تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):اى مؤمن! به تحقيق اين دانش و ادب بهاى جان توست پس در آموختن آن دو بكوش كه هر چه بر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845590478




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

غم وشادي


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
غم وشادي
غم وشادي نويسنده:نرگس دلاوري عکس رااز روي تاقچه برمي دارم.جلو چشمم باشه.توعکس،من کوچيکم.مامان خيلي جوان است.بابا هم همين طور. پيش توهستيم حضرت معصومه .ميخ هاي ريز سياه وبنفش را بيرون مي آوردم. عکس را مي خواهم بيرون بکشم. شيشه اش چسبيده به عکس.گوشه عکس را مي گيرم تا آن را بلند کنم.پاره مي شود. به خصوص صورت مامان که چسبيده است به شيشه. پشت سر مامان هم خانه توست. مامان و شيشه و خانه ات يکي شده اند. مامان چقدر گنبد طلايي ات را دوست داشت.اصلاً مامان من يادت هست؟ مامان تند تند وسايل راجمع مي کند. وقتي قراراست بياييم پيش تو واين جوري مي شود.بابا هم مثل بچه مدرسه اي ها مي شود.هي درمورد آنجا حرف مي زند.من هم ذوق آمدن پيش توو کفترهاي رادارم. انگارنه انگارکه هرسال شايد هم سالي دوبار آمده ايم پيش تو.مي گويم:«مامان،حضرت معصومه را چقدردوست داري؟»مي گويد:«خيلي». زنگ مي زنند. گوشي را بر مي دارم. مي گويم:«کيه؟»مي گويد:«خلاصه بليت گيرمان آمد.»مامان نگاهم مي کند . مي گويد:«مطمئن بودم که رفتني هستيم. وقتي بطلبد ،طلبيده.اصلاً يعني چه که بليت گيرم آمده.اين حرف خنده داراست، نيست؟»بابا مي آيدبالا. پله ها را دو تا يکي مي کند. حضرت معصومه(س) !واقعاً دليل هرسال آمدن ما آنجا چه بود؟ چرا بابا ومامان اين همه تأکيد داشتند تا تورا ببينند.من نمي فهمم.توبه من بگو،توراکه همه دوستت دارند. وازدورو نزديک براي ديدنت مي آيند. مي گويم:«بابا ارزن هم مي خريم؟»مي گويد:«حتماً! مگر مي شودتا آنجا رفت و دعاي کبوترها را نديده گرفت. خانم خودش به همه نگاه مي کند.و حتي تک تک کبوترها. او مي داند ماهم تک تک کبوترهايش را دوست داريم. يا حضرت معصومه! يعني من به اندازه يک کبوترت هم نيستم؟ من ارزش نيم نگاه را هم ندارم؟ شام مي خوريم.بابا آب خواست.مامان گفت:»من باز هم يادم رفت آب بيارم.» بلند شد. خواستم بلند شوم، ولي تنبلي ام مي آمد. مامان بلند شد. يکهو نشست وگفت:«يا حضرت معصومه، يا امام رضا، سرم سرم چرا اين جوري شد-سرم يک جوري مي شود .درد مي کند.»وازحال رفت. من داد زدم :«مامان». بابا گفت:«آرام بگير بچه! بگذار ببينم چي شده».مامان فقط مثل نواري که روي دور کند باشد،گفت:«سرم درد مي کنه.»وديگر هيچي نگفت. بابا گفت:«تلفن،تلفن....»و دورخودش مي چرخيد.انگار يادمون رفته بود تلفن کجاست. گوشي بي سيم را پيدا کردم و دادم به بابا.هي توي دلم صدايت زدم«يا حضرت معصومه.»مطمئن بودم جوابم را مي دهي. آمبولانس آمد. مامان را معاينه کردند. توي پتو بلندش کردند.سنگين بود.وقتي مي خواستند بلندش کنند:«يا علي.»من هم نشستم تو آمبولانس. بابا هم پشت سرمان مي آمد. توآمبولانس گريه مي کردم و هي صدايت مي زدم.کجا بودي که جوابم را نمي دادي؟ مردي که توي آمبولانس بود، گفت:«بيرونت مي کنم اگر بخواهي اين جوري گريه کني! براي همين من اصلاً دلم نمي خواهد خانم ها را سوارآمبولانسم کنم.»گفتم:«غلط کردم، ديگرگريه نمي کنم». دست خودم نبود .اشک هايم خودشان مي آمدند.چشم به راه تو بودم.آمبولانس ايستاد.مامان رو بردند تويک اتاق. کلي شيلنگ و دستگاه بهش آويزان کردند.من وبابا هم پشت دربوديم. تسبيح توي دستم بود وذکر مي گفتم. يهو ياد حرمت افتادم. حس مي کردم که تو حياط حرم نشستم. صداي پرزدن کبوترهايت را مي شناسم. اصلاً خانه ات بوي خوبي مي دهد. بوي گلاب وگل.حس مي کنم تشنه ام . دلم مي خواست کنارآب خوري ات بودم وتو کاسه هاي طلايي که سوره ياسين نوشتند، آب بخورم.يهو به ذهنم رسيد و گفتم:»يا کريمه اهل بيت،من مادرم رواز تو مي خوام.دوازده بسته گندم به نيت دوازده امام براي کبوترهاي حرمت». بعد از نذرم دلم آروم گرفت. حالم خيلي بهتر شد.پزشک ها با سرم و آمپول مي رفتند تو اتاق مامان و مي اومدند. ترسم ريخته بود. فقط تمام پيشوني ام پرازعرق سرد بود. آرام زيرلب صلوات مي فرستادم .يه خانم دکترسفيد پوش بهم گفت:«خيالت راحت باشه.حال مادرت خوب شده.»مامانت دچار شوک عصبي شده بود اگه چند دقيقه ديرمي آورديدش،معلوم نبود چي مي شد.من که از حرف هايش سر در نياوردم،ولي وقتي گفت حال مادرت خوبه، انگار مثل يه پرنده با دوتا بال دارم توآسمون پرواز مي کنم. مامان بعد ازسه روز از بيمارستان مرخص شد. حالا من بايد نذرم را ادا مي کردم. بابا راست مي گفت که بايد خودشون بطلبند.دقيقاً روز تولدش مارا طلبيد.من ومامان و بابا وقتي به گنبدش نگاه کرديم، اول خجالت کشيدم. فکر مي کردم بال کبوترهات هي به من مي خورد. فکرمي کردم کسي که دارد نوازشم مي کند. کسي که دست هاش به مهربوني مامان است نگاهش مثل نگاه مامان است. اوبال باز مي کند. من دست خودم نيست. من هم بال باز مي کنم وبا او مي چرخم.يک عالم کبوتر با ما مي چرخند.ازاين بالا همه مردم پيدا هستند. چه عالمي دارد. اين حرم.بيشتر مردم که آنجا هستند، گريه مي کنند. همه يک عالم آرزو دارند، يک عالم سنگ قبر توصحن هست .مادري آمده است ويک بچه توبغلش است . انگار تازه به دنيا آمده است. چقدر شبيه يکي از عکس هاي قديمي توي آلبوم مان است. گوشه ديگر صحن، مردم تابوتي را به دوش مي کشندو«لااله الا الله»مي گويند. توصحن ديگر مردم شادند ومي خواهند تو حرم عقد کنند. «يا حضرت معصومه باهام حرف بزن،مثل هميشه تو غم ها و شادي ها باهام بمون». منبع:نشريه قاصدک،شماره 48/ج
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 546]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن