واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
غم وشادي نويسنده:نرگس دلاوري عکس رااز روي تاقچه برمي دارم.جلو چشمم باشه.توعکس،من کوچيکم.مامان خيلي جوان است.بابا هم همين طور. پيش توهستيم حضرت معصومه .ميخ هاي ريز سياه وبنفش را بيرون مي آوردم. عکس را مي خواهم بيرون بکشم. شيشه اش چسبيده به عکس.گوشه عکس را مي گيرم تا آن را بلند کنم.پاره مي شود. به خصوص صورت مامان که چسبيده است به شيشه. پشت سر مامان هم خانه توست. مامان و شيشه و خانه ات يکي شده اند. مامان چقدر گنبد طلايي ات را دوست داشت.اصلاً مامان من يادت هست؟ مامان تند تند وسايل راجمع مي کند. وقتي قراراست بياييم پيش تو واين جوري مي شود.بابا هم مثل بچه مدرسه اي ها مي شود.هي درمورد آنجا حرف مي زند.من هم ذوق آمدن پيش توو کفترهاي رادارم. انگارنه انگارکه هرسال شايد هم سالي دوبار آمده ايم پيش تو.مي گويم:«مامان،حضرت معصومه را چقدردوست داري؟»مي گويد:«خيلي». زنگ مي زنند. گوشي را بر مي دارم. مي گويم:«کيه؟»مي گويد:«خلاصه بليت گيرمان آمد.»مامان نگاهم مي کند . مي گويد:«مطمئن بودم که رفتني هستيم. وقتي بطلبد ،طلبيده.اصلاً يعني چه که بليت گيرم آمده.اين حرف خنده داراست، نيست؟»بابا مي آيدبالا. پله ها را دو تا يکي مي کند. حضرت معصومه(س) !واقعاً دليل هرسال آمدن ما آنجا چه بود؟ چرا بابا ومامان اين همه تأکيد داشتند تا تورا ببينند.من نمي فهمم.توبه من بگو،توراکه همه دوستت دارند. وازدورو نزديک براي ديدنت مي آيند. مي گويم:«بابا ارزن هم مي خريم؟»مي گويد:«حتماً! مگر مي شودتا آنجا رفت و دعاي کبوترها را نديده گرفت. خانم خودش به همه نگاه مي کند.و حتي تک تک کبوترها. او مي داند ماهم تک تک کبوترهايش را دوست داريم. يا حضرت معصومه! يعني من به اندازه يک کبوترت هم نيستم؟ من ارزش نيم نگاه را هم ندارم؟ شام مي خوريم.بابا آب خواست.مامان گفت:»من باز هم يادم رفت آب بيارم.» بلند شد. خواستم بلند شوم، ولي تنبلي ام مي آمد. مامان بلند شد. يکهو نشست وگفت:«يا حضرت معصومه، يا امام رضا، سرم سرم چرا اين جوري شد-سرم يک جوري مي شود .درد مي کند.»وازحال رفت. من داد زدم :«مامان». بابا گفت:«آرام بگير بچه! بگذار ببينم چي شده».مامان فقط مثل نواري که روي دور کند باشد،گفت:«سرم درد مي کنه.»وديگر هيچي نگفت. بابا گفت:«تلفن،تلفن....»و دورخودش مي چرخيد.انگار يادمون رفته بود تلفن کجاست. گوشي بي سيم را پيدا کردم و دادم به بابا.هي توي دلم صدايت زدم«يا حضرت معصومه.»مطمئن بودم جوابم را مي دهي. آمبولانس آمد. مامان را معاينه کردند. توي پتو بلندش کردند.سنگين بود.وقتي مي خواستند بلندش کنند:«يا علي.»من هم نشستم تو آمبولانس. بابا هم پشت سرمان مي آمد. توآمبولانس گريه مي کردم و هي صدايت مي زدم.کجا بودي که جوابم را نمي دادي؟ مردي که توي آمبولانس بود، گفت:«بيرونت مي کنم اگر بخواهي اين جوري گريه کني! براي همين من اصلاً دلم نمي خواهد خانم ها را سوارآمبولانسم کنم.»گفتم:«غلط کردم، ديگرگريه نمي کنم». دست خودم نبود .اشک هايم خودشان مي آمدند.چشم به راه تو بودم.آمبولانس ايستاد.مامان رو بردند تويک اتاق. کلي شيلنگ و دستگاه بهش آويزان کردند.من وبابا هم پشت دربوديم. تسبيح توي دستم بود وذکر مي گفتم. يهو ياد حرمت افتادم. حس مي کردم که تو حياط حرم نشستم. صداي پرزدن کبوترهايت را مي شناسم. اصلاً خانه ات بوي خوبي مي دهد. بوي گلاب وگل.حس مي کنم تشنه ام . دلم مي خواست کنارآب خوري ات بودم وتو کاسه هاي طلايي که سوره ياسين نوشتند، آب بخورم.يهو به ذهنم رسيد و گفتم:»يا کريمه اهل بيت،من مادرم رواز تو مي خوام.دوازده بسته گندم به نيت دوازده امام براي کبوترهاي حرمت». بعد از نذرم دلم آروم گرفت. حالم خيلي بهتر شد.پزشک ها با سرم و آمپول مي رفتند تو اتاق مامان و مي اومدند. ترسم ريخته بود. فقط تمام پيشوني ام پرازعرق سرد بود. آرام زيرلب صلوات مي فرستادم .يه خانم دکترسفيد پوش بهم گفت:«خيالت راحت باشه.حال مادرت خوب شده.»مامانت دچار شوک عصبي شده بود اگه چند دقيقه ديرمي آورديدش،معلوم نبود چي مي شد.من که از حرف هايش سر در نياوردم،ولي وقتي گفت حال مادرت خوبه، انگار مثل يه پرنده با دوتا بال دارم توآسمون پرواز مي کنم. مامان بعد ازسه روز از بيمارستان مرخص شد. حالا من بايد نذرم را ادا مي کردم. بابا راست مي گفت که بايد خودشون بطلبند.دقيقاً روز تولدش مارا طلبيد.من ومامان و بابا وقتي به گنبدش نگاه کرديم، اول خجالت کشيدم. فکر مي کردم بال کبوترهات هي به من مي خورد. فکرمي کردم کسي که دارد نوازشم مي کند. کسي که دست هاش به مهربوني مامان است نگاهش مثل نگاه مامان است. اوبال باز مي کند. من دست خودم نيست. من هم بال باز مي کنم وبا او مي چرخم.يک عالم کبوتر با ما مي چرخند.ازاين بالا همه مردم پيدا هستند. چه عالمي دارد. اين حرم.بيشتر مردم که آنجا هستند، گريه مي کنند. همه يک عالم آرزو دارند، يک عالم سنگ قبر توصحن هست .مادري آمده است ويک بچه توبغلش است . انگار تازه به دنيا آمده است. چقدر شبيه يکي از عکس هاي قديمي توي آلبوم مان است. گوشه ديگر صحن، مردم تابوتي را به دوش مي کشندو«لااله الا الله»مي گويند. توصحن ديگر مردم شادند ومي خواهند تو حرم عقد کنند. «يا حضرت معصومه باهام حرف بزن،مثل هميشه تو غم ها و شادي ها باهام بمون». منبع:نشريه قاصدک،شماره 48/ج
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 546]