واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هرگز حديث حاضر و غايب شنيده اي! نويسنده: حسين محمد رضايي (مختصري از داستان زندگي دو شهيد)هر روز، قبل از غروب در کوچه هاي خاکي بيست - سي تا بچه بودند و يه دونه توپ. قيل و قال بچه ها کلافه کننده بود و تنها قدرت نامرئي شب بود که مي توانست بچه ها را از هم جدا کند. هر کس با بدني خسته و زخمي روانه خانه مي شد و فردا دوباره در مدرسه جمع مي شدند. يکي با صورت زخمي و يکي با دست زخمي و آن يکي لنگ لنگان مي آمد مدرسه.زنگ مدرسه که مي خورد، ناهار خورده و نخورده، مشق ها نوشته و ننوشته دوباره يکي يکي جمع مي شدند. بين بچه ها تنها دو نفر بودند که اجازه داشتند در زمان هاي خاصي براي حضور در ميان دوستان و همکلاسي ها حضور داشته باشند. پدرشان به ديانت مشهور بود و خانه آنها محل رجوع مردم. شيخ محمد ساليان دراز و با زحمت فراوان توانست مهديه را بنا کند که به محلي براي تجمع مردم در زمان هاي مختلف تبديل شده بود. آن روز کسي باور نمي کرد همين قاريان و دعا خوانان مهديه در طول جنگ تحميلي يا به فيض شهادت نائل شوند و يا مدال جانازي بر سينه نصب کنند.مادر که براي تربيت درست فرزندان رنج هاي فراواني را متحمل شده بود، توانسته بود چهار پسر را در مکتب حسين (ع) به خوبي تربيت کند.با اين که کودکي بيش نبودم و بعضي اوقات براي بازي به خانه آنها مي رفتم، اما دريغ از اين که يک بار صورت مادر اصغر را ببينم و شايد اين آرزويي شده بود تا بدانم مادر اکبر و اصغر چه شکلي است.مولود خانم که در تقوا و پرهيزکاري زبانزد عام و خاص بود در خانواده اي روحاني و معتقد به دنيا آمده بود. وقتي براي انجام کاري از خانه بيرون مي آمد، بزرگ ترها به او سلام مي کردند.پدر در مکتب خميني حرف براي گفتن داشت و توانست بچه هاي خود را به گونه اي بزرگ کند تا بتوانند در اين ميان به کمک امام و انقلاب عاشورايي او بشتابند.تازه انقلاب شده بود و غائله کردستان به راه افتاده بود. سربازان امام براي پاسداري از کيان اسلامي و شرف و غيرت ملي به پا خواستند. جعفر، فرزند اول خانواده در ميان مدافعين بود و در عرصه پيکار و نبرد با تني زخمي و مجروح بازگشت. مادر تازه زخم هاي او را التيام بخشيده بود که اکبر ساز جبهه رفتن را نواخت و در ميان رزمندگان اعزامي جاي گرفت.اکبر که به لحاظ سني از ديگر بچه ها بزرگ تر بود به خاطر روحيه آرام و جذابي که داشت، ميانجي بچه ها بود و تا مي توانست کودکان و نوجوانان را به سمت مهديه اي که پدرش سال ها براي احداث و راه اندازي آن زحمت کشيده بود، هدايت مي کرد. کلاس هاي قرآن، قرائت دعاي کميل، دعاي توسل و برگزاري جلسات مذهبي، مسئوليت هايي بود که اکبر بايد پيگير آن مي بود. تميزي او در ميان روستا و در کنار بچه هايي که هميشه گرد و غبار شيطنت هاي فراوان از سر و رويشان مي باريد، او را از ديگران زيباتر نشان مي داد. جايي نداشت که برود. رابطه اش با مهديه و مسجد او را به سفيري در ميان ساير دانش آموزان تبديل کرده بود.اکبر در دوران کودکي و در مدرسه ابتدايي به دنبال افشاگري عليه رژيم دست نشانده پهلوي بود. وقتي سرود صبحگاهي در مدرسه سر داده مي شد، چون همراه با اسم شاه بود و براي خاندان پهلوي دعا خوانده مي شد، از خواندن امتناع مي ورزيد و به خاطر اين کار بارها در مدرسه از سوي مديران و مسئولان مورد مؤاخذه قرار گرفته و و تنبيه شده بود.با آغاز بيداري در راهپيمايي ها و برنامه هايي که عليه رژيم ستمشاهي برگزار مي شد، پيش قدم بود.سال هاي ابتدايي انقلاب و در اوج مخالفت هاي سياسي عليه شهيد مظلوم بهشتي، او با کج انديشان به بحث و مذاکره مي پرداخت و حتي از سوي آنان مورد تهديد قرار گرفت. او درست در حالي که دو برادر بزرگ ترش در جنگ بودند، راهي جبهه شد و در عمليات رمضان در کنار ديگر رزمندگان تحت فرماندهي شهيد پرويز شرکت کرد.خودش مي گفت: من فقط با اصابت يک تير به شهادت مي رسم. شايد براي کساني که با روحيه معنوي و با نشاط او آشنا نبودند، کمي اين جمله سنگين بود. اما کساني که به انجام فرايض ديني و آشنايي او با احکام شرعي و مأنوس بودن او با قرآن آشنا بودند و به خوبي مي دانستند که اکبر هرگز دروغ نمي گويد.و توانست پيش گويي اش را رنگ حقيقت بدهد و همان طور که خودش گفته بود بر اثر اصابت تير کاليبر تانک بر روي گونه اش به شهادت رسيد. جنازه اش که به شال رسيد در کنار گلزار شهداي شال، پدرش در کنار پيکر او بر زمين نشست و به چشماني اشک آلود دست به دعا برداشت و گفت: «خدايا اين قرباني را از من قبول کن!» مادر مأمور به صبر بود. اندکي پس از شهادت اکبر، خبر مجروحيت کاظم را آوردند و او بايد مسئوليت پرستاري از دومين جانباز خانواده را بر عهده مي گرفت.کاظم تازه بهبود يافته بود که دوباره به سوي جبهه شتافت و اين مادر او بود که براي چندمين بار چشم به در ماند تا بچه هايش برگردند، اما اين بار مسؤلان سپاه از اعزام مجدد او جلوگيري کردند.تب و تاب فوتبال خيلي داغ بود و هر کس با هر قدرتي به زير توپ مي نواخت تا شايد گلي بزند.علي در ميان بچه ها با ضربه محکمي به زير توپ نواخت و توپ به جاي رفتن درون دروازه، روي دل اصغر جا خوش کرد و درد شديدي او را گرفت و اين آغازي بود بر دردي که تا پايان زندگي اصغر با او همراه بود.از ترس اين که دوباره ضربه به شکمش نخورد، سعي مي کرد کم تر قاطي بچه ها باشد و هر از چند گاهي، فقط آن هم براي رفع عطش بازي، بين بچه ها مي آمد. او برادر اکبر و کاظم بود و فرزند آن پدر و مادر. با اين که کوچک بود، هوس جنگ داشت و چند بار جهت اعزام به جبهه به پايگاه بسيج مراجعه کرده بود، اما به خاطر پايين بودن سن. او را باز مي گرداندند. بالاخره با دستکاري شناسنامه و بالا بردن سن خود، توانست در جبهه جايي براي خود بيابد.در عمليات خيبر شرکت کرد و از ناحيه دست مجروح شد و بر اثر اصابت ترکش او را به بيمارستان سوم شعبان تهران منتقل کردند تا مورد مداوا قرار گيرد. به دليل بزرگي ترکش بايد پس از بهبودي نسبي مورد جراحي قرار مي گرفت تا ترکش از روي دستش خارج شود. مدت ها دستش در گچ بود. عشق به جبهه در جان او زبانه مي کشيد. براي مدت کوتاهي از بيمارستان مرخصي گرفت و به منزل آمد و مادر براي سومين بار پذيراي مجروحي بود که بايد او را نيز پرستاري مي کرد. پس از مدتي گچ دستش را شکست و عازم جبهه شد. در شب عمليات بدر، پلاک را از گردنش خارج کرد و در کنار فرمانده خود گفت: «دوست دارم پس از شهادت مفقود باشم.» او در همين عمليات به آرزوي خود رسيد. مادر، بيست و سه سال است که چشم به در است تا شايد روزي اصغر باز گردد.پذيرايي از سه مجروح و تقديم دو شهيد، مادر را همچون کوهي در برابر شدايد حفظ کرده است و هنوز خواب هايي از آمدن اصغر مي بيند. جمع بچه ها يکي يکي کم مي شد. هر گاه مارش عمليات نواخته مي شد، خبر شهادت يکي از بچه ها مي آمد. اين مادر شهيدان اکبر و اصغر عاملي بود که در کنار مادران شهيد به دلجويي از آنها مي پرداخت. چه زيبا هم صبر و استقامت را به آنها مي آموخت و هم مادرانه گريه مي کرد.وقتي کنار مادر شهيدي قرار مي گرفت، مادران ديگر شهدا هم همراهش بودند. روزهاي اول تنها بود، اما حالا ديگر خيل مادران شهدا و جانبازان در رکابش براي تسلي دل مادر شهيدي که تازه خبر شهادت عزيزش را آورده بودند حضور داشتند. او شرايط استثنايي داشت. درد مادران شهيد را مي دانست و هم درد مادراني که فرزندشان مفقود الاثر بودند و هم مادراني که فرزندشان به مدال جانبازي نايل شده بودند.اين مادر در کهولت سن براي بيان خاطرات اصغر جهت ثبت در اين شماره مي گويد: «پير شده ام و حافظه ام ياري ام نمي کند اي کاش زودتر آمده بوديد.»و اين حسرتي است تا شايد روزي دوستان و ياران و همبازي ها و همکلاسي ها دوباره با هم جمع شوند و با سازدهني شهيد مهدي محمدرضايي بر توپ بنوازند. به اميد تکرار آن روزها که در حضور و غياب هر روز صبح مدرسه، اسامي را يکي يکي صدا بزنند.حسن رحيمي: شهيدحسين رحيمي: شهيدمهدي محمدرضايي: شهيدمحمدعلي محمدرضايي: شهيدعلي رضا زلفي: شهيداکبر عاملي: شهيداصغر عاملي: شهيدعزت الله محمدي: شهيدهاشم عاملي: شهيدکاظم عاملي: شهيدحسين محمدي: شهيدرجبعلي رضايي: شهيدمحمد حسين کلپي: شهيدمحمد رسولي: شهيدسيد محمد موسوي: شهيدولي الله يعقوبي: شهيدحسين محمدرضايي: غايب!و اين بار به جاي دسته عزاداران دانش آموزان، دسته عزاداران شهدا با علمداري اکبر عاملي به راه بيفتد.منبع:ماهنامه ي امتداد شماره 26 و 27/س
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 242]