محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1828723879
فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم!
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! نويسنده: مرتضي ملائکه - احمد ماجد خاطرات علي ماجد،جنگزده اي از اهالي خرمشهر داستان جنگ زدگي، وسعتي به پهناي ايران دارد. از شرق يعني مشهد، شمال يعني تهران، جنوب يعني بندرعباس، غرب يعني ايلام و مرکز يعني اصفهان و... مي تواني ردپايي از بچه هاي خون گرم خرمشهر و آبادان و ده ها شهر و روستاي ديگر آن ديار را بيابي! و اين يعني کوچ اجباري جنگ زدگان. با يکي از اهالي مقاوم خرمشهر در مشهد هم سخن شديم. آنچه مي خوانيد گوشه اي از خاطرات علي ماجد است که در پس سال ها گذر زمان در اعماق ذهن ايشان ته نشين و با ته لهجه عربي بيان شده است. چند روز مانده به انقلاب از قبل انقلاب، کار من ثبت کالاهاي کشتي هاي خارجي بود که از کشورهاي مختلفي مثل کره، ژاپن، آلمان و... وارد بندر خرمشهر مي شدند. البته قبل از انقلاب، کار سخت همراه با دستمزد پايين بود. شرکت طرف قراردادمان ما را استمثار کرده بود و کسي جرئت اعتراض هم نداشت! در روزهاي آخر مانده به انقلاب، راهپيمايي ها خيلي گسترده بود و اکثر مردم خرمشهر مي آمدند. يک روز وسط راهپيمايي، ژاندارم ها تيراندازي کردند. مردم خيلي ترسيدند و اوضاع شلوغ شد. اما عده اي آمدند و گفتند: جدي نگيريد! شاه امروز رفته و ديگر کاري از اين ها ساخته نيست. يک هو راهپيمايي و آن شلوغي ها به جشن و پايکوبي و توزيع شيريني تبديل شد.! از آن به بعد بود که کمتر مزاحم ما مي شدند و هم توي اسکله و هم توي رفت و آمد شهري راحت تر بوديم. پاتوق ما مسجد شيخ، در خيابان چهل متري و نزديک منزل مان بود.روز پيروزي انقلاب، رفتيم و پاسبان ها و ساواکي هايي را که مي شناختيم گرفتيم و به آنجا برديم. شرکتي که نيمه کاره ماند! انقلاب که شد، رؤساي همه ي شرکت ها را هم گرفتيم و حقمان را از آنها خواستيم. آن ها هم وقتي ديدند قدرتي ندارند مجبور شدند حقوق ضايع شده ي کارمندان و کارگران را بدهند. بعد از اين بود که خودمان يک شرکت تعاوني کاملاً منظم و عادلانه باز کرديم. قبل از انقلاب شايد يک چهارم پول دريافتي به ما مي رسيد، اما بعد از انقلاب، همه ي دستمزد به افراد پرداخت مي شد. يک فروشگاه تعاوني که با قيمت مناسب کالاها را به کارکنان مي داد راه اندازي کرديم. براي مسکن کارکنان هم قطعاتي از زمين هاي اطراف را خريديم که بعداً واگذار کنيم، که متأسفانه شايد يک سالي نگذشته بود که جنگ شروع شد و همه ي آن برنامه ها نيمه کاره ماند! منافقين فتنه مي کردند در بين ما برخي بودند که ما پيش تر آن ها را نمي شناختيم و بعداً فهميديم جزء سازمان منافقين اند! آن ها بودند که شعار انحلال ارتش در خرمشهر را مطرح کردند و دعواي عر ب و عجم را به راه انداختند! ما به استناد حرف امام با آن ها مخالفت مي کرديم، ولي هنوز نمي دانستيم آن ها چرا اين حرف ها را مي زنند. بعد از مدتي يک دوست هندي که ساکن ايران بود، گفت: از کجا بليط هواپيما بگيرم؟ گفتم: چرا؟ گفت: مي خواهم برگردم هند! گفتم: تو که زندگي ات اينجاست! گفت: چند روز ديگر عراق جنگي را آغاز خواهد کرد و تمام فرودگاه ها را خواهند زد! براي من باور اين حرف محال بود. چون زندگي ما با مردم عراق درهم تنيده بود. يعني ما از طريق اروند به قدري ارتباط نزديک داشتيم که احساس نمي کرديم مربوط به دو کشوريم. يعني عراقي هاي حاشيه اروند به جاي خريد از بصره، با بلم مي آمدند خرمشهر و خريد مي کردند و بر مي گشتند! البته اين روال، بعد از وقوع انقلاب متوقف شد و رفت وآمدها قطع شد، ولي ما فکر مي کرديم موقتي است. شايد مانور دارند! همسر من اهل بصره بود و ده روز مانده به جنگ، فاميل هاي او براي ديدن پسرم احمد که تازه متولد شده بود به خرمشهر آمده بودند. رفتيم بيرون، ديدم مدام ماشين هاي ارتش مي روند و مي آيند! گفتم: چه اتفاقي افتاده؟ خب آشنا بودند و همه را مي شناختيم. گفتند: بيا خودت ببين! سوار ماشين شدم و به سمت مرز رفتيم. ديدم پشت پاسگاه، در حوالي مرز، پر بود از تانک و نفربر و نيرو! گفتم: چه خبره؟ گفتند: نمي دانيم! شايد مانور دارند! چند روزي نگذشته بود که ديدم حرف دوست هندي ام درست درآمد! شايد کشورها به اتباع شان خبر داده بودند و او براي همين رفت. با اينکه زمزمه ي جنگ مطرح بود، اما باورش براي ما محال بود. با اينکه عراقي ها در خرمشهر رفت و آمد داشتند و ما بسياري شان را مي شناختيم، اما باور نمي کرديم در حال جاسوسي باشند! بعداً که تعدادي شان اسير شدند اعتراف کردند که ما از قبل پيروزي انقلاب در حال شناسايي کوچه به کوچه خرمشهر بوديم تا در حمله راحت باشيم! حتي توي راهپيمايي ها با شما بوديم! جنگ ده روزه! ما صبحانه را خرمشهر و ناهار را در بصره مي خورديم! حتي دوستان ما درعراق، براي ما در نجف و کربلا کار جور مي کردند، چون کاملاً هم را مي شناختيم. يعني اين قدر به هم نزديک بوديم و براي همين بود که حتي وقتي جنگ شروع شد گفتيم ده روز بيشتر طول نخواهد کشيد! چون عراقي ها نمي توانند با ما بجنگند. تا قبل از شروع جنگ، اوضاع تقريباً عادي بود. مردم زندگي شان را مي کردند. تا يک ماه بعد از جنگ هم ما توي خرمشهر بوديم. تانک هاي چيفتن عراقي، خمسه خمسه مي زدند و در آن اوضاع من بودم و شش تا زن که از بصره آمده بودند و زن و بچه خودم! در يک روستاي بين خرمشهر و آبادان يک آشنايي داشتيم که من زن و بچه را به آنجا بردم و خودم هم شب ها آنجا بودم و روز به خرمشهر برمي گشتم. يادم هست که اولين گلوله ي عراق در خرمشهر يک شليک مستقيم آرپي جي از آن طرف آب به سربازهاي گارد ساحلي گمرک بود که در کنار ساحل در حال واليبال بازي کردن بودند و همانجا چند نفرشان شهيد شدند و بعد از آن گمرک کاملاً تخليه شد! بعد هم دو تا کشتي مسافربري نيروي دريايي را زدند! هشت نفر در مقابل ارتش عراق توي خرمشهر کارهاي مختلفي مي کرديم. به زخمي ها کمک مي کرديم و آن ها را به بيمارستان شرکت نفت آبادان مي برديم، کارهاي مردم را انجام مي داديم و يا ستون پنجم را که منافقين بودند دستگير مي کرديم! همچنين پشت مسجد سيدعلي يک خانه بود که آنجا غذا مي پختيم و بين مردم توزيع مي کرديم. چند روزي نگذشت که آنجا را هم زدند و فهميديم که ستون پنجم کار خودش را کرده است! چند دسته مي شديم و مي رفتيم توي کوچه ها تا بتوانيم منافقين را شناسايي کنيم. ده - پانزده روز گذشت که عراقي ها آمدند توي دشت شلمچه، نزديک خرمشهر! کارشان اين بود که شب ها جلو مي کشيدند و مي زدند و صبح عقب مي رفتند چون شکار بچه هاي ما مي شدند. درجه داران ارتش مستقر در پادگان دژ، پادگان را رها کرده بودند و فقط يکي دو تانک و يک جيپ پنچر باقي مانده بود و تعدادي سرباز غيرتمند. ارتش عراق را هشت تا سرباز نگاه داشته بودند. وقتي براي استراحت مي آمدند تا از کبابي نزديک خانه ي ما غذا بخرند، مي گفتند: بگوييد فقط به ما گلوله برسانند، چيزي ديگري نمي خواهيم! ما يک ارتش را متوقف کرده ايم. گفت وگو با بني صدر وطن فروش! باران آمده بود و زمين شلمچه گل شده بود و تانک هاي عراقي گير کرده بودند. همان موقع بني صدر هم آمده بود تا از خرمشهر بازديد کند. مردم دور او جمع شدند. به او تانک ها را نشان داديم و گفتيم:هواپيما بياور تا آن ها را بزنند تا شب ها جلو نيايند و شهر را خراب کنند! برگشت با حالت تمسخر به من گفت: مگر هواپيما نقل است که از جيبم در بياورم؟! گفتم: شما فرمانده کل هستيد، يک دستور بدهيد هواپيما فراهم مي شود! سر بالا گفت باشه، ولي هيچ کاري نکرد! به اهواز زنگ مي زديم که تانک بفرستيد، مي گفتند: ما چهار تا تانک بيشتر نداريم! متأسفانه ظاهراً خيلي از فرماندهان شان هم رفته بودند و اين طور شد که پادگان مستحکم حميد، دو ساعته سقوط کرد! خروج از خرمشهر بعد از يک ماه سپاه مستقر شد و همه ي ما را وادار کرد تا از شهر خارج بشويم! ما گفتيم: ما را مسلح کنيد تا بمانيم و دفاع کنيم، اما گفتند: نه! کار شما نيست و بايد تا پل را نزدند برويد! جهان آرا و نيروهايش با عراقي ها درگير شده بودند و مقاومت مي کردند. بالاخره مجبور شديم برويم، ولي چون فکر مي کرديم به سرعت بر مي گرديم، هيچ چيز همراهمان نبود. با خانواده رفتيم قم توي مسافرخانه و بعد پيش پسرعمويم در تهران رفتيم که مهندس بود او بعداً آمد خرمشهر و برخي مدارک ما از قبيل شناسنامه و گواهينامه را با خودش آورد. نيمي از خرمشهر دست عراقي ها بود و بچه ها از طريق آب داخل شهر مي آمدند، عمليات مي کردند و بر مي گشتند. تا اينکه عراقي ها فهميدند و توي آب بنزين مي ريختند و آتش مي زدند تا بچه ها نتوانند داخل شوند. بچه ها يک طناب نزديک آب وصل کرده بودند و طوري که فقط سرشان از آب بيرون بود آن را مي گرفتند و عبور مي کردند. خانه به دوشي تهران، ستاد جنگ زده ها به امور معيشتي ما رسيدگي مي کرد و چون خودشان سپاهي و جنگ ديده بودند، ما را درک مي کردند. اما مردم به ما طعنه مي زدند که چرا شهر را رها کرديد و اين براي ما سخت بود! پاسخ ما هم شنيده نمي شد. شش ماه منزل پسرعمويم مانديم و بعد به قم رفتيم. توي تهران که بوديم، با بصره تماس گرفتيم تا براي شش زن عراقي که پيش ما مانده بودند و نمي توانستند برگردند، کاري بکنند. يک نفر از آشنايان از بصره به بحرين رفت و براي ما پول فرستاد تا آن ها را روانه کنيم. چون يک ماه اقامت شان شده بود مدت زيادي به دادگاه رفتيم و ماجرا را توضيح داديم، که پذيرفتند و اجازه خروج دادند و آن ها به بحرين رفتند. کمبود شير و دکتر مسيحي زمان جنگ شيرخشک کم بود. شيرمادر احمد هم به خاطر ترس در زمان بمباران ها خشک شده بود و اين يک معضل براي ما بود! يک چيزي بود که جايگزين شير بود و به آن فسفالتين مي گفتند. توي قم چند تايي گير آوردم، ولي کم بود و بچه ضعيف شده بود. به تهران که رفتيم پسرعمه ام احمد را ديد وگفت: اين بچه اين طوري از دست مي رود. او را پيش يک دکتر مسيحي که انسان پاکي بود، برد و او هم گفته بود: اين طوري يک هفته ي ديگر تمام مي کند.! از او خواسته بود تا بچه را نزد او بگذارد و در آن مدت حسابي به او رسيده بود تا از خطر مرگ نجات يافت. کار و درآمدي نداشتيم و آن دکتر هم از ما هزينه اي نمي گرفت. آدمي بود که مدام براي مداواي زخمي ها به جبهه مي رفت و ما را درک مي کرد. پسرم بعد از بهبود دوباره مريض شد و اسهال و استفراغ گرفت و هفده روز توي بيمارستان خوابيد، ولي خدا او را حفظ کرد. پي گيري کار در تهران در اين شش ماه که تهران بوديم، مدام پي گير کارهاي شرکت بوديم. اتفاقاً به مجلس هم رفتيم و با شهيد رجايي هم از پشت نرده ها صحبت کردم. درخواست مان اين بود که شرکت ما را به بندرعباس منتقل کنند تا بتوانيم آنجا مشغول به کار شويم و ايشان هم وعده ي همکاري داد و گفت اگر شرکت دولتي باشد، حتماً درستش مي کنم، اما اين شرکت شخصي است! مسئول شرکت ما هم به خاطر اينکه منافقين او را اذيت کرده بودند راضي نشد که مجوزش را انتقال دهد و با همه ي ما لج کرد! رفتيم دفتر نخست وزيري تحصن کرديم و خلخالي که مدتي هم خرمشهر بود و حساب منافقين را به خوبي رسيده بود آمد بين ما و سخنراني کرد و گفت: اگر راه داشته باشد حق تان را مي گيريم اما اين شرکت شخصي است و نمي شود وادارش کرد. کار در بندر عباس! وقتي در قم، در منزل يکي از آشنايان با انصاف مستقر شديم، پانزده روز براي کار به بندر عباس مي رفتيم و پانزده روز هم قم بوديم. دولت اعلام کرده بود که از جنگ زده ها بيمه نگيريد، ولي بعد از جنگ که مراجعه کرديم، گفتندآن مخصوص دولتي ها بود، نه شخصي ها و چند سال بيمه مان پريد! بندرعباس گرم و پر از پشه بود و سقفي هم توي بندر نبود و مجبور بوديم زير تريلي هاي حمل بار برويم تا زير آفتاب نباشيم و بتوانيم غذا بخوريم يا استراحت کنيم! اما خدا را شکر که همان کار را داشتيم و زندگي مان مي چرخيد. اين وضعيت تا سه سال ادامه داشت و همزمان حمايت از جنگ زده ها براي درمان رايگان و تحويل برخي اقلام خوراکي و ... هم وجود داشت. تا اينکه توي خود قم کار پيدا کردم. بازديد از خرمشهر تخريب شده خرمشهر که آزاد شد رفتيم و يک سري به خانه و کاشانه مان زديم. قبل از اينکه بروم يک نفر گفت: برو که توي خانه ات اسباب و وسايل ديدم! تعجب کردم! گفتم: همچين چيزي ممکن نيست! رفتم و ديدم هيچي نيست! فقط عکس و آلبوم و چند تکه لباس پيدا کرديم. همه چيز را برده بودند! عراقي ها آن مقدار از وسايل مردم را که سالم بود و نبرده بودند، به عنوان سنگر استفاده کرده بودند، که تخريب شده بود! سه سال بعد باز آمديم و يک سري زديم و برگشتيم. ما آنجا مستأجر بوديم ولي خانه پدري ام که در زمان اشغال توسط عراقي ها به عنوان بيمارستان استفاده شده بود، بعداً تحويل شان شد و الان در آن ساکن اند. آن ها هم زمان جنگ به شيراز رفته و آنجا مستقر بودند. ستاد جنگ زدگان مي گفت: برويد خانه اجاره اي پيدا کنيد، ما هزينه ي آن را مي دهيم و پدرم مدتي اين طوري زندگي کرده بودند. خدا به ما صبري داده بود که اين مسائل براي مان مهم نبود. ولي بودند کساني که، وقتي شنيدند خانه شان خراب شده همانجا افتادند و سکته کردند. البته ديدن خرمشهر سرسبز و پر جنب و جوش، در آن وضعيت، ساده نبود. همه ي آشناها و فاميل مان پراکنده شده اند و خيلي ها را سال هاست که نديده ايم و فقط با برخي تلفني ارتباط داريم. سکونت در مشهد قم، توي مجتمعي وابسته به بحريني ها کار مي کردم که چون من را شناخته بودند به من اعتماد داشتند و چند تا خانه شان هم به نام من بود. يک روز يکي از همين ها آمد و گفت مي روي مشهد؟! گفتم: بله ولي براي چه؟ گفت: مشکلي درباره ي يک مهمانپذير داريم که دارند آن را مي گيرند! اگرحلش کردي يک جايي به تو مي دهيم. رفتم به اطلاعات و توضيح دادم. وقتي فهميدند کسي که مي خواهد حق خوري کند عراقي است و خرابکار است و شناسنامه ي جعلي دارد، حرف من را پذيرفتند و آنجا را پس دادند. کار مهمانپذير دوباره شروع شد و از آن به بعد مشهد ماندم. نعمت و برکت انقلاب يکي از برکات انقلاب اين بود که وضع حجاب در ميان زنان ما تغيير کرد. يعني با اينکه فسادي نبود اما مقيد به حجاب سفت و سخت نبودند. اما اثر انقلاب واقعاً عجيب بود و نفس امام بود که خود انسان ها را تغيير داد. دوستي داشتم در تهران که جاهل محل بود! اما خودش تعريف مي کرد که بعد از انقلاب که نفت کم بود مجاناً مثل يک کارگر براي توزيع نفت فعاليت مي کرده است! اين تغييرات نعمات انقلاب است. من به واسطه شغلم با خارجي ها و عرب هاي خليج ارتباط دارم. همه ي آن ها مي گويند قدر اين فضا را بدانيد! چيزي به نام حجاب در سينماي ما نيست! جوانان ما هم دارند دور مي شوند، ولي وضع شما خيلي بهتر است و اين به برکت انقلاب است که برخي قدر نمي دانند!. منبع:ماهنامه امتداد- ش 46و47 /ن
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 389]
صفحات پیشنهادی
فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم!
فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! نويسنده: مرتضي ملائکه - احمد ماجد خاطرات علي ماجد،جنگزده اي از اهالي خرمشهر داستان جنگ زدگي، وسعتي به پهناي ايران دارد. از شرق ...
فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! نويسنده: مرتضي ملائکه - احمد ماجد خاطرات علي ماجد،جنگزده اي از اهالي خرمشهر داستان جنگ زدگي، وسعتي به پهناي ايران دارد. از شرق ...
سقوط چهار روزه قیمت نفت
هیئت رئیسه مجلس خبر داد: احتمال کاهش 3 تا 5 روزه تعطیلات رسمی مدیر عامل ... فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! ... يک فروشگاه ...
هیئت رئیسه مجلس خبر داد: احتمال کاهش 3 تا 5 روزه تعطیلات رسمی مدیر عامل ... فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! ... يک فروشگاه ...
نجات از دنياي دايناسورها
به دلايل مختلف فكر كرديم كه اين اقدام كمك مي كند كمدي بيشتري در فيلم داشته باشيم. به نظرم رسيد به جاي .... گستره مفهومي نور · فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم!
به دلايل مختلف فكر كرديم كه اين اقدام كمك مي كند كمدي بيشتري در فيلم داشته باشيم. به نظرم رسيد به جاي .... گستره مفهومي نور · فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم!
خرمشهر، ما آمدیم
فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! با اينکه عراقي ها در خرمشهر رفت و آمد داشتند و ما بسياري شان را مي شناختيم، اما باور نمي کرديم در حال جاسوسي .... سه سال بعد باز ...
فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! با اينکه عراقي ها در خرمشهر رفت و آمد داشتند و ما بسياري شان را مي شناختيم، اما باور نمي کرديم در حال جاسوسي .... سه سال بعد باز ...
فرمانده ارتش بحرین هم حرف زد!
فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! آن ها بودند که شعار انحلال ارتش در خرمشهر را مطرح کردند و دعواي عر ب و عجم را به راه انداختند! ما به استناد حرف امام با آن ها مخالفت مي ...
فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! آن ها بودند که شعار انحلال ارتش در خرمشهر را مطرح کردند و دعواي عر ب و عجم را به راه انداختند! ما به استناد حرف امام با آن ها مخالفت مي ...
پرواز والفجر هشت
کم ترين رنج امام، بزرگ ترين مصيبت زندگي شان بود گريه مي کرديم و سينه زنان مي خوانديم: دردوبلات خميني/ به جون ما خميني. ..... فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم!
کم ترين رنج امام، بزرگ ترين مصيبت زندگي شان بود گريه مي کرديم و سينه زنان مي خوانديم: دردوبلات خميني/ به جون ما خميني. ..... فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم!
احزاب سياسى رژيم صهيونيستى (10)
آغاز تشكيل جنبش فرزندان وطن به اوايل دهه ى هفتاد بر مى گردد و مضاف بر نفوذ قومى در ميان دانشجويان عرب شاغل به تحصيل در ..... فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم!
آغاز تشكيل جنبش فرزندان وطن به اوايل دهه ى هفتاد بر مى گردد و مضاف بر نفوذ قومى در ميان دانشجويان عرب شاغل به تحصيل در ..... فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم!
مهدويت ، فلسفه بزرگ جهاني
مهدويت يك فلسفه بزرگ جهاني كوشش كنيد فكر خودتان را در مسئله حضرت حجت(عج) با آنچه كه در متن اسلام آورده تطبيق بدهيد. .... فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم!
مهدويت يك فلسفه بزرگ جهاني كوشش كنيد فكر خودتان را در مسئله حضرت حجت(عج) با آنچه كه در متن اسلام آورده تطبيق بدهيد. .... فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم!
امام رضا(ع) او را طلبيد
آفتاب داغ تابستان صورتم را عجيب نوازش مي کرد و از طرفي حال و هواي آن روز من را منتظر قرار داده بود. وقتي که در .... فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! گستره مفهومي ...
آفتاب داغ تابستان صورتم را عجيب نوازش مي کرد و از طرفي حال و هواي آن روز من را منتظر قرار داده بود. وقتي که در .... فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! گستره مفهومي ...
شکوه «شهادت» در خاکريز «فرهنگ»
هر کس به هر طريقي که مي تواند بايستي براي گسترش دين در جامعه تلاش کند. وسعت جهاد فرهنگي، عمومي است و .... فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! گستره مفهومي نور ...
هر کس به هر طريقي که مي تواند بايستي براي گسترش دين در جامعه تلاش کند. وسعت جهاد فرهنگي، عمومي است و .... فکر مي کرديم ده روزه برمي گرديم! گستره مفهومي نور ...
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها