واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جلوي ضدانقلاب، سرخم نكنيد نگاهي به زندگي و پيكار شهيد محمود كاوه به كوشش: مهدي صانعيضدانقلاب، ديد خوبي رويمان داشت. آتش سنگيني ميريختند. همه خوابيده بودند روي زمين. براي كنترل نيروها نيمخيز بودم. ناگهان از پشت، محمود آمد. صاف ايستاده بود. گفت: اين چه وضعيه؟! خجالت بكش! فكر نكردي اگه سرت رو پايين بياري، نيروهات منطقه را خالي ميكنن؟ بعد هم، بدون توجه به آن همه تير و گلوله كه به طرفش ميآمد، رفت جلو. عمليات كه تمام شد، دستي به شانهام زد و گفت: ضدانقلاب، ارزش اينرو نداره كه جلوش سر تو خم كني. يكي از مجرمان، فروشگاه لوازم يدكي داشت و ما مشتري دائماش بوديم؛ مدام ميگفت: من بهتون خدمت ميكنم، ببخشيد! محمود گفت: بخوابانيد، شلاقش را بزنيد. يكي ديگر، رئيس بانك بود. ميگفت: به همهتون وام ميدهم؛ فقط اينبار رو نديده بگيرين. محمود گفت: كسي اينجا محتاج وام و پول شما نيست. حكمي را كه برات صادر شده، اجراء ميكنيم؛ نه كمتر، نه بيشتر. رفتيم رستوران پرشنگ سقز. منتظر غذا كه بوديم، محمود و يكي از بچهها رفتند طرف ميز چند نفر تازهوارد. درگير كه شدند، ما هم رفتيم كمك. لباسهايشان را كه گشتيم، چندتا كلت و نارنجك داشتند. ميخواستند كاوه را ترور كنند. پرسيدم: اين حُكم چيه؟ گفت: حكم فرماندهي سپاه سقز. گفتم: خودت چي؟ گفت: من هم مسئول عملياتام. اينم حكم. بياختيار زدم زير خنده. آن قدر اصرار كردم تا مجبور شد حكمها را عوض كند. ناصر كاظمي گفت: من كاري براي جمهوري اسلامي كردم كه اميدوارم حقتعالي، نظر عنايتش را شامل حالم كند. من، كاوه را كشف كردم و يقين دارم كه كاوه ميتواند مسأله كردستان را حل كند. گفتم: آقامحمود! اگه مردم فراموشت كنن، اين كوهها فراموشت نميكنن. به دستور تو، سربازهاي امام روي خيلي از قلههاي كردستان نماز خواندن و... چهرهاش درهم شد و گفت: ما بدون امام، چيزي نيستيم. امام، همه چيز را از خدا ميدونن. از اين حرفها هم ديگه كسي نزنه، وگرنه كلاهمون ميره توهم. تازه ديروز عقد كرده بوديم. بالأخره گفتم: چرا اين قدر با سرعت ميرين آقامحمود؟! گفت: بايد برم منطقه. از كارهام عقب افتادم! حيرتزده پرسيدم: به همين زودي؟! گفت: من هم خيلي دوست دارم بمونم، ولي وظيفه و تكليف، چيز ديگهايه. شما هم بايد تو فكر وظيفه و تكليف باشي تا انشاءالله هر دومون بتونيم رضاي خدا رو بدست بياريم. همان روزهاي اول كه به عنوان فرمانده سپاه سقز معرفي شد، يك اعلاميه براي مردم نوشت. در آن، يك جمله از امام نوشته بود كه: «ما با كُفر ميجنگيم، نه با كُرد». از مردم خواست، با ضدانقلاب همكاري نكنند. بعدهم به ضد انقلاب توصيه كرد كه بيايند خودشان را تسليم كنند و اماننامه بگيرند، وگرنه با آنها ميجنگد. اين در واقع، يك جنگ رواني بود كه باعث شد مردم بدانند ما صف آنها را از ضدانقلاب جدا ميدانيم. دست راستش مجروح شده بود. آمده بود ملاقات آيتالله خامنهاي. بعدها آقا راجع به ملاقات آن روز ميگفتند: ازش پرسيدم دستت درد ميكند و او ميگفت: نه! آقا اضافه كردند: اينكه انسان دردش را كتمان كند، مستحب است. گفتم: ايشون از شدّت خستگي خوابيده. گفتند: ميخوايم خداحافظي كنيم، بريم شهرستان. داشتم كلافه ميشدم كه بيدار شد. قضيه را كه گفتم، همراه آنها زد بيرون. تازه فهميدم اينها تنها نيستند. يك ساعتي طول كشيد تا برگشت. گفتم: صلاح نبود؛ يك جوري راضيشان ميكرديم. با خنده گفت: نه! ما دِينمان به اينها خيلي بيشتر از اين حرفهاست. تازه، اينها دلشان به همين خوش است و بالأخره خودش يك عاملي است براي جذب دوبارهشان به جبهه. بعد از مدّتها، آمد مرخصي. همان شب، دعوت بوديم جايي. مردها يكجا و زنها اتاق ديگري بودند. بعد شام، به صاحبخانه گفتم: آقامحمود رو صدا بزنين. حاجآقا بات عجب گفت: مگه شما خبر ندارين محمود رفته؟! از منطقه تلفن زدند. گوشي را كه گذاشت، رفت فرودگاه تا بره منطقه. زدم زير گريه. دست خودم نبود. آخر، چهار پنج ساعت بيشتر از آمدنش نگذشته بود. بعدها فهميدم، عراق پاتك زده بوده. گفت: براش دختر خوبي پيدا كن. براي مراسمش هم خبرم كن. ميدانستم عمويم دنبال دامادي است كه دين و ايمان داشته باشد. همه چيز فراهم شد. منتظر بوديم محمود بيايد. به حساب ما، بايد ساعت شش ميرسيد. دوازدهونيم كه رسيد، بعد از معذرتخواهي، فهميديم بين راه، چند جا وادارش كرده بودند براي مردم سخنراني كند. فردا كه مردم فهميدند كاوه آمده، گاو و گوسفند آوردند براي قرباني، محمود نگذاشت. در والفجر9، شدّت آتش دشمن، واقعاً ما را زمينگير كرده بودند. يك موتورسوار به سمت ما ميآمد. پياده كه شد، در كمال تعجب ديدم، پرتقالي از توي جيب بادگيرش درآورد و شروع كرد به پوست كندن! راست ايستاده بود؛ انگار نه انگار كه آتش از زمين و آسمان ميبارد. نه اسلحهاي، نه بيسيمي و نه همراهي. مشتي خاك برداشت و با قدرت آن را پاشيد سمت عراقيها. رو به بچهها گفت: انشاءالله خدا كورشان ميكند. كمكم مه، سراسر منطقه را پوشاند. ديد تير دشمن، كور شد. بدون معطلي رفتم عيادتش. از كار و بارم سؤال كرد، گفتم: دانشگاه درس ميخوانم. تا اين را گفتم، جملهاي گفت كه مرا زير و رو كرد. گفت: بچهها ميرن جبهه، خون ميدن؛ تو ميري درس ميخوني! به درب پادگان كه رسيدم، آرزو داشتم كاوه ميديد كه آمدهام، تا پايان جنگ، در كنارش باشم. محمود باتعجب گفت: تو كه ميدوني عملياته و مرخصي نداريم. گفت: حالا شما اجازه بدين! محمود با نگاه معناداري گفت: اجازه نميدم. حسن، نگاه ملتمسانهاي به من كرد و رفت. گفتم: آقامحمود! كارش واقعاً مهم بود. اجازه ميداديد. گفت: خيليها ميدونن كه اين، برادرخانم منه. ممكنه تو ذهن بعضيها اين پيش بياد كه كاوه موقع عمليات، برادرخانمش را فرستاد مرخصي تا سالم بمونه. ناراحت ادامه داد: من با كسي عقد اخوت نبستم. قرار بود همراه برادر قمي- جانشين كاوه- برويم شناسايي. كاوه، بيصدا عقب تويوتا، قاطي نيروها نشست. وقتي رسيديم به محل، تا چشم قمي به كاوه افتاد، با ناراحتي پرسيد: مگر قرار نبود شما نياييد؟! كاوه گفت: طاقت نياوردم شما اينجا باشيد و من در پادگان. قمي گفت: شما تازه از عمليات برگشتيد، بايد استراحت ميكرديد. كاوه جواب داد: خوب اين بچهها هم در عمليات بودند، چطور آنها بيايند و من نيايم؟! اين حرف آخري، خيلي به ما روحيه داد. كاوه به انضباط نيروها و حتي فرماندهان، خيلي حساس بود. جلسهاي بود كه چند دقيقهاي دير رسيدم. آمدم بنشينم، گفت: همانجا بايست، و بعد صحبتهايش را ادامه داد. چند دقيقهاي كه گذشت، برادر قمي پرسيد: اجازه ميدهيد بنشيند؟! گفت: به خاطر شما، بله؛ اما دفعه آخرش باشد. اخبار، تصاويري از راهپيمايي روز قدس مردم سقز را پخش ميكرد. يكدفعه پا شد، نشست. اشك ميريخت و محو تماشا بود. تمام كه شد، پرسيدم: راهپيمايي سقز گرفته بودت! گفت: ياد روزهاي مظلوميت انقلاب تو كردستان افتادم. آرزو داشتم زنده بمونم و ببينم كُردها، فهميدهاند انقلاب، مال آنهاست و حاميشان است. رو به آسمان كرد و ادامه داد: خدايا! صدهزار مرتبه شكر، حالا به غير از شهادت، آرزوي ديگري ندارم. شب عمليات «كربلاي2» در قرارگاه تاكتيكي بوديم كه آماده رفتن به خط شد. چند نفر از جمله منصوري و سيدمجيد ايافت جلويش را گرفتند. حتي ايافت با تهديد گفت: اسلحه ميكشم، نميگذارم بروي. اما كاوه، با اصرار گفت: اين، صلاح امامزمان(عج)، امامرضا(ع) و حضرت امام است كه من بروم. رفت و اين، آخرين ديدار دوستان و همرزمانش با كاوه بود. حقيقتاً، با همه ي دل عرض ميكنم، جاي اين شهيد عزيزمان خالي است؛ شهيد محمود كاوه و همه شهدا... اما خوب، بعضيها را انسان از نزديك ميشناسد، فضايل آنها را ميداند، ارزشهايي را كه گاهي در يك انسان، در يك جوان جمع شده، از نزديك لمس ميكند، و محمود كاوه، از اينقبيل بود. در او، ارزشهايي بود كه براي يك جوان مسلمان، ايدهآل بود... همين شهيد كاوه، پدرش دستش را ميگرفت، او را به مسجدي كه من آنجا صحبت ميكردم، ميآورد. جوانها پرواز كردند و ما مانديم (گريه رهبر و حضار)، بچهها بزرگ شدهاند. قدرِ آنها را بدانيم. كمسعادتيِ ماست. ما كه به اصطلاح، پيشكسوتِ آنها بوديم، مانديم؛ همچنان در لجن و در عالم ماده؛ جزء عناصر كمنظيري بود كه من او را درصدد خودسازي يافتم. حقيقتاً اهل خودسازي بود. هم خودسازي معنوي، اخلاقي و تقوائي، و هم خودسازي رزمي. (مقاممعظمرهبري)منبع: نشريه امتداد - ش 44
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 234]