتي هم که تمام شد، همه که رفتن، برگشتيم تو حياط. دوباره باز کبوترا آمدن يه دوري زدن و رفتن. چند نفري که توي حياط بودند، گفتند بريم دنبالشان. علي رضا رو تو گلزار شهداي روستاي خودمان دفن کرده بوديم! هنوز يه ساعت نگذشته بود، دوباره رفتيم سرمزار ديدم دو کبوتر سر مزار علي رضا نشستن. منبع: ماهنامه امتداد- ش 46و47 /ن  
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 361]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن